کد خبر: 1114590
تاریخ انتشار: ۱۸ آبان ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
مرضیه بامیری

هوا سرد بود. مثل همه روز‌های دیگر که آدم دلش نمی‌خواهد از زیر پتوی گرم بیرون بیاید. مدام ساعت زنگ می‌خورد و من آن را خاموش می‌کردم. دلم می‌خواست نصف حقوقم را بدهم ولی بگذارند یک ربع دیگر در رختخواب گرم و نرم بمانم. مامان آمد بالای سرم و وقتی موفق نشد با آرامش بیدارم کند، متوسل به زور شد و لیوان آب را روی صورتم ریخت. از جا پریدم. هاج و واج نگاهش کردم، چشمم را که پر از آب بود به زحمت باز کردم و زل زدم توی چشم‌های مامان.
صبحانه مفصلی خوردم و راهی دانشگاه شدم. تازه ترم اول بودم و مثل کلاس اولی‌ها حسابی ذوق زده. نه غیبت می‌کردم و نه سر کلاس‌ها تأخیر داشتم. سال بالایی‌ها ما را دست می‌انداختند و به ما جوجه دانشجو می‌گفتند. بیشتر از من، مامان و بابا ذوق داشتند. هر روز برایم لقمه می‌گذاشتند و بابا گاهی با راننده شرکتشان می‌آمد دنبالم که برای پسرش کلاس بگذارد.
امروز، روز خوبی در دانشگاه نداشتم. مثل تب‌دار‌ها هاج و واج به استاد خیره مانده و لام تا کام حرف نزده بودم. بعد هم با رفیقم سر یک جزوه ناقابل حرفم شد و حسابی از دستش کفری شدم. خلاصه که روز گندی داشتم. بدتر از همه باران بی‌موقع بود که باریدن گرفت. فصل عاشقانه‌ای است، البته اگر با خودت چتر داشته باشی و نگران گِل آلود شدن لباس‌هایت هم نباشی؛ و من نه چتر داشتم و نه...
کلافه و عصبی در حالی که حسابی قهوه لازم بودم سوار ماشین شدم. راستی امروز ماشین دست من بود و بابا با مترو سر کار رفته بود. باران زده بود و کل شهر پشت یک ترافیک سنگین و بوق ممتد راننده‌های خسته و کلافه گیر کرده بود. من هم یکی از آن‌ها بودم. حوصله ماندن نداشتم و مدام دنبال راهی برای فرار که ترافیک را دور بزنم و از آن شلوغی سرسام آور خلاص شوم.
ضبط را روشن کردم و یک آهنگ شاد گذاشتم تا کمی حال و هوایم را عوض کند. یکهو به سرم زد خانه نروم. در آن هوای بارانی به سرم زد بروم آن طرف شهر دور دور. شیشه را کمی پایین داده بودم و بوی نم به مشامم می‌خورد و کم کم حالم رو به بهبود می‌رفت. انرژی رفته‌ام داشت برمی‌گشت و من آن را مدیون باران بودم. لحظه‌ای پا روی گاز گذاشتم و با سرعت در بزرگراه پیش رفتم. نمی‌دانم یکدفعه از کدام فرعی یک ماشین سبز شد و من مجبور شدم نیش ترمز بگیرم، ولی باز هم به سپر ماشین جلویی برخورد کردم و اعصابم حسابی خط خطی شد. حس می‌کردم خون به رگ‌های مغزم نمی‌رسد. از دست راننده عصبانی بودم که یکهو سبز شده بود، ولی کسی که خلاف کرده بود من بودم. سرم را از ماشین بیرون دادم و فحش نثارش کردم. او هم مرا بی‌نصیب نگذاشت و عصبانی از ماشین پیاده شد. چهار شانه و قد بلند بود. با عضلاتی شش تکه که معلوم بود هفته‌ای چند روز باشگاه می‌رود. خواستم کم نیاورم. پیاده شدم و سینه به سینه‌اش ایستادم و ابروهایم را تاب دادم. هرچند برای دفاع از خود، قفل فرمان ماشین را پشتم قایم کرده بودم. راننده جوان از من بی‌اعصاب‌تر بود و شروع به فحش دادن کرد. اگر به خودم فحش می‌داد می‌گذشتم، ولی دست روی نقطه ضعفم گذاشت و مادرم را که خط قرمز احساسم بود، نشانه گرفت و حرف‌های رکیکی نثارش کرد. خون جلوی چشم‌هایم را گرفت. دستم را دراز کردم و قفل فرمان را از پشتم در آوردم و نفهمیدم کی و چطور توی سرش کوبیدم. فقط می‌خواستم فحش‌های بدش را تلافی کنم، ولی وقتی متوجه سکوتش شدم که داشت از پشت سرش خون می‌چکید و آرام به گوشه ماشین تکیه داده بود. هول کردم. تا پنج دقیقه قبل داشتم سعی می‌کردم با بوی باران آرام شوم و از زندگی لذت ببرم، ولی حالا یک قاتل بودم که بی‌هیچ نقشه از قبل مشخص شده‌ای دستم به خون یک جوان چهار شانه و بلند قامت آلوده شده بود. یک دانشجو سال اول که حالا قاتل شده بود، دست و پایش می‌لرزید و قلبش تند می‌زد.
وقتی به خودم آمدم که آژیر آمبولانس و ماشین پلیس تمام محوطه را پر کرده بود و من با دست‌های خون‌آلود متهم اصلی قتل بودم. دور ماشین را نوار‌های زرد رنگ خطر گذاشتند و مأمور‌ها عکس از زاویه‌های مختلف و آلت قتل گرفتند.
به مامان و بابا که خبر دادند من کلانتری هستم، داشتند از ترس سکته می‌کردند. فکر کردند برای خودم اتفاقی افتاده و سریع خودشان را به آنجا رساندند، ولی وقتی دانستند پسرشان قاتل است، به طرز وحشتناکی شوکه شدند و مامان همانجا غش کرد و آب قند لازم شد.
فاصله خوشبختی تا مرگ برایم اندازه برداشتن و کوبیدن یک قفل فرمان توی سر جوان بود. همه چیز مثل یک کابوس است. امشب اولین شب پس از قاتل بودنم است و من سعی دارم اشک‌هایم را پشت دیوار‌های بازداشتگاه پنهان کنم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار