چشمهایم را میبندم و فکر میکنم اگر عمرم به دنیا باشد، سالها بعد چه اتفاقی خواهد افتاد. قطعاً روزهایی میرسد که همه موهایم سفید شده باشد و به خاطر سفیدی موهایم جذابیت چندانی نداشته باشم. چروکهای گوشه چشمم خودنمایی میکند. دنبال کسی هستم که روبهرویم بنشیند و با او حرف بزنم. دیگر کسی دنبال رفیق قدیمی خوشسفر نیست و در حسرت جاده شمال دلم پر میکشد. دلم کافه قدیمی روزگار دور را میخواهد تا جوانیهایم را مرور کنم. توان کوه رفتن ندارم یا اگر هم داشته باشم، کند و آهسته قدم برمیدارم، حتی توان خنکای شهریور و مهر را ندارم و لباس ضخیمی را همراه میبرم تا مانع سرما شود. باید بیشتر مراعات کنم و به جای ساندویچ الویه و سس و خیارشور، بالای چشمه نان و پنیر ساده بخورم. شاید دیگر مثل امروز توان غذا درست کردن نداشته باشم یا اگر هم داشته باشم، به خوشمزگی امروز نشود. چگونه با تکنولوژی کنار بیایم؟! شاید روزگارهای آینده بتوان بو و مزه را با دیگران به اشتراک گذاشت، اما به رغم گلهای زیبای یاسی که عطرشان مستم میکند، در اشتراکگذاری آن با سایرین ناتوانترینم و حسرتش بر دلم میماند. اصلاً شاید هیچ کدام هم نباشد و ماجرا امیدوارانه پیش نرود. شاید گوشه خانه سالمندان چشمم به در باشد تا شاید دوستی، رفیقی به دیدارم آید و انتظار به سرآید...
اصلاً نه از ۸۰ و ۹۰ سالگی و نه آنقدر بدبینانه و از گوشه خانه سالمندان، بلکه از ۵۰ سالگی مینویسم؛ همان سنی که عمدتاً همه با رودربایستی و برای دلخوشی میگویند ماشاءالله چقدر خوب ماندی و دلت جوان است؛ واژهای که انگار بر سرم خراب میشود و دقیقاً میگوید دیگر جوان نیستم! انگار از صد تا ناسزای کوچک و بزرگ هم بدتر است. ۵۰ سالگی یعنی نمیخواهی جوان باشی و اتفاقاً این سن را و سپیدی مو را دوست داری؛ سنی که دوست داری برای همان سپیدی مورد احترام باشی و شاید هم مورد مشورت قرار بگیری. میانسالی که شبیه ساعت ۸ شب غروب زمستان است و برای هر کاری دیر شده، اما باز هم زمان باقی است. زمان و فرصت برای گفتگو، برای مشورت دادن، برای گعده رفاقتی باقی است. آرزو میکنم مثل امروز که ۶۰-۵۰ سالههای وقت مثل ۶۰-۵۰ سالههای دهههای قبل نیستند، در روزگار من هم ۶۰-۵۰ سالهای بهروزتر و سرپاتر باشم. زندگیام به لحاظ اقتصادی کمی ثبات پیدا کرده باشد و هر جا و در کنار هر کسی که هستم، احساس امنیت داشته باشم. هنوز هم کسی باشد که برای خواندن هنر جدید و حتی یادگیری زبان مرا هل بدهد. کسی باشد تا با کتاب جدید سال سراغم بیاید و درباره آن با من حرف بزند. تشویقم کند که هنوز هم توان به دست گرفتن مغار دارم و میتوانم از تکهای چوب ساده، عروسکی کوچک خلق کنم. وقتی آرامآرام مشغول کندن چوب هستم، دختر دوست قدیمیام روبهرویم بنشیند و از تجربههای تلخ و شیرین گذشته بخواهد بداند. کاش کسی باشد تا اشتراکگذاری عطر و مزه را صبورانه به من یاد دهد و کاش... اگر به همین زیبایی است، پس آرزو کنید پیر شوم!