کد خبر: 928438
تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۳۹۷ - ۱۷:۳۳
حاشیه نگاری از شب خاطره دفاع مقدس در حضور رهبر انقلاب
بیرون از جلسه فکر می کنم که استکبار با تمام توانش جلوی ما ایستاده، اوضاع ممکن است سخت هم به نظر برسد؛ اما دفاع مقدس نشان داد ما می‌توانیم...
محمد رضا شهبازی

آخرین چیزی که قبل از خاموش کردن موبایل و تحویل دادنش نگاه می کنم، قیمت لحظه ای دلار است! محسن گفته اسمت رد شده و این بار بدون معطلی می‌آیی داخل. اما من که باور نکرده‌ام ایستاده‌ام و به بالا و پایین کردن کانال های خبری مشغولم تا صف میهمانان رد شوند و بعد سر فرصت بروم ، می ترسم اسمم رد نشده باشد و ضایع بشوم! حالم خوش نیست. ناراحتم و عصبانی. شاید هم کمی ترسان از اوضاع این روزها. این چه وضعش است؟ چه قرار است بشود؟ ما چه کار باید بکنیم؟ همینکه مثل بعضی ها در صف دلار و سکه نیستیم و پوشک احتکار نمی کنیم کافی است؟ هارت و پورت های این یکی دو روزه ترامپ در سازمان ملل چه می‌شود؟ ذهنم درگیر و خسته این سوال هاست. حالا من خیابان کشوردوست را آمده ام پایین تا بروم شب خاطره دفاع مقدس با حضور رهبر انقلاب. که چه بشود؟ لعنت بر شیطان!

محسن راست می گفت. این بار اسمم رد شده بود. سریع چشم از قیمت دلار می گیرم و موبایل را خاموش کرده و تحویل می دهم و میروم داخل. دارم خودخوری می کنم و راه میروم که مجدالدین معلمی از دور می‌آید. معاون هنری حوزه هنری شده جدیدا. با خنده می گوید «آقا بنویس ما رو راه ندادن» و میرود. بدجنس می شوم و دلم غنج می رود. اولین بار است که من دارم بدون معطلی میروم داخل و یکی دیگر را می بینم که باید اینور و آنور برود برای هماهنگیِ ورود. درِ بعدی را هم راحت رد می کنم؛ مثل آقاها! دیگر واقعا باورم شده برای خودم کسی هستم... اما یکدفعه یک نفر سر می رسد و با خنده، خودکار و دسته کاغذها را از دستم می گیرد: «داخل همه چیز هست. هم خودکار هم کاغذ». توضیح می دهم که برای حاشیه نویسی آمده ام و بدون اینها ول معطلم. می رود و من هم میروم داخل. دوباره غم دلار و... یادم می آید. اعصابم میریزد بهم. بدون خودکار و کاغذ دقیقا چه غلطی کنم من؟ شروع می کنم التماس کردن به حافظه ام که یاری کن و حاشیه ها را حفظ کن و آنقدر متکی به کاغذ نباش و از اینجور حرف ها که حافظه‌ام می‌زند روی دوشم و وقتی برمی گردم می گوید با منی؟ قیافه‌اش را که میبینم خودم شرمنده می شوم!

داخل حسینیه می‌روم دنبال کاغذ و خودکار و گیر می‌آورم. همه جور آدمی در حسینیه نشسته است. انواع اقسام نظامی‌ها با لباسهای رسمی‌شان. افرادی با لباسهای محلی جنوبی و بلوچی و کردی و... . هنرمندها هم هستند. شهریار بحرانی را میبینم. بعدا موقع نماز دیدم که نمازش را نشسته خواند. نشنیده بودم کسالت داشته باشد... حیف. معلمی را میبینم که وارد شده است. دکتر کوشکی وسط جمعیت نشسته است. صفحه نمایش بزرگ جلوی حسینیه دارد کلیپی از شهید حججی پخش میکند درباره اینکه او چقدر اهل کار فرهنگی بود و چطور در کوله پشتی‌اش همیشه کتاب داشت و توی پارکها به بچه ها می‌داد و... . انتهای مجلس یک ردیف از جانبازان روی ویلچر نشسته اند و بقیه روی زیلوهای زمخت کف حسینیه. پیرمردی در هیبت حاجی بخشی خدابیامرز دارد شعر میخواند و صلوات میگیرد. گلعلی بابایی دارد نویسنده ها را از میان جمعیت جدا میکند و میبرد جلو؛ یحتمل برای اینکه در چند دقیقه قبل از نماز، با آقا گپی بزنند و کتابشان را بدهند.

آقا وارد می‌شوند. جمعیت صلوات می فرستند، بلند می شوند و شروع می کنند به شعار دادن: «صل علی محمد بوی خمینی آمد»، «ای رهبر آزاده آماده ایم آماده...»

روحانی جوانی پشت سرم است. می‌گوید بنویس مسئولین آماده نیستند! به ردیف جلو اشاره می کند که سران لشکری هستند و خیلی جوندار و با مشت های گره کرده شعار نمی دهند خلاف جمعیت. روحانی جوان می گوید بنویس حاج آقا گفت. می گویم حاج آقا گفت که فایده نداره، اسمت رو بگو اگر راست میگی! اسمش را می گوید و رفیق می شویم. شوخ است و اهل خنده. من هم کارم تور کردن همین هاست. در فرصتی که نویسنده ها دارند با آقا دیدار می کنند، من می چرخم و با حاج آقا گپ میزنم!

یکی از وسط جمعیت داد میزند: «ان شاالله توفیق زیارت آقا نصیب ما هم بشه صلوات بفرست». من و حاج آقا مشغولیم. خاطره تعریف می‌کند. یک نفر که کمی آن طرف تر نشسته سلام می دهد و به من می گوید: «توی برنامه تون از اوضاع سیستان بگید». برنامه عصرانه شبکه افق را می‌گوید. شروع می کند به توضیح دادن از وضعیت سیستان و بلوچستان. از حق آبه‌ای که باید با دیپلماسی از افغانستان گرفته شود و دستگاه دیپلماسی نمی گیرد. از وضعیت کار و کاسبی مردم آنجا. از دریاچه هایش و... . دوباره غم می‌آید. چند دقیقه‌ای که به نماز مانده را با حاج آقا صحبت می کنیم. شوخی های حاج آقا هم نمی تواند غم را ببرد.

موقع نماز برادران اهل سنت را بین صفوف می بینم. بعد از نماز راه میفتم میروم وسط جمعیت که هم آقا را ببینم و هم تریبون را. جاگیر که می شوم، دستی می خورد روی شانه‌ام. برمی گردم؛ جعفر دهقان است! بازیگر. چقدر پیر شده. میگوید «صاف اومدی نشستی جلوی این بنده خدا». به جانبازی که کنارش است و من دیدش را کور کرده‌ام اشاره می‌کند. بلند می شود و جایم را عوض می کنم. حال و هوا و صحبت های حضار بوی جبهه را می دهد. دو نفر دارند دنبال جا می گردند و بین جمعیت راه می روند. یکیشان به دیگری مسیری را نشان می دهد و می گوید «تو برو معبر رو باز کن منم میام»!

سرود ملی پخش می شود. همه ایستاده اند جز من! حتی آقا. دارم می نویسم و حواسم نیست. وسط سرود بلند می شوم. بعد از سرود قاری قرآن می خواند و بعد کلیپی پخش می شود با صدای آهنگران. یکدفعه وسطش صدای آهنگران دیگر از کلیپ پخش نمی شود و خود آهنگران می‌آید پشت تریبون و بقیه شعر را زنده میخواند:

ای کاش آنچه که بر ماگذشت برمی گشت

یک دقیقه والفجر هشت برمی گشت

خوشا به حال همان ها که خود شهید شدیدند

خوشا به حال شهیدان که روسفید شدند

صدای گریه حسینیه را پر کرده است. جلوی این جامانده های از شهدا خیلی بدجنسی می خواهد خواندن این شعر. آهنگران بعد از خواندن شعر دو تا خاطره هم تعریف می کند. بعد از دومی آقا تیکه بانمک و سنگینی می‌اندازند به آهنگران و یکدفعه کل حسینیه می‌ترکد!

مجری می‌آید پشت تریبون. اسکندر کوتی است! کوتی که گزارشگر فوتبال بود! کمی بعدتر خودش که انگار متوجه این تعجب شده توضیح می دهد که از ابتدای جنگ در رادیو اهواز مشغول بوده و در همین عملیات ثامن الائمه(ع) که امشب سالروز آن است حضور داشته و خلاصه حضورش در این جمع خیلی هم بی‌وجه نیست. انصافا هم خوب اجرا می کند برنامه را.

سرلشکر باقری می آید و گزارش کاری می دهد درباره تلاش های صورت گرفته برای ثبت و انتشار خاطرات دفاع مقدس. خدا خیرش بدهد که گزارشش کوتاه است. بعد از او آقای سرهنگی می‌آید. مرد نازنین ادبیات دفاع مقدس. متنی را می خواند درباره اهمیت خاطره نگاری دفاع مقدس. آقای یکی دو بار وسطش آفرین می گوید.

بعد مجری حجت الاسلام قمی، رئیس جدید سازمان تبلیغات را صدا می کند و او می‌آید پشت تریبون. قمی از سفرش به اهواز بعد از حادثه تروریستی می‌گوید. از حاضر شدنش بر بالین مادر طاها اقدامی، کودک شهید شده در حادثه. می گوید خانواده‌اش پیراهن سیاه طاها که در هیئت میپوشیده را به او دادند تا برای آقا هدیه بیاورد. جمع منقلب شده اند. قمی پیراهن را می برد پیش آقا. آقا بلند می شوند، پیراهن را می گیرند و می بوسند.

عاقله مردی با لباس عربهای خوزستان از وسط جمعیت بلند می شود و با بغض و لهجه اهوازی شروع می کند حرف زدن و در نهایت از مسئولین می خواهد که انتقام شهدای اهواز را بگیرند. آقا از او می خواهد که سلامش را به مردم اهواز برساند و به آقای قمی هم می گوید که سلام و تشکرش را به خانواده طاها اقدامی ابلاغ کند.

نوبت به خاطره گویی ها میرسد. اولین نفر مهندس مرتضی بابایی است که جزو تیم مهندسی ساخت پل بعثت بوده است. پلی که روی اروند زده شد و قبلا هم درباره اش شنیده بودم بعنوان یکی از عجایب مهندسی جنگ اما صحبتهای مهندس شنیدینی است. مهندس از ماهی های لجنخوار اروند میگیود که بعد از نصب پل آمدند و طبق غرضه شروع کردند به پر کردن درزهای پل و همین باعث استکام بیشتر آن شد.

امیر دریادار معنوی که فرمانده ناو سبلان بوده است از درگیری با ناوهای آمریکایی در سال 67 میگوید. بعد فیلمی از پل ماهوت پخش میشود. رزمنده جوانی که دستش از مچ قطع شده و دارد از پل رد میشود، با خنده و سرخوشانه جوری که انگار نه انگار دستش قطع است دارد شعر میخواند روی به دوربین. بعد از کلیپ همان رزمنده بلند میشود و شروع میکند به حرف زدن و خواندن همان شعر:

آن یکی رفته خصم را ادب کند

این رفته حواله پیکان طلب کند!

عجب. پس این ماجراها آن روزها هم بود. حالا شده صف سکه و دلار وگرنه آن روزها هم بودند عده ای که بی‌توجه به وضعیت مملکت به فکر پر کردن جیب خود بودند. دوباره یاد قیمت دلار می افتم. غم می آید.

یک نفر بلند صلوات می گیرد. آقا میگوید ماشاالله به صدا! خانم فاطمه جوشی که مسئول بسیج خواهران آبادان در زمان جنگ بوده پشت تریبون می آید و چند خاطره از فداکاری های دخترهای جوان و نوجوان آبادانی در زمان جنگ می‌گوید. از تیکه های یخی که این دخترها روی بدن شهدا میگذاشتند تا فاسد نشوند و... .

صادق تهرانی زاده تیتراژ شب خاطره را زنده اجرا میکند. سردار حبیبی که در 16 سالگی به جبهه اعزام شده بوده و از رزمندگان حاضر در عملیات ثامن بوده و در شکست حصر آبادان حضور داشته، خاطره تعریف میکند. وسط خاطره‌اش وقتی می‌خواهد از حمله‌اش به سنگر عراقی تعریف کند میگوید: «آقا هم ببخشند، ما لرها وقتی هیجانی میشویم یه لرکه‌ای میگیم...»، آقا میگوید: «یه فحشی!» و سردار ادام می دهد که «بله، من هم یه دادی زدم و حمله کردم و...» همه میخندند.

مستند نفربر و عطش پخش می‌شود. تعدادی رزمنده داخل نفربر هستند. خسته و تشنه. یک ظرف آب بین آنها دست به دست میشود و هر کدام لبی تر میکنند. یک نفر که در نفربر بوده میکروفن میگیرد برای تعریف ماجرا. سید مسعود شجاعی طباطبایی است! کاریکاتوریست معروف. از عملیات بیت المقدس 7 میگوید و گردان کمیل و بچه هایی که آبهایشان را به اسرا دادند و خودشان اینطور تشنه شدند.

بعد کاپیتان علی میلان که در عملیات مرصاد بعنوان خلبان حضور داشته خاطره تعریف میکند. سردار حمید سرخیلی از عملیات ذوالفقاری و کربلای 5 میگیود. وسط خاطره گفتنش اسمی از شهید جاویدی می‌آورد. قبلا کتاب خاطرات این شهید را خوانده ام. کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» نوشته اکبر صحرایی که کتاب خیلی خوبی است. سردار از ماجرای حضور آقا در جبهه حرف میزند و اینکه با بچه ها عکس گرفته اند. آقا میگوید «اون عکسها رو به ما هم بدید»! سردار میگوید «باشه ولی یه شرط داره. من خودم از همه با شما عکس گرفتم، بعد که نوبت خودم شد، دیدیم فیلم دوربین تموم شده. خلاصه من با شما عکس ندارم».

امیر پوردارا نفر بعدی است. مجری او را فرمانده لشکر معرفی می کند و او تا پشت تریبون قرار میگیرد میگوید که فرمانده لشکر نبوده. نفر آخر سردار نبی رودکی است از فارس که دو خاطره از شهیدان حبیب و محمد جواد روزی طلب تعریف میکند.

نوبت آقا می شود. آقا ساعت جیبی را در می آورند و نگاه می کنند: «ساعت بیست دقیقه به دهه؛ حالا من هیچی ولی شما احتمالا بعضی هاتون خسته شدید و نمیشه اذیتتون کرد».

آقا از صحنه ای که دفاع مقدس از جهان ترسیم کرد حرف می زنند. از اینکه یک طرف جنگ حتی نمی توانست سیم خاردار بخرد و طرف مقابل مدرنترین تجهیزات را داشت. اینکه از همین اروپایی ها می گوید که الان بخاطر اتهام استفاده از سلاح شیمیایی چه «قرشمال» بازی هایی در می آورند اما آن روز خودشان سلاح شیمیایی دادند به صدام که نه فقط در جبهه ها که در شهرها هم استفاده کند. آقا از جنگ تبلیغاتی دوران دفاع مقدس می گوید که نمیگذاشت صدای ما به جایی برسد. آقا از لزوم ترویج و انتشار این واقعیتها می‌گوید. آقا از روح دفاع مقدس میگویند که باید در روایتها خودش را نشان دهد: روح ایمان، روح ایثار، روح مجاهدت، پیام شکست ناپذیری ملتی که...

آقا آیه 30 سوره فصلت را میخوانند و حرفهایشان را اینطوری تمام می‌کنند: «پیام شهیدان اگر به گوش ما برسه از ما خوف و حزن را برطرف خواهد کرد.»

انگار آقا دارند با من حرف میزنند. سرم را انداخته ام پایین. رویم نمیشود بلند کنم. میترسم آقا واقعا زل زده باشند در چشمهای من و این حرفها را بگویند! آقا اینجور ادامه میدهند: «اگر صدای شهیدان را بشنویم ما هم خوف و حزنمان برطرف خواهد شد و بهجت و شجاعت و اقدام را به ارمغان خواهد آورد...»

بیرون از جلسه به این حرف ها فکر می کنم. دنیای استکبار با تمام توانش جلوی ما ایستاده است. اوضاع ممکن است سخت هم به نظر برسد. اما دفاع مقدس نشان داد ما می‌توانیم. به ماهی های لجنخوار اروند فکر می کنم. به جوان دست قطع شده پل ماهوت. باید صدای شهیدان را بشنوم نه کانال های خبری که قیمت دلار را لحظه ای اعلام می کنند. صدای شهیدان غم را برطرف می کند و جرئت اقدام می دهد...صدای شهیدان و ملائکه که می‌گویند أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ... حالا دارم خیابان کشوردوست را بالا میروم و سعی می کنم صدای شهیدان را بشنوم: َلَّا تَخَافُوا... لَا تَحْزَنُوا... أَبْشِرُوا...

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار