کد خبر: 1117567
تاریخ انتشار: ۰۱ آذر ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
گفت‌وگوی «جوان» با خانواده شهدای واقعه تروریستی «شاهچراغ»
غروب روز چهارشنبه چهارم آبان ماه سال ۱۴۰۱، مردمی که در جوار حرم احمدبن‌موسی (ع) به نماز و زیارت و دعا مشغول بودند، ناگهان با یک تروریست کلاش به دست مواجه شدند؛ تروریستی که ساعاتی بعد با بر عهده گرفتن مسئولیت عملیات توسط گروهک تروریستی داعش مشخص شد از عوامل تکفیری این گروه است. لحظاتی بعد صدای تیر و جیغ و فریاد زائران بلند شد که پناه می‌جستند تا در تیررس تیر‌های آن تکفیری قرار نگیرند، اما او آمده بود برای کشتار، فرقی هم برایش نداشت که چه کسی با چه تفکری، مقابلش هستند. هدف تروریست سفاک فقط ریختن خون مردم بود. به هر قسمتی که می‌رفت به سوی مردم شلیک می‌کرد، حتی اگر کودک و دانش‌آموز باشد. وقتی دیگر کسی را در مقابلش نمی‌دید، می‌چرخید تا کسی را برای کشتن پیدا کند. سرانجام با حضور مدافعان امنیت، تروریست داعشی به درک واصل شد، اما غمی بزرگ بر دل و جان ایران و ایرانیان نشست. تصاویر بعد از حادثه، دل‌ها را بی‌تاب و چشم‌ها را گریان می‌کرد. دیدن شهدایی که در نقطه‌نقطه حرم به خون خود غلتیده بودند برای همه ما دردآور بود. روایت‌های بعد از حادثه روضه‌هایی باز بودند که بغض‌های گلوگیر می‌شدند. روایت آرتین، اما سخت‌تر بود، او هر آنچه دیده بود به پزشک معالجش گفته بود: «من همراه با مادر و پدرم و داداشم آرشام به حرم آمدیم. آن آقای مسلح آمد، به چشم مادرم به قلب داداشم و سینه‌اش تیر زد و بعد هم پدرم...». پیکر ۱۳ شهید این حادثه یکی‌یکی شناسایی شد. رسانه‌های معاند کارشان را با این روایت دروغ و کثیف آغاز کردند که این کار خود نظام است، اما لحظاتی بعد داعش مسئولیت حمله به زائران شاهچراغ را بر عهده گرفت. روز‌ها گذشت و ما برای ادای دین به ساحت شهدای مظلوم این حادثه تروریستی تکفیری پای صحبت خانواده‌های‌شان نشستیم، پای درددل خانواده شهیدان مجتبی ندیمی، حسنعلی پورعیسی، علی‌اصغر لورینی‌گوینی، علیرضا و آرشام سرایداران، زهرا اسماعیلی، هوشنگ و امید خوب و محمدرضا کشاورز. آنچه در پی می‌آید حاصل این همکلامی‌هاست.
 صغری خیل‌فرهنگ 
برهم‌زنندگان آرامش مردم رنگ آرامش نخواهند دید
هر چند روایت از شهید خانه ندیمی‌ها برای برادرش هادی ندیمی سخت بود، اما همراهی‌مان کرد تا حرف‌ها و خاطراتش از شهید خانه‌شان مجتبی ندیمی، باعث شناخت بیشتر مخاطبان نسبت به برادر بشود. او از خانواده‌اش برای‌مان می‌گوید: «مجتبی متولد ۱۳۵۶ بود و ۴۵ سال داشت. ما اصالتاً اهل نیریز شیراز و چهار برادر و یک خواهر هستیم. پدرم جانباز ارتش بود. ایشان از ابتدای جنگ تحمیلی خودش را به جبهه رساند و در سال‌های دفاع مقدس همراه با دیگر رزمندگان در مقابل بعثی‌ها جنگید. ایشان مدت‌ها در منطقه حاضر بود. دو سال بعد شروع از جنگ ترکش به پا، کمر و دست شان اصابت کرده بود. گاهی این ترکش‌ها حرکت می‌کرد و پدر درد زیادی می‌کشید. نهایتاً ایشان با همان ترکش‌هایی که در بدن داشت بر اثر حادثه تصادف به رحمت خدا رفت. پدرم مهربان و خیرخواه و دلسوز بود و بچه‌ها هم با همین ابعاد شخصیتی رشد پیدا کردند و اهل مذهب و دین شدند. مادرم در نبود پدرم خیلی برای ما زحمت کشید و تلاش کرد. مادرم با تمام وجود خودش را برای ما هزینه کرد. مجتبی به پدرم علاقه زیادی داشت هر دو به یکدیگر ابراز علاقه می‌کردند.»
 زیارت شاهچراغ
مجتبی انسانی معتقد و مذهبی بود و ارادت زیادی به اهل‌بیت (ع) داشت. برادرش می‌گوید: «ایشان حرم احمد‌بن‌موسی (ع) را خیلی دوست داشت و همیشه برای زیارت و شرکت در مراسم‌های مذهبی به شاهچراغ می‌رفت. او چهارشنبه‌شب‌ها به مسجد حضرت ابوالفضل (ع) که در جوار حرم شاهچراغ قرار داشت و در آنجا مراسم برگزار می‌شد، می‌رفت. همان روز حادثه هم مجتبی ابتدا در مراسم مسجد شرکت کرد و بعد برای زیارت به حرم شاهچراغ رفت. کار همیشگی‌اش بود.»
 شهید مجتبی ندیمی
هادی ندیمی از اتفاقات آن روز و منع مادر برای زیارت حرم می‌گوید: «وقتی مجتبی می‌خواست به زیارت برود، مادرم که به خاطر شرایط اغتشاشات و ناآرامی‌های اخیر نگران بود، از او می‌خواهد که حداقل در آن شرایط به زیارت نرود، اما مجتبی می‌گوید: نه مادر جان! امام زمان (عج) هست. شما نگران نباشید. بعد هم راهی شد و رفت سمت شاهچراغ.»
او از چگونگی اطلاعش از حادثه تروریستی اینگونه روایت می‌کند: «در مغازه مشغول کار بودم که از طریق فضای مجازی متوجه حمله تروریستی به شاهچراغ شدم. همین را که به خانواده منتقل کردم، گفتند: مجتبی هم به حرم رفته است. گفتم واقعاً، گفتند بله. با یکی از آشنایان‌مان که منزلش در نزدیکی شاهچراغ بود، تماس گرفتم و از او خواستم هر طور شده خودش را به شاهچراغ برساند و ما را از اوضاع آنجا مطلع کند. تا من خودم را با موتور به آنجا برسانم کمی دیر می‌شود. دوستم خیلی سریع رفت سمت شاهچراغ و بعد با من تماس گرفت و گفت: مسیر را به خاطر شرایط امنیتی بسته‌اند و امکان ورود به شاهچراغ نیست. گفتم منتظر می‌شویم، شاید مجتبی طبق عادت همیشگی‌اش که ساعت ۵/۶ تا ۷ به خانه بازمی‌گشت، برگردد، اما هر چه صبر کردیم خبری از او نشد. در آن شرایط، بی‌خبری بدترین لحظات را برای ما رقم زد. کمی بعد همراه با برادرم راهی بیمارستان‌هایی شدیم که مجروحان حادثه را به آنجا منتقل کرده بودند. می‌خواستیم خبری از وضعیت مجتبی به دست بیاوریم تا نگرانی ما برطرف شود. بیمارستان‌ها لیست کاملی از مجروحان نداشتند، سه تا از بیمارستان‌ها را سر زدیم، ولی اسم مجتبی در لیست مجروحان نبود، اما گفتند دو سه نفری هستند که به خاطر بی‌هوشی مجهول‌الهویه هستند. دقیقاً همان لحظه بود که در فضای مجازی تصویر برادرم را که به عنوان شهید حادثه تروریستی منتشر شده بود، مشاهده کردم، اما به خودم امیدواری دادم و گفتم حرفی به همراهان و خانواده‌ام نزنم، شاید مجتبی را بین افراد زنده یا حداقل مجروح پیدا کنم. 
شب شد و ما هنوز هم سردرگم بودیم. قرار بر این شد که فردا برای تشخیص هویت شهدا پزشکی قانونی برویم. فردای آن روز باز هم با یک امیدواری خاصی ابتدا به بیمارستان‌هایی که قبلاً سر زده بودیم، رفتیم، اما متأسفانه خبری از مجتبی نبود و باز هم راهی اداره آگاهی شدیم. همان شب حادثه مادرم از طریق تلویزیون متوجه شده بود و همه ما هم در دل‌مان این آشوب بود که نکند مجتبی هم! 
در پزشکی قانونی نام برادرم را به عنوان شهید ثبت کرده بودند. از آن لحظه به بعد پیگیر برنامه‌های تشییع و تدفین‌شان شدم.»
 جای خالی مجتبی
وی در ادامه می‌گوید: «دیدن عنوان «شهید» در کنار اسم برادرم برایم سخت بود. مجتبی تکه‌ای از وجودم بود. هر روز که از تاریخ شهادت مجتبی می‌گذرد، فقدانش را بیشتر حس می‌کنم. دلتنگی و دوری از او دلم را می‌سوزاند و برایم دشوار بود. این را هم می‌دانم که جایگاهش در دنیا و آخرت، جایگاه رفیع و بالایی است، اما دیدن جای خالی او و دیدن هر روزه دلتنگی‌های مادرم تلخ است. نبودن‌های مجتبی، خاطرات و حرف‌هایش که به یادمان می‌افتد، بی‌تاب‌تر می‌شویم، اما چاره‌ای نیست. جای خالی مجتبی با هیچ چیز پر نمی‌شود.»
 ساده‌زیست و خیرخواه مردم بود
برادرانه‌های هادی به شاخصه‌های اخلاقی از شهید می‌رسد؛ ویژگی‌هایی که این روز‌ها مرورش دل‌های‌شان را بی‌تاب‌تر می‌کند. او می‌گوید: «دلسوزی، مهربانی‌های مجتبی و ساده‌زیستی‌اش بیش از هر نکته دیگری در زندگی‌اش نمایان بود. 
برادرم مجرد بود و مدرک لیسانس داشت، ما همراه با برادر بزرگ‌ترم باهم در مغازه کار می‌کردیم. بعد از فوت پدر، مغازه به بچه‌ها رسید و راه‌اندازی کردیم و از طریق همان زندگی‌مان را می‌چرخاندیم. مجتبی بسیار اهل حلال و حرام بود. پرانرژی بود و روحیات خوبی داشت. ارتباطش با اعضای خانواده عالی بود. مجتبی مکبر مسجد بود. از همان دوران نوجوانی علاقه‌ای زیاد به مسجد و بسیج نشان داد و در مراسم محرم و ماه رمضان شرکت می‌کرد. بانی برگزاری مراسم مذهبی و برنامه‌های هیئت می‌شد. خیلی از مواقع از حقوق خودش برای این فعالیت‌های فرهنگی و مذهبی هزینه می‌کرد. برادری را در حق ما تمام کرده بود. به خاطر دعا‌های او است که من زندگی خوبی دارم. مردم را خیلی دوست داشت و خیرخواه مردم بود. در کمک به نیازمندان پیشگام بود. 
مجتبی زیارت را خیلی دوست داشت، چون آرامش خاصی به او می‌داد. از حضور در حرم اهل بیت (ع) لذت می‌برد. حقیقتاً مجتبی روحیه ملکوتی داشت. کم حرف می‌زد و می‌گفت هر چه کمتر صحبت کنم کمتر غیب می‌کنم. برادرم امسال به پیاده‌روی اربعین رفت و از امام حسین (ع) شهادت خواست و این شهادت در حریم اهل بیت (ع) نصیبش شد. 
او از هوش بالایی برخوردار بود و درسش خوب بود و بعد از اتمام دوره راهنمایی به خاطر نمرات عالی‌ای که داشت به یکی از مدارس نمونه شیراز رفت. بعد از اتمام مقطع دبیرستان و کسب دیپلم در کنکور شرکت کرد و در رشته مکانیک پذیرفته شد و لیسانسش را گرفت. همان روز‌ها بود که پدرم را از دست دادیم و فقدان او برای مجتبی سخت بود، چون بسیار وابسته‌ا‌ش بود و در فروشگاه باهم کار می‌کردیم که این اتفاق افتاد.»
 «داعش» زاده وهابیت 
این برادر شهید با محکوم کردن حرکت تروریستی داعش در این واقعه می‌گوید: «گروه تروریستی داعش که زاده تفکر وهابیت است با پشتیبانی امریکا و اسرائیل رشد کرد و همچون حیوانات درنده‌خو و پست دست به اقدامات فجیع در کشور‌های اسلامی زد. او با پلیدی و شقاوت تمام اسلحه‌اش را به سمت زائران حرم امن شاهچراغ گرفت و برادر من و تنی چند نفر از زائران حریم احمدبن‌موسی (ع) را زیر آتش عداوت و کینه خود به شهادت رساند. 
 رنگ آسایش نمی‌بینند!
او می‌افزاید: «برادرم از شرایطی که تعدادی از اغتشاشگران در کشور به وجود آورده و باعث ناآرامی و رعب مردم شده بودند، ناراحت بود. او نگران امنیت و ناموس بود. اخبار را پیگیری می‌کرد و خیلی دلخور بود و همیشه دعا می‌کرد که ریشه دشمنان اسلام از کشورمان کنده شود. به نظر من تکلیف آن‌هایی هم که در اغتشاشات حاضر می‌شوند، مشخص است. ما در کشور مشکلات اقتصادی داریم، گرانی داریم و فشار‌هایی روی مردم هست، اما این را بگویم همه آن خیل عظیمی که برای تشییع شهدای شاهچراغ آمده بودند، همه مشکلات اقتصادی دارند و در این کشور زندگی می‌کنند. آن‌ها هم با این مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنند. این همه جمعیت برای چه آمده بودند؟ مطمئن باشید همان‌هایی که اغتشاش می‌کنند هیچ گاه آب خوش از گلوی‌شان پایین نمی‌رود. اینکه تفکر داعشی بخواهد بیاید در کشور ما حاکم شود و جولان بدهد، همین اغتشاشگر که به بهانه گرانی و حجاب بیرون آمده و ناآرامی ایجاد می‌کند، رنگ آسایش را نخواهد دید. 
چرا سیاستمداران و معاندان نظام که با حرف‌های‌شان به اغتشاشگران خط می‌دادند و این‌ها را تحریک می‌کردند، الان سکوت کرده‌اند؟! مطمئن باشید این اغتشاشگران که نیرو‌های امنیتی ما را در فشار می‌گذارند راه به جایی نمی‌برند. کمی امنیت سخت می‌شود و این اتفاق می‌افتد، اما این سختی‌ها می‌گذرد و امنیت مثل همیشه برقرار می‌شود. قدرت کشور ما خیلی بالا‌تر است که این حرکت‌ها بخواهد خللی در آن ایجاد کند. ان‌شاءالله هر چه زود‌تر مشکلات حل شود و مسئولان زود‌تر به وضعیت مردم رسیدگی کنند و آرامش به کشور برگردد.»
 همه فرزندان ایران
برادرانه‌های هادی ندیمی به حضور گسترده مردم در تشییع و تدفین برادر شهیدش که می‌رسد اصرار دارد حق مطلب ادا شود و قدردانی او و خانواده شهدا حتماً در مطالب منتشر شود تا شاید اینگونه از همه آن‌هایی که خودشان را به مراسم استقبال از شهدا رسانده بودند، تقدیر شود. او می‌گوید: «ما شرمنده همه مردم شدیم. مردم شیراز و مردم ایران سنگ تمام گذاشتند. خدا شاهد است که در مراسم جای سوزن انداختن نبود. این همه جمعیت برای خاطر فرزندان ایران، برای مرد ایران، برای دختر ایران، از همه جا، از همه قوم، عرب، لر، ترک، فارس، از اقلیت‌های مسیحی آمده بودند، ما همه‌شان را میان مردم دیدیم. این همه عظمت خلق کردند. مردم ما بهترین‌های دنیا هستند. از همه‌شان سپاسگزارم و قدردان محبت‌های‌شان هستم که با همراهی‌شان نبودن‌های مجتبی و داغ شهادت برادر را تسکین دادند. پیکر برادرم در حرم تدفین شد و این سعادت بزرگی بود که نصیب ایشان شد. شاید این افتخار نصیب عده قلیلی شود. من حاضرم همه دارایی‌ام را بدهم که بعد از مرگم من را آنجا دفن کنند، اما این سعادت را نخواهم داشت. ایشان و تعدادی از شهدای آن حادثه در حرم امن شاهچراغ به خاک سپرده شدند تا مزارشان برای همیشه مأمن و پناه عاشقان شهدا و اهل‌بیت (ع) شود. روزی هزاران نفر بر سر مزارشان حاضر می‌شوند و برای‌شان فاتحه می‌خوانند، این همان عاقبت‌به‌خیری است که نصیب او شد. نبودن و از دست دادن برادری، چون او برای‌مان سخت بود، اما شهادتش و این سعادت دلگرم‌مان می‌کند و برای‌مان آرامش‌دهنده است.»
 
اولین شهید روستا
 برای آشنایی با شهید بهادر آزادی شیری با عبدالکریم حاجی‌پور داماد شهید تماس گرفتیم. میان همکلامی با او متوجه شدیم شهید دایی ایشان هم است. او می‌گوید: «ما اهل فسا، دهستان میانجنگل هستیم. ایشان سه پسر و شش دختر داشت و دوران خدمتش را در جبهه‌های حق علیه باطل گذراند. دایی من بهداشت محلی بود. همه کار‌های درمانی محل را به طور رایگان انجام می‌داد. ایشان در استان فارس مشهور بود. پدرشان علی همت هم در امر طبابت محلی مشغول بود و بعد از فوت پدربزرگ دایی حرفه ایشان را با علاقه پیگیری کرد و ادامه داد. ایشان همه مردم را مانند خانواده خودش می‌دانست. آدم خیری بود و به افراد نیازمند کمک می‌کرد. در منطقه اختلافات مردم را به صورت کدخدامنشی حل می‌کرد و برای رفع مشکلات مردم و جوانان وقت می‌گذاشت. مسائل مردم را با درایت تمام حل می‌کرد. کسی روی حرفش حرف نمی‌زد.»
 
 غبطه به شهدا
خواهرزاده شهید در ادامه می‌گوید: «زمانی که نام شهید را می‌شنید می‌گفت خوش به سعادت‌شان که با شهادت پیش خدا رفتند. به حال شهدا غبطه می‌خورد و خودش هم شهادت را دوست داشت و نهایتاً هم شهادت نصیبش شد. من و دایی نه فقط داماد و پدر زن که مانند دو رفیق بودیم. ایشان انسان بزرگ منشی بود. به نظر من با دعای خیر مردم به این عاقبت بخیری رسید و شهادت نصیبش شد.»
 
 آرزوی شهادت
وصف احوالات او در زمان شهادت حاج قاسم شنیدنی بود: «وقتی خبر شهادت سردار سلیمانی را شنید، گفت روزی شود که شهادت نصیب ما هم گردد. هر بار تصویر شهیدی را می‌دید، اشک می‌ریخت. ایشان لیاقت شهادت را داشت. شهادتی که در حرم شاهچراغ نصیب ایشان شد. دایی و زن‌دایی با هم به زیارت رفته بودند. در آن حادثه زن‌دایی‌ام زخمی شده بود. با ما تماس گرفت و از حادثه گفت. از دایی بی‌خبر بود. ما هم هر چه با تلفن حاجی تماس گرفتیم خاموش بود، برای همین راهی شیراز شدیم. هر چه گشتیم او را در بیمارستان نتوانستیم پیدا کنیم. برای همین به پزشکی قانونی رفتیم. دایی شهید شده و در پزشکی قانونی بود. دست و سینه‌اش گلوله خورده بود. پیکر ایشان را بعد از آن تشییع با شکوه به زادگاهش منتقل کردیم و در میان جمع زیادی از دوستداران شهید به خاک سپردیم. ایشان اولین شهید روستای ما شد.»
 
 
علی‌اصغر هشت ساله‌مان با وضو به شهادت رسید
علی‌اصغر لورینی‌گوینی شهید حادثه تروریستی تکفیری حرم شاهچراغ است. برای دانستن از زندگی شهید هشت ساله این حادثه تروریستی تکفیری سراغ عمویش علی لورینی‌گوینی رفتیم. او از علی‌اصغر که خیلی زود به سرمنزل مقصود رسید، می‌گوید: «علی‌اصغر متولد فروردین ماه سال ۱۳۹۴، استان کرمان، شهرستان سیرجان، روستای خیرآباد است. اهورا برادر دیگر علی‌اصغر است که در آن حادثه مجروح شد و تحت درمان است.» وی می‌گوید: «برادرم زندگی ساده و پاکی داشت. او همراه با پدرومادرم، همسر و دو فرزندانش اهورا و علی‌اصغر به زیارت شاهچراغ رفتند، اما این خبر شهادت علی‌اصغر و مجروحیت برادرم و اهورا بود که اهل روستای خیرآباد را شوکه کرد.»
 
حرم، صدای شلیک و شهادت
علی لورینی گوینی هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد چنین روز‌های سختی را پیش رو داشته باشد و عهده‌دار مراسم و برنامه‌های تشییع و پذیرایی از میهمان‌هایی که حالا همه‌شان راهی روستا شده‌اند، باشد؛ مردمی که خودشان هر کدام گوشه کاری را گرفتند تا در این شرایط بتوانند کنار خانواده شهید باشند. او لحظه حمله تروریستی را اینگونه روایت می‌کند: «علی‌اصغر همراه با برادر و پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ به زیارت شاهچراغ رفته بودند. همان عصر چهارشنبه برای زیارت وارد حرم می‌شوند، وضو می‌گیرند و وارد صحن که می‌شوند، سه دقیقه بعد از ورود‌شان به حرم آن تروریست وارد صحن می‌شود و... چهار گلوله هم به برادرم و دو گلوله به اهورا اصابت کرده بود که دکتر‌ها تصمیم گرفتند فعلاً آن‌ها را از بدنش خارج نکنند.»
 
 راننده بیل مکانیکی 
علی لورینی به زندگی کارگری برادرش اشاره می‌کند و می‌گوید: «برادرم راننده بیل مکانیکی است و در معدن مشغول کار است. یک حقوق ساده دارد و از همان راه با زحمت رزق حلال خانه‌اش را درمی‌آورد. او روز عید سال ۱۳۷۰ به دنیا آمد. از لحاظ اخلاقی نمونه بود که حالا فرزندش به این مقام رسید. برادرم انسان صبور و خوش‌قلبی است. همیشه در امورات زندگی و مشکلاتی که برایش پیش می‌آمد، توکلش به خدا بود. اهل تجملات نبود و ساده زندگی می‌کرد. برادرزاده‌ام علی‌اصغر بچه خیلی مظلومی بود.» 
 
 گلزار شهدای روستا
عموی شهید به شکوه و عظمت تشییع شهید علی‌اصغر لورینی‌گوینی اشاره می‌کند و می‌گوید: «تشییع دردانه شهید‌مان از حرم شاهچراغ شروع شد و بعد از مشهد، به کرمان و سیرجان رسید و نهایتاً در روستای خودمان تدفین شد. خیلی دوست داشتم علی‌اصغر در حرم تدفین شود، برای خودم هم تصمیم‌گیری کمی دشوار بود، اما وقتی شرایط زندگی برادرم و دوری مسافت را سنجیدم، تصمیم گرفتم او را در روستای خودمان دفن کنم. اینطور برادرم و خانواده‌اش هر روز می‌توانند به زیارت مزار فرزندشان بروند، اما اگر در حرم تدفین می‌شد، نمی‌توانستند هر باری که دل‌شان برای عزیزشان تنگ می‌شود، راهی شاهچراغ شوند.»
 سردار سلیمانی و علی‌اصغر لورینی‌گوینی.  
اما سردار شهید حاج قاسم سلیمانی تمام زندگی این ایل لر است. علی لورینی می‌گوید: «ابتدا دوست داشتم علی‌اصغر را در جوار شهدای کرمان و در کنار مزار حاج قاسم تدفین کنم که شرایطش مهیا نشد. حاج قاسم هم طایفه ماست. ایشان لر بود. ما به او افتخار می‌کنیم. او افتخار همه ایران بود. امروز هم به علی‌اصغرمان افتخار می‌کنیم. شهدا مقام کمی ندارند و نزد پروردگارشان زنده‌اند و روزی می‌خورند، امیدوارم بتوانم ادامه‌دهنده راه شهدا باشم.»
 
 
خادمی که برای همیشه در حرم ماند!
 حسنعلی پورعیسی خادم افتخاری امام رضا (ع) و احمدبن‌موسی (ع) و آستان اشرفیه گیلان بود. اصالتاً گیلانی است، اما از ۱۴ سالگی به شیراز مهاجرت کرد و در همین جا هم ساکن شد. بهرام پورعیسی فرزند شهید و خادم افتخاری حرم احمدبن‌موسی (ع) است. او از زندگی پدر اینگونه روایت می‌کند و می‌گوید: «همه زندگی پدر در شیراز بود، ولی سه سال پیش دلش هوای شهر و دیار خودش را کرد و به گیلان بازگشت، اما با وجود این خودش را سر زمان مقرر به شیفت‌های خادمی‌اش چه در مشهد، حرم امام رضا (ع) و چه در شیراز حرم احمدبن‌موسی (ع) می‌رساند. همه این مدت از خودش هزینه می‌کرد و بعد از تهیه بلیت راهی مشهد و شیراز می‌شد.»
 بسیجی خادم
 ایشان در ادامه می‌گوید: «ما دو برادر و یک خواهر هستیم. پدرم کاسب و جزو بسیج اصناف بود. ما خانواده خیلی مذهبی نبودیم، اما پدرم اعتقادات بالایی داشت. همیشه صبح‌ها با صوت قرآن پدرم از خواب بیدار می‌شدیم. مادرم هم اعتقادات مذهبی داشت. ایشان ۱۳ ماه پیش به رحمت خدا رفت.»
 حرم امام رضا، شاهچراغ و آستان اشرفیه 
بهرام پورعیسی به چگونگی خادم شدن پدرش اشاره می‌کند و می‌گوید: «پدرم خیلی عشق خدمت در حرم اهل بیت (ع) را داشت. چندین مرتبه در سال‌های گذشته تلاش کرد بتواند برای خادمی ثبت‌نام کند، اما موفق نمی‌شد تا اینکه ۱۴ سال پیش به آرزویش رسید. یک روز آمد و به من گفت: برای خادمی در حرم شاهچراغ نیرو می‌گیرند. مدرک خاصی هم نمی‌خواهد، فقط باید سواد داشته باشیم. داشتن روابط عمومی بالا هم کفایت می‌کند. من هم همراه پدرم برای ثبت‌نام رفتم. هر دو ثبت‌نام و بعد مصاحبه کردیم و یک هفته بعد به ما گفتند برای خدمت به حرم بیایید. اینطور شد که هر دو به افتخار خادمی حرم احمدبن‌موسی (ع) رسیدیم، اما پدرم دو سال پیش از آنکه خادم حرم احمدبن‌موسی (ع) شود، خادم حرم امام رضا (ع) بود. بعد از شهادتش هم متوجه شدم مدت یک سالی است که خادم آستان اشرفیه گیلان شده بود.»
 شیفت‌های خادمی 
او می‌گوید: «شیفت‌های خادمی من و پدرم در حرم ابتدا باهم بود، ولی بعد‌ها به خاطر مشغله کاری من شیفت‌های‌مان از هم جدا شد، اما همیشه همدیگر را در حرم می‌دیدیم. اکثر خادم‌های همراه پدرم در زمان خدمت در حرم از خصوصیات اخلاقی و روابط عمومی بالای او برایم صحبت می‌کردند. پدرم همیشه ظاهر مرتبی داشت و منظم سر شیفت‌هایش حاضر می‌شد. اخلاق حسنه‌ای داشت و همیشه با مهربانی و محبت با زائران صحبت می‌کرد. همه همکاران و دوستانش از نوع رفتار و برخورد پدرم با زائران برای‌مان خاطرات و روایات زیادی تعریف کردند. او عاشق اهل بیت (ع) و خادم مردم بود. پدرم الگوی خوبی برای من بود.»
 چهارم آبان ۱۴۰۱
چهارشنبه چهارم آبان ماه سال ۱۴۰۱ آخرین شیفت خادمی حسنعلی است؛ آخرین وعده‌ای که لباس خادمی را به تن می‌کند و چوب پر، حرم را به دست می‌گیرد تا خادمی‌اش را به اتمام برساند و مزد خدمتش را در حرمین شریف بگیرد. اینجا حالا شهادت مزد زحمات و مجاهدت مردی می‌شود که با ارادتش به اهل بیت (ع) ساعت‌ها راه را طی می‌کرد تا خودش را به شیفت‌های خادمی‌اش برساند که سال‌ها انتظارش را کشید. فرزند شهید می‌گوید: «آخرین بار پدرم از گیلان به شیراز آمد تا به شیفت خدمتی خود در حرم برسد. به ایشان گفتم: شما بمانید منزل، من که از سر کار آمدم باهم برویم. ایشان گفت: من می‌روم حرم، بعد که شما آمدی مجدداً با شما هم می‌آیم، ان‌شاءالله. 
پدرم به خاطر دیدار با برادرم که بیمار و تحت شیمی‌درمانی است، کمی زودتر از زمان مقرر آمده بود. می‌خواست با برادرم صحبت کند تا او کمی روحیه بگیرد، اما متأسفانه فرصتی نشد و بعد از رفتن پدرم آن حادثه تروریستی در حرم اتفاق افتاد.»
 حرم و جنایت داعش
باور شهادت پدر برایش دشوار بود. او از لحظات سختی که برایش رقم خورد، اینگونه می‌گوید: «من سر کار بودم که خواهرم، همسرم و همسر برادرم با من مکرراً تماس گرفتند و گفتند که شنیده‌اند که به شاهچراغ حمله تروریستی شده است! من محل کار بودم و اصلاً از این موضوع خبر نداشتم. گفتم نمی‌دانم اگر خبری بود، پدر با من تماس می‌گرفت و به من اطلاع می‌داد، اما بعد از اینکه تماس را با آن‌ها قطع کردم، دلم شور افتاد و نگران شدم. شماره تماس پدرم را گرفتم، یکی از خادمان آنجا جواب داد. گفتم اتفاقی افتاده است؟ ایشان گفت: نه حاجی زمین خورده و مصدوم شدند. 
دیگر فهمیدم چه خبر است! باز هم نمی‌توانستم، بپذیرم که اتفاقی افتاده. پیگیری کردم و نهایتاً خادمان با گریه و عذرخواهی گفتند: ببخشید پدرتان همان ابتدای درگیری شهید شدند. پدرم در ورودی حرم مستقر بود و چوب پر به دست داشت و مردم را تا لحظه آخر راهنمایی می‌کرد. به حال او افسوس می‌خورم که‌ای کاش من آنجا بودم و پناه پدرم می‌شدم.»
 چند تیر خلاص!
اینجا دیگر فقط صدای اشک و گریه است که از پشت خطوط تلفن به گوش می‌رسد، مرور لحظاتی که دوربین حرم از لحظات جراحت و شهادت پدرم ثبت کرده برایش دشوار است، هر طور است جلوی اشک‌هایش را می‌گیرد و می‌گوید: «همان ابتدای حمله تروریستی بعد از ورود عامل تکفیری به حرم ایشان با اصابت تیر به پایش مجروح شده و خودش را به کنار دیوار می‌کشد، اما شقاوتش تمامی ندارد و مجدداً بالای سر پدرم آمده و چند تیر خلاص به او می‌زند. هر طور بود خودم را به کنار پیکر پدرم می‌رساندم. با افتخار نگاهش می‌کردم، به پیکر خونین مردی که حالا بعد از سال‌ها خادمی مزد مجاهدت‌هایش را با شهادت می‌گیرد. تاب دیدن نداشتم، اما قد و بالایش را نظاره می‌کردم، تنها جای سالم بدن پدرم صورتش بود. از او حلالیت طلبیدم، برای لحظاتی که نتوانستم آنطور که باید حقش را ادا کنم.»
 روضه دشت کربلا
او می‌گوید: «شنیده‌هایم بی‌شباهت به دشت کربلا نبود. داعش وهابی وارد حرم شد و بی‌هیچ تعللی عزیزان‌مان را به گلوله بست. کسی فکرش را هم نمی‌کرد که بخواهد وارد حرم شود و این حادثه برای زائران رقم بخورد. هر مرتبه که فیلم ترور را می‌بینم، یاد روضه امام حسین (ع) و دشت کربلا می‌افتم. از مسئولان می‌خواهم اجازه ندهند خون شهدای این حادثه و شهدای حوادث اخیر پایمال شود.»
 راه شهادت 
بهرام پورعیسی در ادامه از آخرین درددل‌هایش با پدر اینگونه می‌گوید: «در همان حال رو به پدرم گفتم: حاجی شما با این کار خیلی برای من آبروداری کردی. افتخار آفریدی. 
او برای من فقط پدر نبود، رفیقی بود که در شرایط خاص و حساس زندگی در کنارم بود. خیلی با پدرم احساس امنیت می‌کردم. حرف‌هایم و درددل‌هایم را به او می‌گفتم. پدرم هم مانند یک دوست خوب و صمیمی با من برخورد می‌کرد و راهنمای من بود. پدرم در یک ماه اخیر بی‌آنکه من بدانم تعدادی از مسئولیت‌های خودش را به من سپرد و سفارشاتی کرد. ان‌شاءالله راه او را ادامه خواهیم داد.»
 مزاری برای من!
سعادت کمی نبود و نیست که برای همیشه خادم حرم بمانی و در جوار اهل بیت (ع) آرام بگیری. فرزند خادم شهید حسنعلی پور‌عیسی می‌گوید: «ارادت پدرم به اهل بیت (ع) او را به این مقام رساند. چند نفر از همکاران پدرم در حرم شاهچراغ به من گفتند که چند وقت پیش که در حیاط حرم مشغول کندن قبری برای شخصی بودیم، شهید پورعیسی آمد کنار ما و گفت: می‌شود روزی یکی از این قبر‌ها به ما تعلق بگیرد. خدا صدایش را شنید و آمین‌گوی دعایش شد. او در حرم دفن شد و برای همیشه در حرم ماند.»
 حریم امن الهی
فرزند شهید ادامه می‌دهد: «عده‌ای گمان کردند با ایجاد نا‌آرامی و شلوغی و آشوب، می‌توانند مردم را از زیارت اماکن متبرکه دور کنند، من و پدرم بی‌هیچ توجهی به شایعات و حرف و حدیث‌ها، بر سر شیفت‌های‌مان حاضر می‌شدیم. مردم باایمان هم به زیارت می‌آمدند. مردم اگر اعتقاد و باور داشته باشند، دیگر تردیدی برای‌شان باقی نمی‌ماند. ترس و واهمه‌ای در زیارتگاه‌ها وجود نداشت و ندارد. ان‌شاءالله عاملان دستگیر و به جزای عمل‌شان خواهند رسید.»
 
 
جامانده روز‌های فتح‌المبین و الی بیت المقدس
 نوشته‌هایم از زندگی شهید هوشنگ خوب مرا به روز‌های فتح‌المبین و الی بیت المقدس می‌کشاند. روز‌هایی که هوشنگ در خندق حماسه آفرید و جهادش زبانزد همرزمانش شد. آن روز‌ها ریشه انقلابی خانواده او را به میدان رزم با بعث کشاند، دشمنی که آمده بود برای خاک، آمده بود برای تجاوز، آمده بود برای تعدی به آرمان‌های انقلاب و نظام. اما او ایستاد و نهایت رد جانبازی بر چهره‌اش ماند. سال‌ها گذشت و هوشنگ روز‌های زیادی پس از آن به یاد رفقای شهیدش گریست. دلتنگی و فراق امان نمی‌داد، اما صبر کرد بر اراده خدا. گویا خواست خدا این بود که هوشنگ خوب بماند و سال‌ها بعد در مصاف شقی‌ترین‌های زمانه‌اش به شهادت برسد، آن هم در جوار حرم امن و در دامن اهل بیت (ع).
 خمس فرزندان
زمان خوب، پسرعموی هوشنگ است. همرزم دوران جهاد؛ رفیقی که حالا این روز‌ها برایمان از شهید هوشنگ خوب می‌گوید: «پسرعمویم هوشنگ اهل استان کهگیلویه و بویراحمد و شهر لیچک است. او ۶۴ سال داشت و بازنشسته دانشگاه علوم‌پزشکی بود. در یک خانواده مذهبی متولد شد و رشد پیدا کرد. پسرعمویم پنج فرزند داشت و امید که همراه او در حادثه تروریستی شاهچراغ به شهادت رسید فرزند آخرشان بود. او خمس فرزندانش را هم داد.»
 مأنوس با نماز
او در ادامه شاخصه‌های اخلاقی پسرعمویش را برمی‌شمارد و می‌گوید: «هوشنگ پایبند اصول دینی و انسانیت بود. فردی که متعلق به همه بود. هرگز عصبانی نمی‌شد و آرامش خاصی در وجودش داشت. مورد وثوق و مقبول همه بود. در شبکه بهداشت و درمان به خاطر سلامت مردم خودش را وقف کرده بود. چند سالی هم رئیس شبکه بهداشت و درمان شهرستان بود. متعهد و مصلح ذات‌البین بود. زندگی ما به صورت ایل و طایفه‌ای است. او در میان ایل مقبولیت زیادی داشت. مردم ایل برایش حرمت زیادی قائل بودند. اگر در حوزه عشایری اختلافات محلی رخ می‌داد او به عنوان یک مصلح بین‌شان سعی می‌کرد سوء تفاهامات را حل و آشتی برقرار کند. پسرعمو با نماز مأنوس بود. علاقه و توجه زیادی به عبادت داشت و در نهایت همین باعث شد در بهترین نقطه در جوار اهل بیت (ع) و به وقت عبادت به شهادت برسد. او این فرموده شهید سلیمانی را به منصه ظهور رساند: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی‌شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می‌شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند.» 
ایشان از افراد مذهبی بود که خط قرمزشان حضرت آقا بود. در تمام مراسم‌های مذهبی شرکت می‌کرد. در نماز جمعه‌ها حضور فعالی داشت. عاشق شهدا بود. زمانی که سردار سلیمانی به شهادت رسید، خیلی ناراحت شد و مرید ایشان بود. از افراد بسیار حساس نسبت به نظام و ولایت فقیه بود.»
 جانباز فتح‌المبین
میان همکلامی‌مان به روز‌های جنگ هشت ساله می‌رسیم، به زمانی که هوشنگ بسیجی‌وار راهی میدان جهاد شد. او می‌گوید: «پسرعمویم بسیجی بود و زمان جنگ راهی جبهه شد. ایشان در عملیات فتح‌المبین و الی بیت المقدس مجروح شد و جانباز جنگ تحمیلی بود. بیش از یک سال در جبهه حضور داشت. در عملیات فتح المبین یک ماه از وضعیتش بی‌اطلاع بودیم. هر چه گشتیم پیدایش نکردیم و خانواده خیلی نگرانش بود که نهایتاً با مجروحیتش در این عملیات مواجه شدیم. او مخلصانه در جبهه خدمت کرد و رشادت‌های زیادی از خود نشان داد. برادر‌های دیگر ایشان از رزمندگان دوران دفاع مقدس، جانباز و آزاده هستند. خانواده‌شان از همان ابتدا با فرهنگ بسیج آشنا بودند.»
 خادم الحسین (ع)
حالا دیگر نوبت شهید دوم این خانواده است. شهید امید خوب. زمان خوب از او هم برایمان می‌گوید: «امید یک جوان فرهنگی بود که در حوزه هنر فعالیت داشت و در طراحی، نقاشی، فیلمبرداری و عکاسی بسیار بامهارت بود. سال‌ها برنامه جبهه‌سازی، نقاشی و نمایشگاه عکس را راه‌اندازی می‌کرد و در جشنواره‌ها فعال بود. ایشان خادم موکب اربعین هم بود. در این چند سال اخیر در عراق موکبی راه‌اندازی کرد و مسئول آن موکب بود. دوستانی که همراهش بودند، می‌گفتند: زمان نماز که می‌شد، امید می‌گفت من خودم باید برای زائران مهر‌ها را بچینم و بعد از نماز جمع کنم. دوستانش می‌گویند، به امید گفتیم: این کار‌ها را می‌کنی آخر شهید می‌شوی! گفته بود: چه افتخاری از این بالاتر. بعد هم که شهادت در شاهچراغ نصیبش شد. امید جوان خالص، مؤمن و عاشق شهادت بود که الحمدلله نصیبش شد. مادر ایشان بانویی عفیفه و محجبه‌ای است. همیشه دوستان به شوخی می‌گفتند: اشرف خانم شما شبیه مادر شهدا شده‌ای؟ الحق که مادر شهید و همسر شهید شدن برازنده او بود.»
 وعده زیارت امام رضا (ع)
همسر شهید امید خوب از آخرین وعده همسرش برایم تعریف می‌کند و می‌گوید: «عموجان، هوشنگ به ما وعده داد پنج‌شنبه‌ای که از شاهچراغ باز می‌گردد، ما را به مشهد ببرد. وعده‌ای که با وجود شهادتش هم محقق شد. همه خانواده همراه با پیکر شهدایمان هوشنگ و امید خوب به مشهد رفتیم. شهید به قولی که داده بود عمل کرد.»
 استقبال ۷۰ هزار نفری مردم از شهدا
زمان خوب در ادامه از حادثه تروریستی می‌گوید: «پسرعمویم به همراه امید و همسرش برای انجام کاری به شیراز رفته بودند و برای بار دوم بود که به زیارت حرم شاهچراغ مشرف می‌شدند که این حادثه تروریستی تکفیری رقم می‌خورد. همسر ایشان در قسمت بانوان بود که متوجه این حمله می‌شود. ایشان با من تماس گرفت و ماجرا را برایم تعریف کرد. من هم پسرم را که در دانشگاه شیراز بود به آنجا فرستادم. همسر شهید هوشنگ می‌گفت: فکر می‌کنم که گوشی‌های‌شان از دست شان افتاده و همراه‌شان نیست که پاسخ نمی‌دهند. اصلاً تصور هم نمی‌کرد که همسر و پسرش به شهادت رسیده باشند. ما هم وقتی متوجه شهادت هوشنگ و امید شدیم، ابتدا خبر شهادت همسرش را دادیم و فردای آن روز شهادت امید را. برای تشخیص پیکر‌ها و شناسایی‌شان به پزشک قانونی رفتیم و در ادامه تشییع پیکرشان که خودش فصل عاشقانه‌ای بود از ارادت مردم به شهدا؛ پیکر شهدا در یاسوج با جمعیتی بالای ۷۰ هزار نفر تشییع شد. دانش‌آموزان آمده بودند و کیف‌های‌شان را با تابوت شهدا تبرک می‌کردند. مردم می‌آمدند و با خانواده شهدا ابراز احساسات و همدردی می‌کردند. شهیدان هوشنگ و امید خوب از شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ در محل زادگاهشان شهر لیچک استان کهگیلویه و بویراحمد با جمعیت حدود ۲۵ هزار نفر تشییع شدند. مردم خودشان هر ۵۰۰ متر، موکب‌های پذیرایی از حاضرین را در مراسم راه‌اندازی کرده بودند. به مردم آب می‌رساندند و شرکت‌کنندگان در مراسم مسیر ۱۰ کیلومتری را تا محل تدفین پیاده‌روی کردند. حضوری که قابل بیان و توصیف نیست. مشتاقان شهدا از خوزستان، بوشهر و از چهار محال و بختیاری به صورت دسته‌جات آمده بودند. از آبادان گروه موزیک حماسی آمده بود و صحنه‌های خاصی را رقم زدند. همه این حضور و شکوه باعث افتخار ما، شهرستان و استان شد. مسئولان زحمت کشیدند و پیشنهاد هم دادند که شهدای‌مان را در حرم دفن کنیم، اما رسم ما اینطور است که تا روز چهلم، چندباری در روز سر مزار شهدا می‌رویم. دوری راه خانواده را اذیت می‌کرد. سکونت در شیراز هم برایشان مقدور نبود. همه مقدمات از طرف تولیت حرم شاهچراغ و مسئولان آماده بود، اما همسر شهید قبول نکرد.»
 قدردانی از رسانه‌ها
پسر عموی شهید هوشنگ خوب در پایان ضمن محکوم کردن حوادث تروریستی علیه نظام و مردم مظلوم می‌گوید: «دشمنان اسلام و استکبار می‌خواهند با این اقدامات و حوادث تروریستی رعب و وحشت بین ما ایجاد و مردم را از اماکن مقدس دور کنند، اما این کارشان نه تنها مردم را نترساند، بلکه باعث انسجام و اتحاد شد. ما همه این‌ها را در مراسم تشییع شهدا دیدیم. مردم متحد‌تر شدند. مردم فهمیدند که این‌ها اهداف‌شان چیست و با وحشی‌ترین روش خواستند این کار را انجام بدهند که موفق نشدند. خاندان ما ارادت خاصی به اهل بیت (ع) داشتند. پدر بزرگ ما ۸۰ سال پیش به کربلا رفت و ما با اهل بیت (ع) مأنوس و به اعتقادات پایبند بودیم. ارادت به همین اعتقادات و ایمان در راه اسلام و باور‌های دینی‌اش او را به این مرتبه رساند که در چنین جایگاهی مزد مجاهدت‌ها و خدماتش را به مردم بگیرد. این حادثه دل همه ما را سوزاند، اما تنها چیزی که به ما آرامش می‌دهد، همین است که با خودمان فکر کنیم، ایشان شهید شده است. جدایی او از خانواده کار سختی بود و از کوچک تا بزرگ واقعاً غم سنگینی در دل داشتیم که تنها تسکینش، شهادت‌شان بود. از رسانه‌هایی که به سراغ خانواده شهدا آمدند تا منش و سیره این شهدا را برای مخاطبان روایت و از مظلومیت این عزیزان صحبت کنند. سپاسگزارم امیدواریم که ادامه‌دهنده خون شهدا باشیم.»
 
 
برای نذر سلامتی مادر به حرم رفت
 وقتی تصاویر شهید محمدرضا کشاورز را بعد از حادثه تروریستی مرور کردم، نمی‌دانستم باید از کجای زندگی او و از کدام شاخصه اخلاقی‌اش بنویسم. بعد از تماس با خانواده با امیرمهدی داماد خانواده شهید ارتباط گرفتم. همان ابتدای مصاحبه امیرمهدی مدیون‌مان کرد که اگر می‌خواهید از شهید محمدرضا کشاورز بنویسید، یادتان نرود که از علاقه و دلبستگی او به امام زمان (عج) هم بگویید. محمدرضا بسیار امام زمانی بود و هر کاری می‌کرد برای رضای امام زمانش بود.»
 نذر امام زمان (عج)
واگویه‌های امیرمهدی از محمدرضا شنیدنی بود. او می‌گوید: «محمدرضا تنها پسر خانواده بود و یک خواهر دارد. ایشان اهل شیراز بود و من چهار سالی می‌شود که به جمع خانواده‌شان اضافه شده‌ام. رابطه دوستانه من و محمدرضا باعث شناخت بیشتر من از او شد. پدر محمدرضا انسان ساده‌ای است و شغلش جوشکاری است. همیشه در آفتاب و شرایط سخت کار می‌کند و من به ایشان می‌گویم، کارتان سخت است، اما او معتقد است من نان حلال در می‌آورم و همین که عرق از پیشانی‌ام می‌ریزد، برایم لذت بخش است. من فکر می‌کنم که شهادت محمدرضا حاصل همان رزق حلال است.»
او در ادامه می‌گوید: «محمدرضا علاقه شدیدی به امام زمان (عج) داشت. رفتن به شاهچراغ در آن روز هم ادای نذری بود که به نیت فرج مولا و سلامتی مادرش کرده بود. حال مادر‌شان خوب نبود و به خاطر بیماری‌شان نذر امام زمان (عج) کرده بودند که هر چهارشنبه به پابوس احمد‌بن‌موسی (ع) بروند. محمدرضا از شرایطی که مادر داشت، بسیار ناراحت بود. همه فکرش درگیر وضعیت مادر شده بود.»
 نذر چهارشنبه‌ها
امیرمهدی از لحظه وداع مادر و محمدرضا هم برایمان روایت کرد؛ لحظاتی که هیچ‌کدام نمی‌دانستند، قرار است وعده آخر دیدارشان باشد. او می‌گوید: «محمدرضا قبل از رفتن به حرم به حمام رفت، لباس‌هایش را اتو کرد و ظاهرش را آراست، قرار بود برای ادای نماز و دعا برود. پیش از رفتن کنار مادر آمد، مادر می‌گوید: خودش را مرتب کرد و آمد کنارم، گفت می‌خواهم برای ادای نذرم به حرم بروم. به او گفتم صبر کن فردا هر دو با هم برویم. محمدرضا گفت نه مادرجان من همه کارهایم را انجام داده‌ام. باید امروز به حرم بروم. قبل از رفتن جلوی چشمانم بود. به من گفت مامان خوب من را نگاه کن. تعجب کردم، گفتم این بچه چه می‌گوید! بعد هم خداحافظی کرد و رفت و ساعاتی بعد خبر شهادتش را برایم آوردند.»
او از شاخصه‌های اخلاقی دوستش شهید محمدرضا اینگونه می‌گوید: «محمدرضا بسیار مهربان و دلسوز بود. اسمش رضا بود و خیلی زود راضی می‌شد. یکبار بین من و رضا سوء‌تفاهمی پیش آمد، من به رضا گفتم: با تو قهرم! بعد رفت اتاق کناری و به من پیامک داد و گفت: من نمی‌توانم دلم را از دل تو جدا کنم! می‌شود بیایم و ببوسمت؟! خیلی سریع می‌بخشید و می‌گذشت. همین اخلاقش باعث شد که من شیفته او شوم. روز بعد از شهادت با هم قرار گذاشته بودیم که به استخر برویم، اما نشد. محمدرضا خانواده متوسطی داشت. او شرایط خانواده را خوب درک می‌کرد، هرگز اصرار نداشت که حتماً این یا آن را من می‌خواهم برای من بگیرید. محمدرضا اهل مدارا بود.»
 خدمت به امام زمان 
الحق که محمدرضا یک جوان امام زمانی بود. این را می‌شد از میان تمام تصاویر و دلنوشته‌های امام‌زمانی‌اش که بر اتاقش آویزان کرده بود، به خوبی فهمید. امیرمهدی از شوق شهید برای خدمت به امام زمان (عج) می‌گوید: «محمدرضا یک روز از من پرسید، من چطور می‌توانم به امام زمان (عج) خدمت کنم. من که مال و ثروت و دارایی ندارم، چطور باید خدمت کنم؟ به محمدرضا گفتم: اگر به پدر و مادرت خدمت کنی و کار‌های آن‌ها را انجام بدهی، خدمت به امام زمان (عج) کرده‌ای و خدمت به ایشان از همین نکات شروع می‌شود. از زمانی که این را شنید دیگر تمام و کمال در خدمت خانواده‌اش بود. اینطور نبود که قبلاً کمک خانواده نباشد! نه کمک بود، اما دیگر با یک ذوق و شوق خاصی این کار‌ها را انجام می‌داد. می‌گفت به نیت قرب به امام زمان خدمت خانواده‌ام هستم و الحق که همین خدمات او را به امام زمانش نزدیک کرد. نمی‌خواهم اینگونه تصور شود که حالا او شهید شده و ما می‌خواهیم از شهیدمان برایتان روایت‌های اینچنینی بیاوریم، اما من این عشق به امام زمان را در زندگی او دیدم. خیلی به امام زمان (عج) محبت داشت و عاشق ایشان بود.»
 پوستر شهید حاج‌قاسم سلیمانی
او در ادامه از علاقه محمدرضا به حاج قاسم و شهادت می‌گوید: «عاشق شهادت بود. زمانی که سردار سلیمانی به شهادت رسید، یکی از پوستر‌های تصویرحاج قاسم را به خانه آورد و در بهترین نقطه اتاق نصب کرد. ارادت عجیبی به شهدا داشت و شیفته حاج قاسم شده بود. وقتی این علاقه و شوق او را دیدم، از او پرسیدم از کدام خصوصیت شهید سلیمانی خوشت آمده که جذبش شده‌ای؟! شما که تا قبل از شهادتش، اطلاع زیادی از ایشان نداشتی. محمدرضا رو به من کرد و گفت: من که سردار سلیمانی را اینطور که حالا می‌شناسم، نمی‌شناختم، اما خدا کاری کرد که او شهره شد و همه او را شناختند. می‌دانم که او در عملش اخلاص داشته است. این جمله را هم به خوبی به یاد دارم که در ادامه صحبت‌های‌مان گفت: من هم دوست دارم به جایی برسم و شخصیتی داشته باشم که عدالت را برقرار کنم. دوست دارم رشته انسانی بخوانم و در این زمینه تحصیل کنم و بتوانم به مردم خدمت کنم. او از سردار سلیمانی این‌ها را آموخته بود. 
یکی از همکلاسی‌هایش که به خانه ما آمده بود، می‌گفت: شاید باورتان نشود، اما دو روز قبل از شهادت محمدرضا من و او در مدرسه با هم ایستاده بودیم و صحبت‌مان رسید به بحث شهادت. من گفتم من شهید می‌شوم، محمدرضا به من گفت، نه من شهید می‌شوم. محمدرضا به مادرش گفته بود: مادرجان خانواده ما باید یک شهید بدهد. اصلاً ما یک شهید می‌خواهیم. حالا که او شهید شده و از شهادتش می‌گذرد، به حرف‌هایش فکر می‌کنم، همه‌شان برایم جای توجه و تفکر دارد. یکبار هم رو به پدرش کرد و گفت: بابا من شهید می‌شوم. پدرش هم به محمدرضا گفته بود که پدر شهیدشدن لیاقت می‌خواهد که من ندارم. محمدرضا گفته بود نگران نباش بابا من شهید می‌شوم و شما به این لیاقت خواهی رسید. شاید آن روز‌ها وقتی این حرف‌ها را از محمدرضا می‌شنیدیم، آن‌ها را به شوخی می‌گرفتیم، اما گویا همه این‌ها به دل او گواه شده بود.»
 مکبر و مؤذن مسجد
او در مورد فعالیت‌های بسیجی محمدرضا می‌گوید: «محمدرضا مکبر و مؤذن مسجد امام مهدی (ع) کوزه‌گری شیراز بود. مسجد در همسایگی خانه‌شان بود و همراه پدرشان در مسجد شرکت می‌کردند و اکثراً نماز‌های مغرب در مسجد بودند. خیلی علاقه به این موضوع داشت و در مراسمات هیئت و عزای امام حسین (ع) شرکت می‌کرد. یکی از کار‌هایی که او خیلی مشتاق بود آن را انجام دهد، همان بحث خدمت‌رسانی ایشان به مهمانان اهل بیت (ع) بود. می‌گفت دوست دارم خودم چای به دست دوستداران اهل بیت که در مجلس‌شان شرکت کرده‌اند، بدهم. دم آشپزخانه می‌ایستاد تا ببیند کاری پیش می‌آید یا نه! هر زمان هم که صدایش می‌زدم، خیلی سریع دنبال کار می‌آمد. خدمتگزار واقعی اهل بیت (ع) بود و با اخلاص کار می‌کرد. هر کاری به ایشان سپرده می‌شد از دل و جان آن را به بهترین شکل ممکن انجام می‌داد. احادیث را در دفترچه‌ای یادداشت می‌کرد و با هم در مورد آن صحبت می‌کردیم و اطلاعاتش در آن مورد بیشتر می‌شد.»
 رزق خدایی شهدا
داماد خانواده کشاورز می‌گوید: «گویی باید محمدرضا این مسیر را طی می‌کرد تا به شهادت برسد. من به خواهرشان گفتم، محمدرضا آنقدر ظرفش بزرگ بود که دنیا جوابگوی او نبود و خیلی زود شهادت نصیبش شد. شهدا که زنده هستند و نزد پروردگار روزی می‌خورند و من از دوست خوبم از برادر همسرم شهید محمدرضا می‌خواهم که دست من را هم بگیرد. دوست صمیمی و همکلاسی‌هایش خیلی برای شهادت محمدرضا ناراحت شدند و گریه کردند. در زمان تشییع و تدفین هم خودشان آمدند و در کنار ما بودند. زمانی که پیکر شهید را آوردند همه دوستان و همکلاسی‌ها و حتی هم مدرسه‌ای‌های محمدرضا که شاید صمیمیت زیادی هم با او نداشتند، آمدند و حال و هوای خاصی بین بچه‌ها به وجود آمد. فکر می‌کنم خون شهدای این حادثه تأثیر خودش را خواهد گذاشت.»
 دعا برای ظهور
امیرمهدی در پایان به حوادث و اغتشاشات اخیر در کشور اشاره می‌کند و می‌گوید: «وقتی این ناآرامی‌ها در کشور اتفاق افتاد، من و محمدرضا یک صحبتی با هم داشتیم. محمدرضا به من گفت: الان تکلیف من چیست؟ گفتم ما اگر بیرون برویم کاری از دستمان برنمی‌آید، چون الان نمی‌توانیم امر به معروف کنیم. او آگاه بود و دائم پیگیر مسائل. چهارشنبه هفته قبل از شهادتش که به حرم رفت به محمدرضا گفتم: این حرم رفتن نشان می‌دهد که ما دوستدار اهل بیت (ع) هستیم، می‌خواهیم اینجا باشیم و این امنیت را دوست داریم. پس همین را باید ادامه بدهیم. نکند بخواهیم از ترس اغتشاشات و نا آرامی‌ها به حرم نرویم.»
آخرین پیامی که محمدرضا قبل از ورود به حرم به خواهرش داده بود هنوز هم در گوشی ایشان هست. خواهرش می‌گوید: وقتی خداحافظی کرد، التماس دعا داشت، می‌خواستم برای او بنویسم که مراقب خودت باش، اما نشد، فقط نوشتم رفتی شاهچرا غ برای ظهور دعا کن. نمی‌دانم چرا نتوانستم بنویسم که مراقب خودت باش.»
در پایان باز هم تأکید می‌کنم که «محمدرضا همیشه دنبال شادی امام زمان (عج) بود. او می‌گفت اگر ما از امام زمان (عج) نگوییم، امام زمان غریب می‌ماند. باید ما نام و یاد ایشان در همه امورات زندگی‌مان جاری باشد.»
 
آن که مسلح بود به چشم مامانم و قلب داداشم تیر زد!
 عباس اسماعیلی دایی آرتین و آرشام سرایداران است. دو کودکی که همراه با پدرشان علیرضا سرایداران و مادرشان زهرا اسماعیلی به حرم شاهچراغ رفته بودند و کمی بعد نام‌شان در لیست شهدا و جانبازان این حادثه تروریستی تکفیری ثبت شد. حالا راوی روز‌های زندگی تا شهادت این خانواده، عباس اسماعیلی برادر شهیده زهرا اسماعیلی است؛ مادری که تا آخرین لحظات بچه‌هایش را در آغوش کشید، اما شقاوت تکفیری اجازه نداد و شهادت قسمت این خانواده شد. عباس اسماعیلی از داماد خانواده، شهید علیرضا سرایداران می‌گوید: «علیرضا در نیروی دریایی ارتش خدمت می‌کرد. او همیشه در مأموریت بود. سال‌ها در بندرعباس زندگی کرد و محل کارشان هم آنجا بود. او و خانواده‌اش حدود یک سال پیش به شیراز مهاجرت کردند. علیرضا در تنب‌کوچک، تنب‌بزرگ، ابوموسی و باب‌المندب مأموریت‌های زیادی انجام داد. اکثراً در مأموریت بود و بار‌ها با دزدان دریایی مبارزه کرد. شهید سرایداران در تمام سال‌های خدمتش با تمام وجود مجاهدت کرد و در حرفه‌اش تخصص داشت. گرمای هوا و سردی دما مانع خدمات و اخلاصش در کار نمی‌شد.» او در ادامه می‌گوید: «علیرضا ۴۶ سال داشت. مردی صبور، آرام و خوش‌برخورد بود، بسیار پرکارو پرانرژی. او بچه‌ها را خیلی دوست داشت. همیشه پیگیر بچه‌هایش بود که به یک جایی برسند و بتوانند به کشورشان خدمتی کنند.»
 خواهرم زهرا... 
بعد از علیرضا سراغ شهید دوم خانه می‌رویم. برادرانه‌های عباس اسماعیلی شنیدنی است. او می‌گوید: «ما یک خانواده مذهبی هستیم و به این انقلاب و نظام پایبندیم. خانواده ما پیش از این هم شهید و جانباز داده بود. من در دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشتم و بازنشسته ارتش جمهوری اسلامی هستم. خواهرم زهرا با یک فرد نظامی ازدواج کرده بود. او در نبود همسرش در خانه هم پدر بود و هم مادر. زهرا نبودن‌های همسرش را به خوبی جبران می‌کرد. بسیار تلاش می‌کرد و تأکید زیادی روی تحصیل بچه‌هایش داشت.»
 آرشام و شهادت 
شهادت خیلی زود سراغ آرشام آمد. پسر ۱۲ ساله این خانواده در آن حادثه در کنار پدرو مادرش به شهادت رسید. آرشام داستان‌نویس بود. دستنوشته و دلنوشته‌های زیبایی از او باقی مانده است. عباس اسماعیلی دایی شهید می‌گوید: «بعد از شهادت آرشام معلم‌ها و مدیر مدرسه به منزل ما آمدند. آرام و قرار نداشتند و بی‌تابی می‌کردند. معلمش می‌گفت: آرشام دست راست من بود. بچه‌های کلاس و مدرسه صندلی آرشام را که این روز‌ها خالی است، گلباران کرده‌اند.»
 شبکه خبر... 
عباس اسماعیلی در ادامه می‌گوید: «حدود ساعت ۶ عصربود. در خانه نشسته بودم و تلویزیون نگاه می‌کردم که متوجه زیرنویس شبکه خبر شدم که نوشته بود: در پی حمله تروریستی به شاهچراغ حدود ۱۳ نفر شهید و تعدادی هم زخمی شده‌اند. همسرم کنار من نشسته بود. همان جا گفتم:‌ای کاش من هم آنجا بودم و جزو این ۱۳ شهید بودم. همسرم رو به من کرد و گفت: دور از جان، گفتم نه دور از جان نگو! ببین این‌ها چه مقامی داشتند و در کجا به شهادت رسیدند، بهترین محل در کنار حرم احمدبن‌موسی (ع) در جوار برادر امام رضا (ع) در آن مکان مقدس به خون خود غلتیدند، چه افتخاری بالا‌تر از این؟! یک ساعتی از این صحبت‌های ما گذشت که همسر برادرم با ما تماس گرفت و گفت: ما آرتین را در تلویزیون دیده‌ایم که روی تخت بیمارستان بود. دستانش مجروح و پانسمان شده بود. با تعجب پرسیدم: آرتین؟! گفت: بله گفتم: خواهر من که پنج‌شنبه‌ها به زیارت شاهچراغ می‌رفت؟ سریع گوشی همراه را برداشتم و با شماره خواهرم و دامادمان تماس گرفتم که پاسخ نمی‌دادند. گفتم: یا ابوالفضل (ع) شک نکنید برای این‌ها اتفاقی افتاده؟ سریع راه افتادیم و رفتیم سمت بیمارستان. تا ساعت ۵ صبح در بیمارستان‌ها به دنبال وضعیت خواهر و دامادمان بودیم. وقتی به بیمارستانی که آرتین در آن بستری شده بود رسیدیم، او را به اتاق عمل برده بودند. بیمارستان اسامی زخمی‌ها را نوشته بود، اما نام خواهرم، دامادمان و آرشام در میان‌شان نبود. پشت در اتاق عمل منتظر آرتین شدیم. دکتر که از اتاق عمل بیرون آمد، به من گفت: شما چه نسبتی با آرتین دارید؟! گفتم دایی ایشان هستم. من را کنار کشید و گفت: من از آرتین سؤال کردم که همراه چه کسانی به زیارت رفته بودی؟ گفت: همراه با مادر و پدرم و داداشم آرشام. آن آقای مسلح آمد به چشم مامانم، به قلب داداشم و سینه‌اش تیر زد و بعد هم پدرم... همه این‌ها را آرتین جلوی چشمانش دیده بود. صحبت‌های دکتر را که شنیدم، متوجه شهادت خواهرم، دامادمان و آرشام شدم. به خانواده‌ام گفتم: دیگر دنبال‌شان نگردیم، آن‌ها به شهادت رسیده‌اند.»
 مشتاق شهادت
عباس اسماعیلی می‌گوید: «وقتی خبر شهادت خواهرم را شنیدم، به یاد صحبت‌هایش در مورد شهادت و حاج قاسم افتادم. زهرا حاج‌قاسم سلیمانی را خیلی دوست داشت. زمانی که خبر شهادت حاج قاسم را شنید، به من گفت: داداش دیدی حاج قاسم چطور شهید شد؟! یعنی می‌شود من هم شهید شوم؟ می‌شود من هم مانند حاج قاسم شهید شوم. این را بار‌ها به زبان آورد. خواهرم مهربان بود و لبخند به لب داشت و با روحیه باز با همه صحبت می‌کرد و همیشه دست به خیر بود. در این یک سالی که به شیراز آمده بود، با همه همسایه‌هایش ارتباط خوبی گرفته بود.»
 جشن عروسی فاطمه!
او در ادامه می‌گوید: «خواهرم و بچه‌ها هر پنج‌شنبه به زیارت حرم احمدبن‌موسی (ع) می‌رفتند، اما این هفته تقدیر این طور رقم خورد که چهارشنبه در آنجا باشند. خواهرم چهارشنبه به زیارت رفت تا برای تهیه وسایل و آماده‌سازی مراسم عروسی دخترشان که در آبان ماه بود به تهران برود. دختر ایشان فاطمه ۲۱ سال دارد که در بهمن ۱۴۰۰ عقد کرد و قرار بود ۱۲ آبان ماه جشن عروسی بگیرد که اینطور شد. خواهرم و بچه‌ها خودشان را به پشت اسپیلت می‌رسانند که متأسفانه فرد تروریست چند مرتبه به سمت آن‌ها شلیک می‌کند.»
 یک روز پرخاطره
«وقتی خانواده خواهرم به شیراز آمدند، من و همسرم ناهار آماده کردیم و به خانه‌شان رفتیم. خواهرهایم هم به کمک‌شان آمدند تا زود‌تر وسایل‌شان را جابه‌جا کنند. بعد از اتمام کار به خواهرم گفتم برای رفع خستگی‌تان، آماده شوید تا برای تفریح به یک محل خوش آب و هوا برویم. خواهرم گفت: باشد. یک روز غذا درست کردیم و رفتیم بیرون. در کنار هم خیلی خوش گذشت. آرشام آن روز خیلی خوشحال بود. خواهرم زهرا به من گفت: داداش ممنونم که این روز پرخاطره را برای ما رقم زدی و باعث شدی حال و هوای‌مان عوض شود. حالا که خاطرات‌مان را مرور می‌کنم، یاد آرشام و بچه‌ها می‌افتم، دلم می‌سوزد.»
 رزم در جبهه و شهادت در شاهچراغ
عباس اسماعیلی از سهم شهادت خانواده سرایداران و مجاهدت شهید علیرضا سرایداران می‌گوید: «من خوب می‌دانم که شهادت رزق هر کسی نمی‌شود. علیرضا دامادمان در شرایط سختی در دریا خدمت می‌کرد و قطعاً لایق شهادت بود. این روز‌ها با خودم مرور می‌کنم و می‌گویم شاید او چند سال پیش باید شهید می‌شد، اما تقدیر شهادت برای ایشان اینطور رقم خورد که بعد از سال‌ها به شیراز برگردند و در جوار اهل بیت (ع) به شهادت برسند و مزارشان در حرم احمدبن‌موسی (ع) باشد. علیرضا در دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشت و بعد از آن هم مجاهدات‌های زیادی از خود نشان داد. علیرضا روی توپ‌های جنگی که خراب می‌شد کار می‌کرد. از تخصصش بالاتر کار می‌کرد، اما ماند تا اینکه اینجا و در شاهچراغ به شهادت برسد. این خواست خدا بود که او بماند هر چه می‌تواند خدمت کند. خدا خواست بماند تا زمانش برسد و مزد زیبایی از خدا بگیرد. خودم در جنگ بودم، نمی‌دانم عاقبتم چه می‌شود، اما ایشان را ملاحظه کنید، خدا آنقدر دوسش داشت که این طور قسمتش کرد. همه همکارانش از شهادتش ناراحت شدند، اما او لایق بهترین‌ها بود. خیلی در محل کارش زحمت می‌کشید. خداوند بهترین‌ها را به او و خانواده‌اش داد و فقط آرتین ماند که خواهرش تنها نماند. آرتین هم در این حادثه از ناحیه دست مجروح شد. من تا جان داشته باشم، مانند بچه خودم از امانت‌های خواهرم نگهداری می‌کنم.» 
 تقدیم به رهبرم سیدعلی خامنه‌ای
عباس اسماعیلی در ادامه می‌گوید: «ما مردم یک خانواده هستیم به نام ایران. همه ملت ایران خانواده آرتین هستند. ما شهدای‌مان را تقدیم امام عصر (عج) و رهبر عزیزمان سیدعلی خامنه‌ای کرده‌ایم. من به رهبر عزیزم شهادت این عزیزان را تسلیت می‌گویم. خواهرم زهرا جوان بود.
 ایشان ۴۳ سال داشت، پسرش آرشام سنی نداشت. این خون‌ها پای درخت اسلام ریخته شد. این درخت اسلام باید با خون شهدای ما آبیاری شود. ما مسلمان و شیعه هستیم و دشمن زیاد داریم. انگلستان، اسرائیل، امریکا و عربستان‌سعودی خبیث دشمنان ما هستند و ما مردم ایران باید باهم همبستگی داشته باشیم. امروز این اتفاق برای خانواده من افتاد و من از خدا می‌خواهم برای خانواده‌ای دیگر پیش نیاید. ما در وضعیت حساسی قرار گرفته‌ایم و باید در کنار هم باشیم و همبستگی ما طوری باشد که دشمن در میان ما نفوذ نکند که اگر بین ما نفوذ کند، سوءاستفاده می‌کند و جنگ داخلی راه می‌اندازد و کشوری ویران خواهیم داشت، اما با همت نیرو‌های نظامی ارتش، سپاه و بسیجیان عزیزی که همیشه در صحنه حاضر هستند، هرگز چنین نخواهد شد. همه این‌ها در کنار هم در کنار مردم حضور خواهند داشت.
 زمانی جنگ تحمیلی بود و ما در آن سال‌ها در کنار مردم از مرز‌های کشور از تمامیت ارضی، از اسلام و ناموس‌مان دفاع کردیم. آن روز‌ها هم از جان و مال‌مان در این راه گذشتیم و شهدا و جانبازان زیادی تقدیم کردیم. هر جا که لازم باشد بازهم می‌رویم. امروز هم همین است. مشتی اراذل و اوباش، عده‌ای خودفروخته و برخی که از خارج درس می‌گیرند، کشور را خراب و تصور می‌کنند که می‌توانند به اهداف‌شان برسند، نه نمی‌توانند. بدانند و خوب هم بدانند که صبر ما حدی دارد، ما از روی رأفت اسلامی برخورد‌هایی کرده‌ایم، اما بدانند و عقل و شعور داشته باشند. عده‌ای جوان فقط نگاه به این شبکه‌های خارجی می‌کنند و فکر می‌کنند کسی هستند؟! این‌ها پوچ هستند. ان‌شاءالله فریب‌خوردگان از این راهی که می‌روند، برگردند و خودشان را اصلاح کنند و بدانند که برای همیشه پرچم کشورمان بالا خواهد ماند. من از همین جا و از طریق رسانه شما از نیرو‌های «فراجا» قدردانی می‌کنم که شبانه‌روز زحمت می‌کشند.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار