رضا رستمي
باد ميوزد و ساعات سرخ حماسه را در گوش درختان، نجوا ميكند. من، در باور خيس درياچهها، پرواز آخرت را پلك ميتكانم. به نيزارهاي خاموش دل ميدهم. اي بزرگمرد! با ما كه اين چنين مچاله خويشتن ماندهايم، از وسعت روشن افقهاي دور بگو و از صداي عشق، تا به قلههاي بلند رهايي بينديشيم و در رؤياي سپيد ملكوت، دشتهاي شقايقپوش وطن را، دفزنان به شور آييم. باورمان، چشمان آسماني توست كه كوچههاي شهر را خورشيد ميپاشد. تو آن اسطورهاي كه شبهاي بيشمار، سر بر شانههاي ماه، شاعرانهترين واژهها را گريستهاي. پنجرههاي منتظر، نگاه ستارهپوشت را بسيار تجربه كردهاند.
خونت كه بر خاك ريخت، اندوه رفتنت، سينهسرخان زمين را زمينگير كرد. نيستي، اما سالهاست شهر، ياد تو را نفس ميكشد و نامت، نشاني جادههاي باران را هجا به هجا، به يادمان ميآورد. اقتدار روزهايمان را در تو يافتهايم؛ در رد گامهاي مقاومت. سرفراز ايستادهايم و پيام بلند تو را با فرزندان وطن، زمزمه ميكنيم. نيستي؛ اما نوباوگان وطن، هر روزشان را پلاك ميخوانند و چفيه مينويسند. اينان، روايتگر حماسه تواند؛ آنگاه كه با شمشير صدايت، عربده بادهاي هرزهگرد را به دريدن برخاستي و هجوم بيوقفه شب و حضور دامنهدار كوير را ايستادگي كردي. تو ماندي تا قلههاي ميهن، با آفتاب سربلندي، به صبح سلام بگويند. تو رفتي، تا خيابانهاي شهر را گامهاي نامردمي، آلوده نكند. اگر در هواي پاكيزه استقلال نفس ميكشيم، اگر ايستادهايم و روشني را ادامه ميدهيم، يعني دريافتهايم بزرگيات را؛ يعني هنوز بر پلكان دلهامان نشستهاي و چشمان شمعدانيها را لبخند ميزني.