چند وقت پیش بود که از زبان یکی از فلاسفه شنیدم: «انسان به حکم این که آزاد است هر لحظه میتواند شروع دوبارهای داشته باشد.» یعنی هر لحظه میتواند قالبهای فکری خود را بشکند و از آن قالبها بیرون بیاید. یعنی آنچه که جامعه و تاریخ و سنت و خانواده و رسانه و... به او تحمیل کردهاند و اصرار داشتهاند که تو همینها هستی، این قالبها را فروبریزد و از پوسته عادتهای خود بیرون بیاید و وجود خود را مهمان هوای تازهای کند، اما پرسش این است که چرا انسان نمیتواند عموماً به این هوای تازه برسد. به دور و بر خودمان نگاه کنیم. چند درصد از انسانها هستند که بتوانند هر لحظه شروع دوبارهای داشته باشند، یعنی هر لحظه بتوانند رجعت کنند به اصل وجود خود و از آن موهومات و خیالها که در سر دارند به اصل و جوهر حقیقت خود برگردند. آیا ما این گونه زندگی میکنیم؟ اگر این گونه زندگی میکنیم که خوش به حال ما که چنین تازه و بکر و زیبا زندگی میکنیم، اما اگر این گونه نیستیم و روزهای ما در ملال و بیحوصلگی و تکرار میگذرد سؤال این است که ریشه و چرایی این رویداد کجاست؟ چرا ما نمیتوانیم هر لحظه شروع دوبارهای داشته باشیم و زندگی و خود را پدیدههای نو به نو بیابیم؟ چرا عموماً ما نه تنها زندگی را نو به نو نمیبینیم بلکه در زندگی حس بد و ناخوشایندی را تجربه میکنیم و بیشتر زندگی کمبودهای خودش را به رخ ما میکشد؟ یعنی ما چیزهایی از زندگی میخواهیم، در حالی که زندگی در این باره خست به خرج میدهد و آن چیزهایی که ما میخواهیم را به ما نمیدهد، بنابراین ما عموماً زندگی را دردآور مییابیم و نه یک پدیده نو به نو.
به جمله بالا برگردیم: «انسان به حکم این که آزاد است هر لحظه میتواند شروع دوبارهای داشته باشد.» اگر این جمله را قبول داشته باشیم، احتمالاً میپذیریم که پس اگر من نمیتوانم هر لحظه شروع دوبارهای داشته باشم به خاطر آن است که خود را آزاد نمییابم، یعنی در زندگی و در وجود خود احساس آزادی نمیکنم.
به نوع زندگیمان توجه کنید. صبح که از خواب بیدار میشویم احساس میکنیم در متن روابطی قرار گرفتهایم که خودمان برای خودمان نخواستهایم. یعنی مثلاً من میخواهم ۱۰ صبح از خواب بیدار شوم، اما ضرورت زندگی به من میگوید باید ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شوی. یا من میخواهم که به فلان جا که اداره من باشد نروم، اما ضرورت زندگی ایجاب میکند که من به آنجا بروم. من مجبورم که با اتوبوس به سر کار بروم در حالی که دوست دارم ماشین شخصی داشته باشم. وقتی کسی زندگی خود را در محاصره اجبارها میبیند چطور میتواند عمیقاً احساس آزادی کند. گفته شد کسی میتواند زندگی را نو به نو ببیند که خود را موجودی انتخابگر و آزاد بیابد، اما وقتی کسی به گونهای زندگی میکند که انگار همیشه وادار و مجبور است، چطور میتواند زندگی را پدیدهای نو به نو ببیند.
پس اگر میخواهیم زندگی را نو به نو ببینم و به تبع آن هر لحظه شروع دوبارهای داشته باشیم با حس «من مجبور به زندگی هستم» نمیتوانید به این درک و دریافت برسید. کسی که رابطهاش با زندگی رابطه «قربانیشونده» و «قربانیکننده است» چطور میتواند حس صمیمیای نسبت به زندگی داشته باشد. من خودم را قربانی زندگی مییابم طبیعتاً به دنبال آن خواهم بود که زندگی را زشت و کهنه و پر از رنج ببینم، چطور میتوانم زندگی خودم را نو به نو ببینم و متعاقب آن به شروع دوباره برسم. ممکن است کسی بگوید آنچه تو میگویی، در دل این زندگی ماشینی و برنامهریزی شده قابل اجرا نیست. به عبارت دیگر در این نوع زندگی این دیگران هستند که زندگی مرا تعیین میکنند، بنابراین من همواره حس اجبار به زیستن دارم. شاید در نگاه اول این گونه به نظر برسد، اما وقتی عمیقاً با زندگی مواجه میشوی میبینی این پوستهای از آن چیزی است که حقیقتاً وجود دارد.
فرض کنید کارمندی از ساعت ۶ بعد از ظهر که به خانه میرسد تا ۱۲ شب، ۶ ساعت زمان دارد. آیا این ۶ ساعت وقت آزاد برای آن کارمند محسوب نمیشود؟ اما چرا آن کارمند حتی در آن ۶ ساعت هم احساس آزادی نمیکند؟ برای این که او کاملاً منفعلانه با زمانهای خود برخورد میکند. یعنی هنوز به خانه نرسیده طبق عادت، تلویزیون را روشن میکند. توجه کنید به کلمه «طبق عادت». در صورتی که آن فرد میتواند از خود بپرسد: آیا من در این لحظه به تلویزیون نیاز دارم؟ آن فرد از ۶ عصر که به خانه میرسد تا ۱۲ شب به طور متوسط ۳۰ بار گوشی تلفن همراه خود را چک میکند. اما آن فرد میتواند از خود بپرسد که آیا من واقعاً به ۳۰ بار چک کردن تلفن همراه یا همیشه آنلاین بودن نیاز دارم؟ یا فرض کنید من و همسرم عادت کردهایم که عصرها بیهدف فقط به خاطر این که دلمان میگیرد در خیابانها چرخ میزنیم و بخش زیادی از زمانهای ما در ترافیک هدر میرود، اما فرد میتواند از خود بپرسد که آیا واقعاً نیاز به این پرسه زدنها دارد؟ من در محل کارم ۵ ساعت کار میکنم و ۳ ساعت زمان آزاد دارم، اما آن زمانهای آزاد را هدر میدهم. در اتوبوس نشستهام ۴۰ دقیقه وقت دارم و میتوانم در آن ۴۰ دقیقه بخشی از یک کتاب خوب را بخوانم، اما از این زمان استفاده نمیکنم. میتوانم شبها به گونهای برنامهریزی کنم که کمی زودتر بخوابم تا صبح یک ساعت زمان آزاد برای خودم داشته باشم، اما این کار را نمیکنم.
چرا من زندگیام را کهنه میبینم؟ به خاطر این که موقعیت خود را در زندگی موقعیت یک موجود مجبور میبینم. من هر لحظه خودم را در موقعیت کسی مییابم که او را از اینجا به آنجا میکشانند و آن قدر به این وضعیت خو گرفتهام و عادت کردهام که اصلاً نمیتوانم خودم را موجودی انتخابگر مجسم کنم.
لازم نیست حتماً کوه دماوند را جابجا کنید تا بدانید چه اندازه موجود انتخابگر و آزادی هستید. فرض کنید شما هر روز عادت دارید برای خود استرس ایجاد کنید. یک روز انتخاب کنید که آن روز را برای خود استرس تولید نکنید ببینید آن روز چطور میگذرد. فرض شما این است که اگر استرس تولید نکنید آن روز نمیگذرد، اما خواهید دید که چطور آن روز گذشت. یک روز بعد از ظهر خودتان را مهمان یک چای یا یک دمنوش در یک کافیشاپ کنید. دست به جیب شوید و یک چیزی برای خودتان بخرید. اگر عادت کردهاید همیشه فیلمها یا سریالهایی که تلویزیون برای شما انتخاب میکند را ببینید این عادت را در یک عصر بشکنید. بروید به یک کتابفروشی و آن کتابی را بخرید که نامش مدتهاست در ذهنتان میچرخد. خودتان را مهمان این حس کنید: من میتوانم انتخاب کنم و آرام آرام که این انتخابها در زندگیتان پررنگ شد میبینید که متن زندگی شما پر از نقطههای انتخاب شده است. من هستم که دارم زندگیام را آرام آرام انتخاب میکنم. من هستم که انتخاب میکنم فعلاً در این محل کار بمانم نه این که من مجبور هستم در این محل کار بمانم. من هستم که انتخاب میکنم استرسی برای خود و دیگران ایجاد نکنم.