از وقتی یادم میآید من سوگلی بابا بودم. خودش میگفت خط قرمز! اگر کسی به من نگاه چپ میکرد با بابا طرف بود. اگر هم مامان برای تربیت من گاهی خشونت نشان میداد، شب با هم دعوا میکردند که با بچه من کاری نداشته باش هنوز بچه است. بزرگ میشود یاد میگیرد. همیشه پشتم بود. هر جا اشتباه کردم جورم را کشید. اتاقم را که مامان تشبیه به زباله دانی و الفاظ دیگر میکرد، بابا تمیز میکرد و میگفت دخترم خسته میشود. این بساط همیشگی خانه ما بود. اگر سر سفره مامان میگفت برو آب بیاور یا فلان وسایل سفره را ببر، بابا خودش دست به کار میشد و به جای من وظایفم را انجام میداد. میخواست دختر دردانهاش آب توی دلش تکان نخورد. به خیال خودش میخواست پدری را در حقم تمام کند ولی پدرانههای من و بابا به همین جا ختم نمیشد. او خودش را موظف کرده بود مثل یک پدر نمونه رفتار کند و هر وقت هر چیزی اراده کردم برایم تهیه کند. از بچگی میدیدم قسط فلان بانک عقب میافتاد و مامان غر میزد ولی بابا هرچه میخواستم میخرید. یادم است یک بار کلاس دوم ابتدایی بودم. دوستم قمقمه آبش را تازه خریده و قشنگتر از قمقمه من بود. عاشقش شدم و دلم خواست آن را داشته باشم. خانه آمدم و به مامان گفتم برایم بخرد ولی او دعوا کرد و گفت قمقمه خودت هم زیباست و هم سالم. یواشکی زنگ زدم به بابا و با کمی گریه و غرولند و ناز کردن راضی شد برایم بخرد. درست همان شب!
وقتی خانه آمد ساعت نزدیک ۱۱ بود. فکر کرد یادم رفته ولی من باز پافشاری کردم و او برای فرار از ناآرامی خانه مرا برد و هر طور شده بود در سومین مغازه لوازم التحریر یک قمقمه خرید. غیر از قمقمه، مثالهای زیادی میتوانم بزنم که من گریه میکردم و بابا میخرید. وقتی هنوز سنم کم بود برایم گوشی خرید. برایم لباسهای غیر تکراری و کیفهای آنچنانی میخرید. میگفت بچه ویترین زندگی است. باید همیشه زیبا و کامل باشد.
بیچاره مامان چقدر خون دل خورد به خاطر کارهای بابا و البته به خاطر خواستههای من. چقدر دعوا کردند سر درست و غلط تربیت من. مامان میگفت کاری که تو میکنی اسمش پدری نیست، ظلم است. او هم میگفت من یک بچه دارم و میخواهم همه چیز تمام باشد. خلاصه از وقتی یادم است بین آنها دعوا بود و همیشه هم یک سر ماجرا من بودم. مامان میگفت هر چه میخواهد بگذار برایش صبر کند و انتظار بکشد. اینطوری قدر وسیلهاش را بیشتر میداند، ولی بابا میگفت فرزندم اینطوری زجرکش میشود. خلاصه هر چه هوس و اراده میکردم که داشته باشم برایم مهیا بود و جلز و ولز مادرانه راه به جایی نمیبرد. یکی از آنها فکر آیندهام بود و آن یکی فکر آسایشم.
میان آن کشمکشهای همیشگیشان من نفهمیدم چه زمانی بزرگ شدم و کی سر از دانشگاه در آوردم. نگرانیهای مامان داشت یکییکی خودش را نشان میداد و هیچ کس هم نمیتوانست مثل بابا مرا راضی کند. همیشه توقع داشتم دوستانم برایم سنگ تمام بگذارند و به اندازه من ریخت و پاش کنند. توقع کادوهای گران داشتم و...
ولی دانشگاه هم گذشت و من سر از زندگی مشترک در آوردم. عشق یقهام را بزنگاه گرفت و پایم را در یک کفش کردم که یا این آدم یا هیچ کس. این بار بابا میگفت پسر خوبی است ولی به درد تو نمیخورد. تو در ناز و نعمت بزرگ شدی توی پر قو ولی او...
حرفهایش را نشنیدم. پای سفره عقد نشستم و به کسی که دوستش داشتم قول دادم خوشبختش کنم و قول داد که خوشبختم کند.
ولی خوشبحتی از نگاه او با من فرق میکرد. او میخواست کنار هم به آرزوهایمان برسیم و با هم تأمین رفاه و آسایش را تجربه کنیم، ولی من صبر کردن نیاموخته بودم. همه چیز را با هم و یکجا میخواستم. تحمل مستأجر شدن نداشتم. تحمل نداشتن ماشین حتی برای چند ماه را نداشتم. به سفر دم دستی قانع نبودم. تازه دانستم چقدر ما با هم فرق داریم و چقدر بابا راست میگفت. او اشکالی نداشت. کارها و اعتقادش نرمال بود. این من بودم که با صبر و تحمل و انتظار بیگانه بودم و همیشه لقمهها را حاضر و آماده میخواستم. در پر قو بودن مرا متوقع کرد و در مهمترین نقطه از زندگیام من را به زمین کوبید. در یک روز سرد زمستان از دادگاه برگشتم در حالی که دیگر او را نداشتم. به گمانم حالا مجبورم صبور باشم و برای خوب شدن حال افتضاحم منتظر بمانم.