بانو طاهره سجادی به همراه همسر خود جناب مهدی غیوران، از مبارزان و رنجدیدگان دیرپای انقلابند. آنها در دوران اوجگیری شکنجهها در کمیته مشترک، انواع آزارها را تحمل کردند و البته به خواسته ساواک گردن ننهادند. در آستانه چهلمین سال از پیروزی انقلاب و البته انکار وجود شکنجه در سیاهچالهای شاه توسط عمله دروغ و خدعه، با بانوسجادی گفتوشنودی انجام دادهایم که نتیجه آن پیش روی شماست. امید آنکه مقبول افتد.
یکی از مسائلی که در سه دهه اخیر گریبانگیر کشور شده، اختلافات جناحی است. عدهای بر این باورند این اختلافات قبل از انقلاب وجود نداشتند. شما سالهای طولانی در زندان بودید و در نتیجه با گروههای مختلف سر و کار داشتید. آیا واقعاً درآن دوره اختلافی وجود نداشت؟
بسم الله الرحمن الرحیم. تا قبل از اینکه مبارزات مردم در بیرون از زندان اوج بگیرد، افراد چندان عقاید خود را در بحثها آشکار نمیکردند و همگی بیشتر سعی داشتیم صرفاً در مورد مسائل روزمره با هم سر و کار داشته باشیم و موضعگیریهای گروهی و عقیدتی به شکل آشکاری وجود نداشت. حتی گاهی اوقات بعضی از کمونیستها با ما همراهی میکردند و مثلاً در ماه رمضان گاهی با ما روزه هم میگرفتند!
انگیزهشان چه بود؟
اوایل فکر میکردیم دارند به عقاید ما احترام میگذارند، ولی بعدها متوجه شدیم که آنها خیلی زیرکانه در پی جلب قلوب آدمهای کمتجربه بودند تا به این وسیله، عقاید و افکار خودشان را القا کنند. آن روزها به غلط تصور میشد، چون همه داریم با رژیم شاه مبارزه میکنیم، پس لزوما اهداف ما هم مشترکاند، اما وقتی در اثر مبارزات مردم فضای داخل زندان هم باز شد و افراد توانستند آزادانه از عقاید و اهداف خود حرف بزنند، معلوم شد اساساً بعضی از ایدئولوژیها مثل اسلام و مارکسیسم نمیتوانند نه در هدف و نه در شیوههای عملی، با یکدیگر همسویی داشته باشند.
از این تناقض در هدف و عمل مصداقی را هم به یاد دارید؟
بله، ما داخل زندان قرار گذاشته بودیم هر کسی که ملاقاتی دارد، اطلاعاتی را که از طریق آنها به دست میآورد، به دیگران هم بگوید. بعد از مدتی متوجه شدیم اکثر مارکسیستها و عدهای از مذهبیها این کار را نمیکنند. البته کمونیستها با اینکه داخل خودشان اختلاف نظرهای مبنایی داشتند، اما در برابر مذهبیها یکسان و متحد عمل میکردند که یکی همین کتمان اطلاعاتی بود که در ملاقاتها کسب میکردند. ما هم سعی کردیم متقابلاً همین کار را بکنیم و هر چند ظاهراً هنوز هم با آنها به شیوه مسالمتآمیزی رفتار میکردیم، اما حواسمان جمع بود که به آنها اطلاعات ارزشمندی ندهیم، چون دقیقاً از آنها علیه خود ما استفاده میکردند!
اشاره کردید اطلاعات را از طریق کسانی که با آنها ملاقات داشتید، دریافت میکردید. آیا این اطلاعات در زندان به کارتان هم میآمدند؟
اطلاعات چندان زیادی نبودند، چون از نظر امنیتی خیلی سختگیری میشد و ما از بین اشارههای جسته و گریخته آنها، کم و بیش میفهمیدیم که بیرون چه خبر است. در سال ۱۳۵۶ اجازه ورود کتاب به زندان را میدادند و تغییراتی احساس میشد، ولی ما اطلاع چندانی از اتفاقات بزرگی که در بیرون زندان میافتادند و هر کدام منشأ تحول مهمی بودند، نداشتیم. روزنامه هم به ما میدادند، ولی اولاً: تاریخشان گذشته و مال چند روز قبل بودند، ثانیاً: سانسورشان میکردند، ولی بعضی از خبرها را عمداً نگه میداشتند تا به خیال خودشان، روحیه ما را تضعیف کنند.
مثلاً چه مطالبی؟
مثلاً مقاله توهینآمیز رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات دی ماه سال ۱۳۵۶ که رژیم تصور کرده بود با آن آس برندهای را به زمین زده است، در حالی که موضوع کاملاً بر عکس از کار در آمد و این مقاله اعتراضات گسترده مردمی را به دنبال داشت و موجب اوجگیری نهضت شد. در زندان در باره این مسئله خیلی بحث شد، ولی اکثراً معتقد بودند که این کار خود رژیم است. ما از لحن این مقاله متوجه شدیم که قطعاً امام موضعگیری سرسختانهتر و تندتری نسبت به رژیم اتخاذ کردهاند که موجب چنین واکنشی از طرف شاه شده بود.
از کی توانستید در جریان اخبار روز قرار بگیرید؟
از اوایل سال ۱۳۵۷ که فضای مطبوعات بازتر شد و روزنامهها در باره اعتصابها و اعتراضها مطلب نوشتند، از بعضی از اخبار باخبر شدیم، از جمله اینکه مردم هر روز تظاهرات میکنند و امام و مردم برای ادامه مبارزه مصمم هستند و رژیم هم از هیچ جنایتی رویگردان نیست.
از فاجعه ۱۷ شهریور هم باخبر شدید؟
بله، مدتی قبل ازآن، پدر یکی از بچهها به اسم زهرا نادرخانی، تلویزیونی خریده و به اوین آورده بود و به ما اجازه استفاده از آن را دادند. ما از طریق تلویزیون و همینطور ملاقاتهایی که داشتیم، از قضیه باخبر شدیم و فهمیدیم مردم را در میدان ژاله از زمین و هوا به رگبار بسته و عده زیادی را به شهادت رسانده بودند. در زندان کاری از دست ما برنمیآمد جز اینکه به نشانه همدردی با مردم، اعتصاب غذا کنیم و ملاقات هم قبول نکنیم. ما در روز فقط دو سه حبه قند و کمی آب میخوردیم. هر چند محروم شدن از دیدار عزیزانمان بسیار دشوار بود، ولی اینها تنها ابزار ما برای اعتراض بود. بعد از ۱۷ شهریور، بحثهای مجلس از طریق تلویزیون پخش میشدند. ابعاد فاجعه بهقدری وسیع بود که حتی بعضی از نمایندگان مجلس هم اعتراض کردند و آن را جمعه سیاه نامیدند. البته به اعتقاد من این تغییر رفتار بعضی از نمایندگان، صرفاً یک نمایش سیاسی برای تخفیف آثار فاجعه در سطح جامعه بود، والا هیچ یک از آن نمایندگان، نماینده واقعی مردم نبودند.
تحلیل کمونیستهای داخل زندان از انقلاب چه بود؟
آنها میخواستند به هر نحو ممکن ثابت کنند این انقلاب، دینی نیست و به همین دلیل، غالباً آن را یک شورش کور میدانستند که فقط اندکی از شورش ۱۵ خرداد گستردهتر است. به زعم آنها هیچ انقلابی خارج از چهارچوب مارکسیسم ممکن نبود و تنها تضاد طبقه کارگر و سرمایهدار میتوانست منجر به انقلاب و تشکیل حکومت کارگری شود و، چون انقلاب ایران یک انقلاب کارگری نبود، از نظر آنها یک شورش زودگذر بود و شاه آن را سرکوب میکرد.
برخوردهای دوگانهشان هم خیلی جالب بود. هر وقت در کارخانهای اعتصاب میشد، بلافاصله اعلام میکردند که انقلاب کارگری و کمونیستی در شرف وقوع است، ولی وقتی شعارهای مردم، از جمله کارگران را میشنیدند که کمونیستی نبود، گیج میشدند و میفهمیدند ماهیت اسلامی بودن انقلاب قابل انکار نیست. خاطره جالبی هم از آن روزها یادم هست. بعد از فاجعه ۱۷ شهریور، رهبر حزب کمونیست چین برای ملاقات با شاه به ایران آمد. برای ما خیلی جالب بود که کمونیستها که همواره ادعای انقلابی بودن داشتند، چطور رهبرشان در چنین موقعیتی برای تقویت شاه جلاد به ایران آمده بود. مائوئیستهای داخل زندان خیلی خوشحال بودند. در بین آنها دختر سادهدلی به نام مرضیه بود که همیشه میرفت و پشت میلههای پنجره زندان مینشست که هر وقت هواپیمای رهبر کمونیست چین آمد، برایش دست تکان بدهد! دست تکان دادنهای او برای هر هواپیمایی که عبور میکرد و ابراز احساساتش، در عین حال که ما را به خنده میانداخت، اسباب تأثرمان هم میشد. درمجموع کمونیستها کلاً مبارزه را ملک طلق خود میدانستند و میگفتند این شورشها حداکثر باعث میشود شاه تا مدتی دست از فشار بردارد و قول بدهد به قانون اساسی عمل خواهد کرد. آنها هرگز باور نکردند که امام همزمان با رژیم شاه و امریکا میجنگند. بعد هم که همراهی مردم را با امام دیدند، در حالی که کاملاً خلع سلاح شده بودند، باز هم دست از تحلیلهای مسخرهشان برنمیداشتند و میخواستند به هر شکل ممکن در بین مردم برای خود جایی باز کنند.
با اوج گرفتن مبارزات مردمی اوضاع زندانها به چه شکل در آمده بود؟
در سال ۱۳۵۷، مرا برای سومین بار دستگیر کردند و به کمیته مشترک بردند و حدود دو ماه در آنجا نگه داشتند. اوضاع کلاً فرق کرده بود. سلولها را تمیز کرده و شلاق را از دست نگهبانها گرفته بودند. در آنجا بهتر از بیرون میشد اطلاعات کسب کرد، چون کسانی را که در تظاهراتها دستگیر میکردند، به آنجا میآوردند. زندانیان جدید اعتماد به نفس و شجاعت بالایی داشتند. بازجوها هم دیگر جرئت نمیکردند مثل قدیم اهانت کنند یا کسی را بزنند. البته میگفتند برای شکنجه و بازجویی، جاهای دیگری را در نظر گرفتهاند. بعد از پیروزی انقلاب هم چند ساختمان با ابزار و آلات شکنجه کشف شد، ولی برای ما که قبلاً فضای کمیته مشترک را تجربه کرده بودیم، تغییرات کاملاً محسوس بودند و بازجوها کاملاً ترسیده و مستأصل به نظر میرسیدند و ذلت و بیچارگی در نگاه و رفتارشان موج میزد. روزگاری از تصور شنیدن نام کمیته مشترک مو بر اندام همه صاف میشد، ولی حالا فضا شبیه بیمار محتضری شده بود که داشت آخرین نفسهایش را میکشید.
بازجویی هم شدید؟
بله، مرا به اتاق بازجویی بردند، ولی اوضاع خیلی با قبل فرق کرده بود. آرش و منوچهری که روزگاری برای خودشان کرّ و فرّی داشتند، حسابی کرک و پرشان ریخته بود! منوچهری که هیچوقت دست و پایش به اختیار خودش نبود و هر کسی را که جلوی دست و پایش میآمد به سیلی و لگد مهمان میکرد، حالا ناچار بود خودش را کنترل کند و کاملاً معلوم بود حسابی دارد به او فشار میآید. او با استیصال محض به زندانیها التماس میکرد خودتان توی سر خودتان بزنید، اما گوش کسی بدهکار نبود. انگشتر بزرگی به دست داشت و به من گفت: اگر خودت توی سر خودت نزنی، با این انگشتر توی سرت میزنم! با این حرفها درست مثل یک دلقک شده بود. گفتم: «حالا که اینقدر زدی کجا را گرفتهای؟ اگر میتوانی بیا بزن!»
به واقعه ۱۷ شهریور اشاره کردید. پیامدها و آثار این واقعه در زندان چه بود؟
خیلیها با وقوع این کشتار وسیع و حمایتهای شرق و غرب از رژیم شاه، تصور میکردند مثل ۱۵ خرداد انقلاب تمام شده است، اما اتفاقاً این حادثه بر شدت و وسعت و عمق مبارزه امام و مردم با رژیم شاه افزود و باعث شد شاه به دولت عراق فشار بیاورد که امام را تحت فشار و محاصره قرار دهند تا ایشان ناچار شوند عراق را ترک کنند. این هم از نعمتهای بزرگ الهی بود که امام توسط هیچ یک از کشورهای اسلامی پذیرفته نشدند و به فرانسه رفتند، چون در آنجا امکان دستیابی رسانههای مختلف دنیا به امام فراهمتر بود و ماجرا درست برعکس چیزی شد که شاه میخواست. صدای امام از فرانسه خیلی بهتر به گوش مردم ایران و دنیا میرسید و خبرنگاران سراسر دنیا، با کمال راحتی با امام مصاحبه میکردند و آرای ایشان را به اطلاع مردم ایران و دنیا میرساندند. دیگر اخبار ایران در رأس اخبار جهان قرار گرفت و روزی نبود که خبر سوء استفادههای هنگفت خاندان پهلوی در رسانهها مطرح نشود و شعار «زندانی سیاسی آزاد باید گردد» مردم به گوش مسئولان وقت نرسد. طبیعتاً این اخبار در زندان هم به گوش ما میرسیدند و موجب خوشحالی زندانیان و ترس و وحشت مأموران و بازجوهای رژیم میشدند.
آزادی زندانیان سیاسی از کجا و چگونه شروع شد. از حال و هوای آن روزها برایمان بگویید؟
در شهریور سال ۱۳۵۷، دولت شریفامامی برای تظاهر به توجه به خواست مردم عدهای از زندانیان سیاسی، از جمله آقای طالقانی و آقای منتظری را آزاد کرد. خبر آزادی زندانیان سیاسی شور و هیجان زیادی را در مردم و نیز در زندانیها به وجود آورد. ما در زندان چندان قادر به پیشبینی حوادث نبودیم و اطمینان نداشتیم که: آیا ما را هم آزاد خواهند کرد یا نه؟ فقط میشنیدیم دولتها یکی پس از دیگری عوض میشوند. ازهاری بهجای شریفامامی آمد و در تمام کشور حکومت نظامی برقرار کرد. نمیدانستیم آینده چه خواهد شد و چه حوادثی در کمین هستند؟ حال و روز کسی را داشتیم که در یک دالان تاریک گرفتار شده است و هر چند وقت یک بار روزنهای رو به نور باز میشود، ولی هر لحظه هم امکان ریزش سقف آن دالان هست! بیشتر کسانی را که در اوین همسلول بودیم، یا به زندان قصر برده یا آزاد کرده بودند. ما هم منتظر بودیم و با شنیدن هر صدایی و دیدن هر حرکتی، از جا میپریدیم. روزهای بسیار طولانی و سختی بود. آن روزها بیشتر از هر وقت دیگری احساس غربت میکردم و بچههایم هم در وقت ملاقات بیشتر از سابق اظهار دلتنگی میکردند. تحمل رنج توسط خود انسان ممکن است، اما تحمل رنج عزیزان، مخصوصاً وقتی نمیتوانید برای آنها کاری انجام دهید، خیلی سخت است.
شما کی آزاد شدید؟
ابتدا مرا در سوم آذر سال ۱۳۵۷ به زندان قصر منتقل کردند. شنیده بودیم کسانی را که به زندان قصر میبرند، بعداً آزاد میکنند. نگهبانهای جوان زندان اوین، هنوز اوضاع جامعه را درک نکرده بودند و بدشان نمیآمد مثل قبل با ما رفتار کنند، ولی باتجربهها که میدانستند اوضاع فرق کرده است، رفتار بهتری داشتند. ما در زندان اوین تعداد زیادی کتاب داشتیم و در آن اواخر که احتمال آزادی ما بود، قرار گذاشته بودیم هر کدام که از اوین میرویم، تعدادی از آنها را با خودمان ببریم. روی تعدادی از این کتابها اسمم بود و میخواستم آنها را در کارتن بگذارم و با خودم به زندان قصر ببرم، ولی نگهبانها مخالفت کردند. من به رئیس زندان اعتراض کردم که: کتابها مال خودم هست و شما اجازه ندارید مانعم شوید. او هم به نگهبانها دستور داد کاری به کارم نداشته باشند. همسرم آقای غیوران، جزو آخرین زندانیهایی بود که آزاد شد و تعدادی کتاب با خود به خانه آورد که اسامی دیگر زندانیها پشت آنها نوشته شده بود.
چه مدت در زندان قصر بودید؟ فضای آنجا چگونه بود؟
من ۲۰ روز در زندان قصر بودم و فضای آنجا مثل زندان آقایان بود که در آن چند دستگی به وضوح دیده میشد و مارکسیستها و مذهبیها حسابشان را از هم جدا کرده بودند و با هم اختلاف داشتند.
از آن ایام خاطره جالبی به یادتان مانده است؟
در دوران اقامتم در زندان قصر، اتفاق مهمی که برایم پیش آمد در شب اول محرم بود. ما از جریانات بیرون، چندان باخبر نمیشدیم. شب اول محرم، حکومت نظامی اعلام شده بود. ساعت حدود ۹ شب بود که سر و صدای زیادی را از بیرون شنیدم. صدای شلیک تیر و هیاهوی مردم میآمد و ما تصور کردیم مردم دارند میآیند که ما را آزاد کنند و مأموران دارند آنها را میکشند! خبر نداشتیم که مردم روی پشتبامها رفتهاند و اللهاکبر میگویند و مأموران هم بیهدف به سمت آنها شلیک میکنند. شب بسیار تلخ و سختی بود و حال چند نفر از دخترها به هم خورد. بعدها شنیدیم عدهای از مردم خبر نداشتند حکومت نظامی شده است و به خیابانها آمده بودند و سربازها هم به طرف آنها تیراندازی کرده و مخصوصاً در سرچشمه آنها را به شهادت رسانده بودند. این ابتکار مردم که روی پشتبامها میرفتند و شعار میدادند و اللهاکبر میگفتند، واقعاً رژیم را بیچاره کرده بود.
اوج ناتوانی رژیم هم سخن طنزآمیز ازهاری بود که گفت: اینها صدای نوار است...
بله، او با زدن این حرف در تلویزیون، در واقع خودش را مضحکه مردم کرد و در راهپیمایی میلیونی روز عاشورا با سر دادن شعار «ازهاری گوسالهای خر چار ستاره/ بازم میگی نواره؟» جواب دندانشکنی به او دادند.
شما هم در راهپیمایی روز عاشورا شرکت کردید؟
نه، من هنوز در زندان بودم، اما خواهر و فرزندانم قبل از تاسوعا و عاشورا، برای دیدنم آمدند. روحیه همهشان خیلی عوض شده بود. پسرم حسین با شوق و ذوق پایش را بلند کرد و کفش کتانیاش را نشانم داد، یعنی قرار است در راهپیمایی شرکت کنم. بعد هم گفت: شما را از زندان بیرون خواهیم آورد. خواهرم هم گفت: مرا حلال کن، چون ممکن است در راهپیمایی شهید شوم! شوق و ذوق آنها، درد زندان را از یادم برده بود. مسئله مرگ واقعاً برای همه آنها حل شده بود. واقعاً دم مسیحی امام روح تازهای به کالبد مرده ملت دمیده بود و همه یکدل و همراه برای یک هدف مقدس گوش به فرمان امام در صحنه بودند.
بالاخره کی آزاد شدید؟
در روز ۲۲ آذر سال ۱۳۵۷. ما آخرین زندانیانی بودیم که آزاد شدیم. قبل از ما همه را آزاد کرده بودند. یک شب به ما گفتند: وسایلتان را جمع کنید، آزادید. بعد ما را به دفتر رئیس زندان بردند و او خواست: ما زیر متن «با عفو ملوکانه آزاد میشوند» را امضا کنیم. من گفتم: امضا نمیکنم و به سلولم برمیگردم! دیگران هم تبعیت کردند و در نتیجه آنها ناچار شدند ما را بیرون بفرستند. وقتی بیرون آمدم حکومت نظامی بود، ولی مردم جلوی زندان جمع شده بودند. خواهرم هم آمده بود و شعار میداد. دیدن سربلندی خانوادهام برایم از خود آزادی شیرینتر بود. خانوادههای زندانیان واقعاً رنج زیادی میکشیدند.
از لحظاتی که پس از دوری طولانی به خانه برگشتید، بگویید که چه حال و هوایی داشت؟
احساس سربلندی در بین همه اعضای خانواده، اقوام و دوستان موج میزد. روزهای اول گروه گروه به دیدنم میآمدند. خواهر آقای غیوران میگفت: «اگر از مکه آمدی این همه به دیدنت نمیآمدند!» غالباً هم از من در باره زندان و رفتار ساواکیها سؤال میکردند و من برایشان توضیح میدادم.
در اولین برخوردها، چه ویژگیهایی در مردم برای شما جالب بود؟
مهمترین چیزی که میدیدم همدلی مردم و رسیدگی آنها به هم بود. همه مواظب بودند کسی در سختی نباشد. همه بیدریغ به هم کمک میکردند و این بسیار دلگرمکننده بود. مردم خیلی با هم مهربان شده بودند. ماشینها که با هم تصادف میکردند، بهجای دعوا صلوات میفرستادند و راه میافتادند. من کاملاً گیج شده بودم و دائماً از این و آن سؤال میکردم. من چند روزی به خانه خواهرم رفتم و در آنجا دیدم اتاق بزرگی را در طبقه دوم تبدیل به بیمارستان کرده و در چند قفسه وسایل پزشکی و دارو گذاشته بود تا بتوانند مجروحان راهپیماییها را مداوا کنند.
مگر این کار را بلد بودند؟
بله، خواهرم و خانمهای محله، دورههای کمکهای اولیه را دیده بودند و چند پزشک و جراح از جمله شهید دکتر فیاضبخش، همواره در دسترس بودند که به شکل رایگان به زخمیها و بیماران رسیدگی کنند. بسیار برایم جالب بود که مردم سربازهای فراری را مثل فرزندان خودشان در خانههایشان پذیرفته بودند و از آنها پذیرایی میکردند. عده زیادی از جوانها هم موهایشان را مدل سربازی زده بودند که تشخیص سربازها از سایر جوانها مشکل شود. در راهپیماییها مردم شاد و امیدوار بودند و بودنشان در کنار هم، اسباب دلگرمی بود. آن روزها حتی بچههایی که تازه زبان باز کرده بودند میگفتند: «مرگ بر شاه». فوقالعاده از دیدن این منظرهها هیجانزده میشدم. انگار از زمین و هوا شعار «مرگ بر شاه» به گوش میرسید. یک روز هم به بهشت زهرا رفتم. جمعیت زیادی آمده بودند و در آنجا در کنار قبر شهدای خود تظاهرات میکردند و شعار میدادند. البته در آنجا هم مسلسل و تیرباز گذاشته بودند.
آقای غیوران هم آزاد شده بودند؟
خیر، ایشان هنوز در زندان بودند. در روز ۲۶ دی وقتی رادیو اعلام کرد شاه رفت، با عجله به زندان رفتم تا خبر را به آقای غیوران بدهم. شادی مردم قابل وصف نبود. همه به خیابانها ریخته بودند و شادی میکردند. بعضیها از عکس شاه، کلاه بوقی درست کرده و روی سرشان گذاشته بودند. عدهای هم عکس شاه را از روی اسکناسها در آورده بودند. گل و شیرینی بود که بین مردم پخش میشد. ترافیک بهقدری سنگین شده بود که موقع برگشتن از زندان، چند ساعت در خیابان ماندم. متأسفانه آن روز اتفاق تلخی در خانواده ما، کاممان را تلخ کرد. خواهرزاده آقای غیوران از بالای تانک پایین افتاد و زیر چرخهای آن رفت و به شهادت رسید.
آقای غیوران کی آزاد شدند؟ از حال و هوای آن روزها برایمان بگویید.
آقای غیوران در شب اول بهمن ۱۳۵۷ آزاد شدند. خواهران جزایری هم جزو آخرین کسانی بودند که آزاد شدند. شبی که آقای غیوران آزاد شدند، عده زیادی از مردم با حلقههای گل به استقبال زندانی رفته بودند و هر زندانیای را که بیرون میآمد، غرق در گل میکردند و او را روی دوش میگرفتند و میگرداندند. آقای غیوران در زندان خیلی شکنجه شده و از ناحیه کمر و پا بهشدت آسیب دیده بودند و از مردم خواهش میکردند ایشان را روی دوش نگیرند، ولی آنها تصور میکردند ایشان دارد تعارف میکند! بالاخره برادر ایشان به هر زحمتی بود، آقای غیوران را از دست مردم در آورد و مردم ایشان را روی زمین گذاشتند.
شما در جائی اشاره کردهاید که در ایام زندان، یکی از خبرهائی که شما را خیلی خوشحال کرد، خبر درگذشت شوهرتان بود! قدری در این باره توضیح دهید؟
آقای غیوران شکنجههای وحشتناکی را از سر گذراندند و هنوز هم از عوارض آن شکنجهها رنج میبرند. ایشان حتی تا مدتها، به خاطر شکنجهها در کما بودند. من تا مدتها نقش یک زن خانهدار سادهدل و بیخبر از همه جا را بازی کرده و به این ترتیب از افتادن به زندان و کمیته مشترک فرار کرده بودم، ولی در مرداد سال ۱۳۵۴ که به سراغم آمدند، به دلیل اینکه جاسازیهای خانه ما را کشف کرده بودند، دیگر نمیتوانستم خودم را به سادگی برنم و مرا دستگیر کردند و به کمیته مشترک بردند و در آنجا دیدم که بابت دستگیری آقای غیوران، از خوشحالی سر از پا نمیشناسند.
در کمیته مشترک، شکنجه هم شدید؟
بله، ولی سختتر از شکنجه، شنیدن فریادهای دیگران زیر شکنجه بود. گاهی این شکنجهها بهقدری غیرقابل تحمل میشدند که انسان آرزو میکرد عزیزانش بمیرند، ولی نجات پیدا کنند. آنها برای شکستن مقاومت من، از شکنجههائی که به آقای غیوران داده بودند، با آب و تاب برایم حرف میزدند و میگفتند که: آقای غیوران در اثر شکنجه و شوک الکتریکی، فلج شده و به حالت اغما رفته است! من تصور میکردم که ایشان زیر شکنجه از دنیا رفته و آنها نتوانستهاند اطلاعاتی را از ایشان بیرون بکشند. از شنیدن این خبر بهقدری خوشحال شدم که وقتی توسط آرش، شکنجهگر بیمار و هیستریک کمیته مشترک کابل میخوردم، درد را احساس نمیکردم! موقعی هم که با بدن کبود و مجروح به سلولم برگشتم، احساس کردم کوهی از اندوه را از روی قلبم برداشتهاند. فقدان آقای غیوران یا آزار دیدن بچههایم برایم فوقالعاده طاقتفرسا بود، اما تصور رهائی آقای غیوران از شکنجههای هولناک کمیته مشترک و مخصوصاً لو نرفتن اطلاعات، چنان شادی وصفناپذیری را در دلم ریخت که بعدها کمتر چنین تجربه دلپذیری را از سر گذراندم.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما گذاشتید.