کد خبر: 1133772
تاریخ انتشار: ۰۸ بهمن ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۰
گفت‌وگوی «جوان» با همسر شهید عزیزالله بابایی از نیرو‌های اطلاعات عملیات لشکر امام‌حسین (ع)
شهید عزیزالله بابایی، از نیرو‌های اطلاعات عملیات لشکر امام‌حسین (ع) بود که حضوری پررنگ در جبهه‌ها داشت. شهید بابایی با وجود ازدواج و تشکیل خانواده هیچ‌گاه جبهه را ترک نکرد. شهید ۱۰ ماه پس از تولد فرزندش در اسفند ۱۳۶۲ بر اثر خمپاره دشمن به همراه دو همرزم دیگرش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. رضوان غلامی، همسر شهید دو سال با شهید بابایی زندگی می‌کند و وصلت و آشنایی با شهید را موجب رشد و بزرگی‌اش در زندگی می‌داند. همسر شهید در گفتگو با «جوان» از لحظات بودن با شهید و تأثیراتی که ایشان بر زندگی‌شان گذاشته است، می‌گوید. 
 احمد محمدتبریزی
 
 
در ابتدا بفرمایید آشنایی شما و شهید بابایی از چه طریقی شکل گرفت؟
شهید به صورت سنتی به خواستگاری‌ام آمد و بعد از آشنایی‌های اولیه در نهایت این خواستگاری منجر به ازدواج شد. آشنایی و خواستگاری شهید سال ۱۳۶۰ اتفاق افتاد و آن زمان من ۱۷ و شهید ۱۹ ساله بودند. 
 
شما چرا شهید بابایی را به عنوان همسر آینده‌تان انتخاب کردید؟
من از آن دختر‌های انقلابی بودم. شور و شوق زیاد و خواستگاران زیادی داشتم، ولی آنقدر به دین و انقلاب حساس بودم که شخص مدنظرم را روحانی یا پاسدار می‌دیدم. حس می‌کردم این دو گزینه ایمان من را کامل‌تر می‌کند. شوهرخاله من با شوهرخاله شهید همکار بودند و هر دو نفر واسطه ازدواج‌مان شدند. یک روز شوهر خاله شهید می‌گوید، ما پسری در خانواده داریم که هر جایی برای خواستگاری می‌رود به خاطر جبهه رفتنش با ازدواجش مخالفت می‌شود. شوهرخاله من هم می‌گوید ما هم دختری در فامیل داریم که هر کسی به خواستگاری‌اش می‌آید، چون پاسدار و روحانی نیستند آن شخص را قبول نمی‌کند. خوب است این دو نفر را به همدیگر معرفی کنیم، شاید از هم خوششان بیاید. در نهایت یک روز مادر شهید به خانه ما آمد و پس از دیدن من قرار گذاشتند که روز بعد همراه شهید به خانه‌مان بیایند. روزی که شهید می‌خواست با خانواده به خانه ما بیاید، من خیلی کنجکاو شدم ببینم چه کسی می‌خواهد به خواستگاری‌ام بیاید. حیاط را یواشکی نگاه کردم، ناگهان دیدم یک فرد بهشتی وارد خانه‌مان شد. با همان نگاه اول قلبم از دیدن سیمای شهید می‌خواست، بایستد. حس می‌کردم ایشان همان کسی است که من این همه سال به دنبالش می‌گشتم. 
 
مراسم خواستگاری چطور پیش رفت؟
آقاعزیز با همان پوتین‌های خاک‌آلود جبهه و لباس‌های خاکی رنگ بسیجی به خانه ما آمد. او را همیشه با حالتی خندان می‌دیدیم و هیچ وقت چهره اخم‌آلود نداشت. شهید با پدر و مادرش به خواستگاری آمد و از همان ابتدای مراسم، نگاه‌مان به هم طوری بود انگار گمشده‌های همدیگر را پیدا کرده‌ایم. پس از صحبت‌های اولیه خانواده‌ها، من با شهید برای صحبت به اتاق رفتیم. ایشان همان اول صحبت‌هایش گفت می‌دانید من به جبهه می‌روم؟ گفتم بله! او گفت می‌خواهم با ازدواج ایمانم کامل شود، من هم گفتم دوست دارم همسرم اخلاق خوبی داشته باشد و لقمه حلالی در بیاورد. او گفت من نمی‌توانم مهریه بدهم و هیچ چیزی ندارم که مهر کنم. آن زمان ما نماز جمعه می‌رفتیم و امام جمعه اصفهان خیلی درباره مهریه حضرت زهرا (س) صحبت می‌کرد و من هم همیشه مهریه حضرت زهرا (س) مدنظرم بود. همانجا به شهید گفتم مهریه من همان مهریه حضرت زهراست. تمام صحبت‌های من و شهید پنج دقیقه بیشتر طول نکشید و وقتی پیش خانواده‌ها آمدیم، جواب‌مان مثبت بود. 
 
مراسم عقد را چه زمانی برگزار کردید؟
آن زمان برای عقد می‌خواستیم پیش امام برویم و گفتیم اگر فرصتش پیش نیامد، نماینده امام در اصفهان ما را به عقد همدیگر در بیاورد. در نهایت نزد نماینده امام در اصفهان رفتیم و ایشان از من خواست قرآن را باز کنم. وقتی باز کردم سوره نور آمد و آقا عزیز همان لحظه گفت: «سوره نور، مهریه حضرت زهرا، من دوست دارم ببینم آینده زندگی‌مان چه می‌شود!» آنجا به عقد هم در آمدیم و دو روز بعد راهی جبهه شد و آقا عزیز یک ماه و نیم، دو ماه بعد از جبهه به خانه برگشت. 
 
برای شما سخت نبود شهید بلافاصله پس از عقد به جبهه رفتند و در این مدت در جبهه حضور داشتند؟
سخت که بود، ولی ما جبهه را مقدم‌تر از هر چیزی می‌دانستیم. مهر شهید به دلم افتاده بود و قطعاً این دوری برایمان سخت بود، اما حاضر بودیم به خاطر انقلاب و جبهه ایثار و گذشت کنیم. وقتی از جبهه آمد از پدرم خواست که ازدواج کنیم، ولی پدرم مخالفت کرد و گفت شما الان در جبهه هستید و ازدواج‌تان در حال حاضر به صلاح نیست. شهید با دلخوری از خانه‌مان رفت و دوباره به جبهه برگشت. وقتی پس از چند ماه از جبهه آمد ریش‌هایش حسابی بلند شده بود و زمانی که من در کوچه از کنارش رد شدم، آقا عزیز را نشناختم. البته خیلی هم همدیگر را ندیده بودیم! کسی که محاسنش کوتاه بوده را ناگهان با محاسنی بلند تا سینه ببینید قطعاً نخواهید شناخت. دوباره شهید همان بحث قبلی را مطرح کرد که باز پدرم مخالفت کرد و باز با ناراحتی به جبهه رفت. 
 
شهید بابایی در طول دوران حضورشان در جبهه مجروح هم شده بودند. چه زمانی متوجه مجروح شدن‌شان شدید؟
بعد از دو ماه خبر مجروح شدن آقا عزیز را شنیدیم. سریع خودمان را به بیمارستان رساندیم و هنگامی که ایشان را دیدم، هیچ وقت آن خنده‌شان را فراموش نمی‌کنم. من را که دید خیلی خوشحال شد. فکر می‌کرد، چون با ناراحتی از خانه‌مان رفته من هم به عیاد‌تش نخواهم رفت. دست و پایش را گچ گرفته بود و باید چند روز در بیمارستان می‌ماند. این بار با دو عصا به خانه‌مان آمد و همان موضوع قبلی را مطرح کرد و پدرم باز نگرانی‌هایش را به زبان آورد. پس از چند روز مادر شهید به خانه‌مان آمد و گفت آقا عزیز با ناراحتی و با همان دست و پای مجروح به جبهه رفته است. با وساطت مادرم پدرم قانع شد و موافقت کرد. 
 
مراسم ازدواج‌تان چگونه برگزار شد؟
در نزدیکی خانه پدرم ساکن شدیم و در نهایت سادگی زندگی‌مان را شروع کردیم؛ همه چیز در نهایت سادگی صورت گرفت. شهید چند روز قبل از مراسم ازدواج از جبهه برگشت و در سوم خرداد ۱۳۶۱ مراسم ازدواج‌مان خیلی ساده برگزار شد. روز بعد عروسی وقتی از خواب بیدار شدیم، صدای مارش پیروزی آزادی خرمشهر را شنیدیم. شهید از نیرو‌های اطلاعات عملیات لشکر امام‌حسین (ع) بود و برای شناسایی به مناطق عملیاتی می‌رفت. آقا عزیز وقتی خبر آزادی خرمشهر را شنید، با تعجب گفت چرا مرحله آخر عملیات را زودتر انجام دادند، چون ما هنوز در حال کار روی عملیات بودیم! شهید تعریف می‌کرد اطلاع ندارم چرا عملیات را زودتر شروع کرده‌اند. چهار روز بعد از عروسی آقاعزیز دوباره گفت می‌خواهم به جبهه بروم. شهید به جبهه رفت و مدتی بعد دختر عمو و پسرعمو‌های شهید که در اهواز زندگی می‌کردند به اصفهان آمدند. یک روز دختر عموی شهید به خانه ما آمد و دید من تنها هستم و شوهرم در جبهه حضور دارد. شهید هم چند باری در جنوب به آن‌ها سر زده بود. فامیل شهید به من گفت پدرم ماشین هایس دارد و حالا که می‌خواهیم به اهواز برگردیم تو هم همراه ما بیا. من هم به اهواز رفتم و سه، چهار ماهی در اهواز ماندم. شهید از اینکه من در اهواز حضور داشتم و می‌توانست بیشتر به من سر بزند، خیلی خوشحال بود. او هر چند روز یک‌بار می‌آمد و به من سر می‌زد. بعد که پسرم را باردار شدم ایشان من را به اصفهان آورد و دوباره به جبهه برگشت. تمام مدت بارداری‌ام، آقا عزیز در جبهه حضور داشت. دو ماه در جبهه بود و چند روز به خانه برمی‌گشت. بیشتر خانواده‌ام مراقبم بودند و حواس‌شان به من بود. 
 
فرزندتان چه سالی به دنیا آمدند؟
پسرمان اردیبهشت ۱۳۶۲ به دنیا آمد. شهید قبل از زایمان من از جبهه به خانه آمد و در این مدت خیلی حواسش به من بود و توجه می‌کرد. وقتی پسرمان به دنیا آمد، انگار مهر فرزند آقا عزیز را گرفت. پس از تولد علی، آقا عزیز دیگر جبهه نرفت و در مغازه پدرش مشغول کار شد صبح‌ها سرکار می‌رفت و ظهر‌ها برای ناهار با شوق زیادی به خانه برمی‌گشت و با فرزندمان بازی می‌کرد. علاقه شهید به حدی بود که وقتی می‌خواست به سرکار برود، پسرمان خیلی گریه می‌کرد و ایشان باید حواس بچه را پرت می‌کرد تا بتواند به سرکار برود. 
می‌شود گفت پس از مدت زیادی بالاخره طعم با هم بودن را چشیدید؟
بله. فقط هفت، هشت ماه کنار هم زندگی کردیم. آقا عزیز اواخر بهمن به من گفت که اعلام کرده‌اند به جبهه بروم و الان به من نیاز است. می‌گفت مدام به من می‌گویند که به جبهه بروم و مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس می‌کنم و اگر ما نرویم شرایط خیلی سخت می‌شود. وقتی این را به من گفت حس عجیبی پیدا کردم. گفتم تا عید می‌آیی؟ گفت بله، ولی شاید دیر یا زود شود. آن زمان پدرم هم زیاد به جبهه می‌رفت و چند شب قبل از اعزام آقاعزیز، پدرم در حال وصیت‌کردن بود. شهید گفت من خیلی غصه خوردم حاج‌آقا وصیت می‌کند و ان‌شاءالله سایه‌شان بالای سرمان باشد. آقا عزیز یک کوله آبی برای جبهه داشت وقتی برای خداحافظی آمد، من زدم زیر گریه و گفتم تو رو خدا نرو من تحمل رفتنت را ندارم. دیدم شهید کوله را گذاشت و گفت من به جبهه نمی‌روم، ولی آن دنیا خودت باید جواب امام‌حسین (ع) را بدهی. وقتی اسم امام‌حسین (ع) را آورد، ترسیدم و گفتم نکند من بخواهم جوابگو باشم. خودم کوله را به آقاعزیز دادم و او خداحافظی کرد و رفت. تا آمدم چادرم را سرم کنم و دنبالش راه بیفتم، دیدم مثل برق رفته است. می‌خواست خیلی سریع برود تا من بار دیگر مانعش نشوم. 
 
خبر شهادت آقا عزیز را چگونه به شما دادند؟
۸ اسفند ۶۲ به همراه خواهرهایم به خانه مادرم رفته بودیم. آن شب من خوابم نمی‌برد و در آن سرمای سخت دلشوره عجیبی داشتم. ساعت ۷ صبح بود که دیدم یکی زنگ خانه مادرم را می‌زند. من بیدار بودم و جلوی در رفتم، دیدم خواهر شوهرم است. گفتم چیزی شده که الان به اینجا آمدی؟ گفت کمر پدرم درد می‌کند، گفته علی را بیاورید تا او را ببینم.» وقتی رفتم بچه را آماده کنم، دیدم خواهرهایم هم بیدار شده‌اند. خواهر شهید در همین مدت به خواهرهایم گفته بود آقا عزیز شهید شده است. در کوچه یکی از پسرعمو‌های شهید را در حال آمدن به خانه‌شان دیدم، خیلی شک کرده بودم. مدام می‌پرسیدم چیزی شده؟ باز هم چیزی به من نمی‌گفتند. همین که داخل خانه شدم، دیدم چقدر کفش جلوی در است. قلبم داشت کنده می‌شد. وقتی در را باز کردم، افراد داخل خانه تا من را دیدند همه شروع به شیون زدن و گریه کردند. آنجا دیگر متوجه شهادت آقا عزیز شدم. خیلی لحظه سختی برایم بود. من می‌گفتم اشتباه شده و محال است آقا عزیز شهید شده باشد. وقتی در تابوت را باز کردند و ژاکتی را که برای تولد شهید بافته بودم را به همراه چهره شهید دیدم، شهادت‌شان باورم شد. 
 
شهادت‌شان چطور اتفاق افتاد؟
آقا عزیز در منطقه همراه علیرضا شفیعی و محمد سنایی با دو موتور برای شناسایی نزدیک پاسگاه زید می‌روند و همین که نزدیک دشمن می‌شوند، خمپاره می‌خورند و به شهادت می‌رسند. محمد سنایی همان لحظه شهید می‌شود و علیرضا شفیعی در راه به شهادت می‌رسد و شهید ما همین که نزدیک بیمارستان می‌رسد، شهید می‌شود. جالب اینجاست صبح آن روز که به آقاعزیز اعلام می‌کنند، طوری به منطقه بروید تا دم غروب به آنجا برسید و شناسایی‌ها را انجام دهید، ایشان سریع وصیتنامه‌اش را می‌نویسد و امضا می‌کند. بعد به اهواز می‌رود و کوله اش را به دختر عمویش می‌دهد و می‌گوید اگر اتفاقی افتاد آن را به دست همسرم برسان.
 
شهید را در طول زندگی مشترک و آشنایی‌تان چطور آدمی دیدید؟
شهید اخلاق خدایی داشت و من این موارد را به چشم دیدم. وقتی زندگی‌شان را مرور می‌کنم، می‌فهمم شهید تمام کارهایش خدایی بود. اخلاق، رفتار، احترامش به پدر و مادر و دیگران همه خدایی بود. خدا می‌داند چقدر پسرمان را دوست داشت و این دل کندن‌شان خیلی سخت و عجیب بود. از همه لحاظ خدایی و پاک زندگی کرد بدون اینکه بخواهند کسی را ناراحت یا اذیت کنند. اینکه می‌گویند خدا شهدا را گلچین می‌کند، واقعاً حرف درستی است. آقا عزیز خیلی ولایی بود و امام را عجیب قبول داشت. همه چیز شهید کامل بود. 
 
سختی‌های نبود شهید را چگونه تاب آوردید؟
اوایل شهادت خیلی سختی کشیدم. پسرمان خیلی پدرش را دوست داشت و وقتی قاب عکسش را می‌دید، بی‌تابی می‌کرد و می‌خواست پیش پدرش برود. در غسالخانه هم بغل من بود و وقتی پدرش را دید، می‌خواست به بغلش برود، ولی او عکس‌العملی نشان نمی‌داد، به همین خاطر بچه ناراحت می‌شد و گریه می‌کرد. پسرمان به سختی نبودن پدرش را قبول کرد. اگر پدرم نبود خیلی شرایط برایمان سخت می‌شد و ایشان در تمام لحظه‌های زندگی حامی‌مان بود. پدرم روز شهادت جبهه بود و می‌گفت وقتی خبر شهادت عزیز را شنیدم از شدت ناراحتی نمی‌خواستم به اصفهان بیایم، چون نمی‌توانستم شما‌ها را ببینم. پدرم وقتی آمد تحمل نزدیک‌شدن به من را نداشت. همه خیلی اذیت شدند تا بتوانیم بچه را بزرگ کنیم. 
 
شما در جوانی مسیر مشخصی را برای زندگی‌تان انتخاب کردید. اگر به عقب برگردید باز هم همین مسیر را انتخاب می‌کنید؟
اگر دوباره به عقب برگردم باز انتخابم آقاعزیز خواهد بود. من به هیچ عنوان از راهی که آمده‌ام، پشیمان نیستم. من حس می‌کنم با شهید بزرگ شده‌ام و ایشان کاری کرد تا خدا من را خاص‌تر ببیند. از مسیری که انتخاب کردم، پشیمان نیستم. سختی‌های این مسیر را کامل به جان خریدم و از اینکه شرمنده اهل بیت نیستم خدا را شکر می‌کنم. 
 
در پایان اگر خاطره ماندگاری از شهید دارید برایمان تعریف کنید؟
وقتی با شهید به گلزار شهدا می‌رفتیم ایشان به همین جایی که الان دفن هستند، می‌رفت. دقیقاً سه قبر خالی وجود داشت و آقا عزیز همیشه نزدیک این سه قبر می‌ایستاد و دعای کمیل می‌خواند و با صدای بلند از خدا شهادت می‌خواست. می‌گفت من این همه به جبهه رفته‌ام و خدا هنوز لیاقت شهادت را نصیبم نکرده است. انگار خودش می‌دانست خاک و قطعه‌اش همین جاست. الان دقیقاً سه شهید در همان سه مزار دفن هستند. همچنین شهید دوستی به نام حسین فاطمی داشت که دوران دبستان و راهنمایی با هم همکلاسی بودند و دوست صمیمی آقا عزیز بود. ایشان زودتر از آقا عزیز شهید می‌شود و برای شهادت دوستش خیلی بی‌تابی می‌کرد. حس می‌کرد بخشی از وجودش را با خودش برده است. مرتب به خانواده شهید سر می‌زد و اگر خرید و کاری داشتند، انجام می‌داد. آقا عزیز قبل از شهادتش، خودش را برای خانواده دوست شهیدش وقف کرده بود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار