کد خبر: 1106529
تاریخ انتشار: ۰۶ مهر ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۹
رابطه‌هایی که باید تمام می‌شد
قرار بود با هم ازدواج کنیم ولی نشد. چند ماه رابطه ما ادامه داشت تا یکدیگر را بشناسیم، با خلق و خوی هم آشنا شویم و سپس اگر مورد مناسبی برای یکدیگر بودیم به مقوله ازدواج فکر کنیم. هر روز با هم قرار می‌گذاشتیم. هنگام غذا به هم پیام می‌دادیم و خیلی وقت‌ها روز تعطیل را با هم کافه می‌رفتیم
مرضیه بامیری

تکلیف رابطه‌مان باید روشن می‌شد

قرار بود با هم ازدواج کنیم ولی نشد. چند ماه رابطه ما ادامه داشت تا یکدیگر را بشناسیم، با خلق و خوی هم آشنا شویم و سپس اگر مورد مناسبی برای یکدیگر بودیم به مقوله ازدواج فکر کنیم. هر روز با هم قرار می‌گذاشتیم. هنگام غذا به هم پیام می‌دادیم و خیلی وقت‌ها روز تعطیل را با هم کافه می‌رفتیم. خیالمان هم از رابطه راحت بود. هم خانواده‌هایمان خبر داشتند و هم ما راه را کج نمی‌رفتیم. دیر یا زود محرم می‌شدیم و تمام آن با هم بودن‌ها تبدیل به بخشی از خاطرات مشترکمان می‌شد. هر روز بیشتر به او عادت می‌کردم. دختر خوب و معصومی بود. هر بار برایم از رؤیاهایش می‌گفت و صدای بچه‌هایی که قرار بود در حیاط خانه بپیچد. از آپارتمان خوشش نمی‌آمد و قرار گذاشته بودیم یک خانه حیاط دار نقلی بخریم و خودمان بازسازی کنیم. کلی ایده برای زندگی داشتیم. هر روز به رسیدن نزدیک‌تر می‌شدیم و علاقه‌های مشترکمان بیشتر رخ می‌نمود. ولی یک روز همه چیز به هم ریخت. برای اولین بار خانواده من به عروسی دخترخاله‌اش دعوت شدند. برای ما شانس بزرگی بود که یکجا با آداب و رسوم و فرهنگ خانوادگی آن‌ها آشنا شویم و والدین‌مان بیشتر به هم نزدیک شوند ولی این مهمانی تکلیف رابطه‌مان را یکسره کرد. روح عریان و وجود واقعی‌اش را دیدم. وقتی او را در میانه میدان در حال خوش و بش با پسرخاله‌ها دیدم دلم لرزید. شبیه ما نبود. برای مادر و خواهر من که مقید و چادری بودند عین شوک بود. او را بی‌حجاب می‌دیدند و بی‌پروا. فاصله فرهنگ آن‌ها با ما از زمین تا آسمان بود. شاید بپرسید خب چرا در این مدت نفهمیدید که با هم فرق دارید؟ تا آن موقع دوست من موجه بیرون می‌آمد و همیشه پوشش رسمی و کاملاً طبق عرف داشت. نهایت رابطه‌ای که از او دیده بودم پسر‌های هم‌دانشگاهی بود که با آن‌ها نیز مؤدب و محجوب بود ولی در مهمانی خود واقعی‌اش را دیدم. شاید اگر حرف می‌زدیم این تناقض حل می‌شد ولی خدا می‌داند از فردای زندگی‌مان قرار بود سر چه مسائلی باید جنگ و جدل راه می‌انداختیم.
کم‌کم سرد شدم. کمتر قرار گذاشتم و برای ندیدنش مدام بهانه آوردم. خودش فهمید چیزی میانمان درست نیست. برایش سخت بود ولی یک روز غرور را کنار گذاشت و از من علت سردی‌ام را پرسید. من هم بی‌رودربایستی با لحنی که ناراحت نشود، گفتم من در این مدت که با هم بودیم شخصیت تو را ارزیابی کردم و به نظرم ما زوج خوبی برای هم نیستیم. شکستنش را دیدم و صدای بغض‌های مانده پشت حنجره‌اش را آهسته شنیدم ولی واقعاً کاری از دستم برنمی‌آمد. باید کاملاً عاقلانه این رابطه را تمام می‌کردم. طاقت ناراحتی و اشک‌هایش را نداشتم. نمی‌شد مثل غریبه‌ها او را رها کنم و با یک خداحافظی برای همیشه گم و گور شوم. تحمل اشک‌هایش را نداشتم. لبخندی زدم، دستمالی دستش دادم و گفتم درسته ما آخرش به هم نمی‌رسیم و ازدواج نمی‌کنیم ولی قرار نیست برای همیشه همدیگر را فراموش کنیم. ما همیشه برای هم دوست خوب باقی می‌مانیم. تو هر وقت هر جا به کمک نیاز داشتی می‌توانی روی کمک من حساب کنی. بعد هم با کمی شوخی و خنده که از مرگ بدتر بود سعی کردم از تلخی فضا بکاهم و او را کمی آرام کنم. از فردای آن روز ما مدل دوست داشتنمان عوض شد. گاهی همدیگر را می‌دیدیم و او گاهی مثلاً خواهرانه احوالم را می‌پرسید. اینکه با پیام‌هایش حال خوبی داشت و به صبح بخیر و احوالپرسی من قانع بود، کافی بود تا به این دوستی ادامه دهم.
ولی از جایی به بعد احساس کردم این جواب‌های من او را دوباره وابسته کرده، انگار هنوز از پیام‌های من سیگنال امید برای وصال دریافت می‌کند. من در شرف ازدواج بودم و این دوستی تقریباً یکطرفه داشت خطرناک می‌شد. یک روز دل را به دریا زدم. با حس عذاب وجدان خودم کنار آمدم و فکر کردم که من به این دختر آسیبی نزدم. دوستی و نامزدی فلسفه‌اش همین است که بفهمیم به درد هم می‌خوریم یا نه. پس کار گناهی نکرده‌ام.
یک روز وقتی به بهانه کاری تماس گرفت کاملاً جدی و رسمی پاسخش را دادم. مثل همیشه باهوش بود. از همان تماس فهمید همه چیز تمام شده و از آن وقت دو سال می‌گذرد و من حتی اتفاقی او را سر راهم ندیده‌ام.

فریبی به نام دوست اجتماعی

احتمالاً متوجه نکته این دو روایت شده‌اید. وقتی رابطه‌ای که با انگیزه ازدواج شروع شده، تمام می‌شود یعنی یک جای کارش می‌لنگد و ایرادی در کار است. حتماً طرفین دلیلی برای مناسب نبودن در قالب همسر داشته‌اند. پس دلیلی ندارد وقتی رابطه‌ای تمام شد، با یک عنوان جدید نوع رابطه را عوض کنید و به آن شکل و فرم جدید ببخشید. این دوستی‌های بعد از پایان، فقط یک سراب است که شما را از رسیدن به موقعیت‌های بهتر و جایگزین مناسب‌تر دور می‌کند. اگر فامیل هستید بعد از پایان رابطه فقط فامیل بمانید و نه بیشتر. اگر رابطه‌ای را تمام کردید به خاطر عذاب وجدان و حس نوعدوستی و ناراحت شدن طرف مقابل، دوباره سراغ او نروید و رابطه‌ای را که ته ندارد دوباره مبهم نکنید. اگر کسی که دوستش دارید، آدم مهم یا موفقی است و به درد شما می‌خورد، شما حق ندارید یا به صلاحتان نیست که به اسم دوستی او را در زندگی خود نگه دارید. این رابطه دیر یا زود به روح زندگی شما آسیب می‌زند. با توجیه دوست اجتماعی که این روز‌ها باب شده است، خودتان و دیگران را گول نزنید!

ما خواهر و برادر
نیستیم!

خیلی دلم می‌خواست او را به آرزویش برسانم و سر سفره عقد کنارش بنشینم و برق خوشحالی را در چشم‌هایش ببینم ولی باور کنید ما به درد هم نمی‌خوردیم. علاقه ما یکطرفه بود و همین من را بیشتر معذب می‌کرد. آنقدر در مهمانی‌ها نگاهش سمتم بود و مرا بیش از بقیه تحویل می‌گرفت که هر بار خواستم بگویم دلم با تو نیست ترسیدم. از شکستن دلش ترسیدم و حرفم را قورت دادم ولی وقتی پای یک دختر در میان بود که من هم دوستش داشتم و منتظر خواستگاری رفتنم بود، چاره‌ای نداشتم جز اینکه همه چیز را بگویم. با او قرار گذاشتم. طفلی در دلش قند آب شده بود تا به من برسد. فکر کرده بود همان روز عاشقانه‌ای است که قرار است با یک حلقه از او در کافه خواستگاری کنم. قیافه جدی‌ام را که دید، مثل یخ وا رفت. پرسید اتفاقی افتاده؟ و من پس از سفارش یک قهوه ترک که می‌دانستم دوست دارد، آرام برایش ماجرای عشقم به دیگری را گفتم. ترسید. رنگش پرید و ضعف کرد. آنقدر که مجبور شدم برایش یک نوشیدنی شیرین بیاورم تا فشارش بالا برود. احساس عذاب وجدان داشتم ولی باید به او می‌گفتم. این جوانمردانه‌ترین کاری بود که می‌توانستم در حقش کنم. وقتی آرام شد به او گفتم من نمی‌توانم همسر خوبی برایت باشم ولی باور کن هنوز تو دخترخاله من هستی و همیشه در هر حال می‌توانی روی کمک من حساب کنی. ما عین خواهر و برادر هستیم. پس لزومی ندارد از این جدایی ناراحت باشی. ما کنار هم هستیم فقط مدل رابطه‌مان فرق می‌کند. احمقانه است که خودم هم به حرف خودم ایمان نداشتم ولی باید به زبان می‌آوردم تا کمتر رنج بکشد. این کمترین کاری بود که می‌توانستم برای آن علاقه پاک و معصومانه‌اش کنم. من ازدواج کردم ولی برای او هیچ‌وقت رابطه عادی نشد. هر بار من را می‌دید نگاه خاصش معذبم می‌کرد. یا هر وقت اسم او می‌آمد مراقب بودم تا همسرم به او و رفتارهایش حساس نشود. نباید این رابطه غلط را به صرف فامیل بودن ادامه می‌دادم. یک بار در مهمانی وقتی دیس غذا را مستقیم سمت من گرفت، خودم را به نشنیدن زدم و گذاشتم ظرف را همسرم بگیرد. چند بار او را نادیده گرفتم و بالاخره فهمید ما فقط یک دخترخاله پسر خاله معمولی هستیم. می‌دانستم این واقعیت درد دارد ولی گاهی درد کشیدن مقدمه‌ای بر درمان است. او باید بی‌من زیستن را از سر می‌گرفت و به این دوستی‌ها و این حس و گول زنک «ما خواهر و برادریم» پایان می‌داد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار