در گذشته وقتی حرف از آلوده کردن طبیعت به میان میآمد بیشتر از همه به یاد دستمالکاغذیهایی میافتادم که راه به راه برای هر مورد ضروری و غیرضروری استفاده میکردم و درون سطل زباله میانداختم. برای همین مدتی سعی کردم خودم را در مصرف آن کنترل و کمتر دستمال کاغذی استفاده کنم، چون هر بار که یکی از آنها را از جعبهاش برمیداشتم درختانی جلوی نظرم میآمد که برای این منظور قطع میشدند و جان عزیزشان را به کارخانهها میسپردند تا برای ساخت چیزهایی از این دست مورد استفاده قرار بگیرند. موفق هم شدم و مصرف دستمال کاغذی را نسبت به گذشته کم کردم. با این کار احساس بهتری نسبت به خودم داشتم و البته کارهای ساده دیگری هم مشابه این انجام میدادم تا حس بهتری نسبت به طبیعت و محیط زیست و حفظ آن داشته باشم. این تجربهها منجر به یک دوستی عمیق با طبیعت شد که روایت آن را میخوانید.
وقتی به سالهای سپری شدهام نگاه میکنم با کارهایی که سعی میکردم برای حفظ طبیعت انجام دهم، وقتی از تلویزیون تصاویری از تخریب طبیعت را میدیدم یا چیزی درباره آن میشنیدم و میخواندم، کمتر از پیش دچار عذاب وجدان میشدم. با خودم میگفتم، خب، دست کم من آسیبی به جنگلها، لانه پرندگان، دریاها، کوهها و.. نمیزنم. آشغال و زبالههایم را در گردش و تفریح درون آنها نمیریزم و آلودهشان نمیکنم. اگر هم آلودهشان میکنم، به دست خودم و به طور مستقیم و عمدی نیست. مثلاً ممکن است به خاطر قوطی رب گوجهفرنگی که از فروشگاه محل خریدهام تا برای پختن ماکارونی استفاده کنم، آسیبی به طبیعت زده باشم. هرچه باشد یک عالمه انرژی مصرف شده است تا رب در کارخانه تهیه شود و چه بسیار آلودگیها و ضایعاتی که برای ساخت قوطی آن به وجود آمده باشد و همه اینها برای این بوده است که آن یک قوطی رب به دست من و مردم برسد. حالا از این بگذریم که ممکن است کارخانهدار محترم، زبالهها و پسماندهای ناشی از تولیدات کارخانهاش را به دور از چشم دوربینها و مسئولان در جایی از طبیعت ریخته یا مدفون کرده باشد. همین فکرها برایم عذابآور شده بود. با خودم میگفتم این حتماً یک جور وسواس فکری است که من پیدا کردهام. از طرفی هم میدانستم که این فکرها درست است، ولی چارهای جز سرسپاری به آنها را ندارم. فقط تا جایی که میشد مصارف کارخانهایام را پایین آوردم. مثلاً مربا را خودم درست میکردم تا کمتر از نوع آماده و کارخانهای آن استفاده کنم. سعی میکردم بیشتر از مواد غذایی تازه استفاده کنم تا کمتر سراغ نوع کارخانهای آن بروم. در این بین دست به خلاقیتهایی هم زدم. مثلاً با خودم فکر کردم به جای استفاده از کیسههای نایلونی که هر روز تعداد زیادی از آنها را برای خوراکی فرزندم برای بردن به مدرسه، بستهبندی خوراکیهای فریزری یا قرار دادن چیزهای مختلف استفاده میکردم، از ظرفهای کوچک فلزی، چینی و... استفاده کنم که هر کدام مدتها مورد استفاده قرار میگرفت. با این کار پلاستیک کمتری به طبیعت وارد میکردم و کمتر به آن آسیب میزدم. با این کارها گاهی رفتارم شبیه به افرادی میشد که دهههای پیش زندگی میکردند. در نگاه خیلی از نزدیکانم هم رفتارم مانند قدیمیهاشده بود و به اصطلاح، دیگر امروزی نبودم.
این حرفها و نگاهها گاهی از روند تازه زندگیام پشیمانم میکرد، ولی خیلی زود نیروهای منفی حاصل از آن را از خودم دور میکردم. وقتی رفتار آنان را که همچون گذشته خودم مصرفگرا و آسیبرسان بود میدیدم، دوباره اراده خود را به دست میآوردم و به روشم ادامه میدادم. به نوعی توانسته بودم گذشته خود را ببینم و «خودگذشتهام» را درک کنم. این درک از گذشته خودم باعث میشد اطرافیانم را هم بهتر درک کنم. گذشتهام را پر از یک جور خودخواهی ناشی از ناآگاهی میدیدم. این درک من کمکم میکرد تا مصممتر به روش تازهام ادامه بدهم. از استادی شنیده بودم که زندگی روی دیگرش را با تغییر نگاه، نشانمان خواهد داد و این اتفاق خیلی زود برای من هم افتاد. وقتی به زندگی و خود گذشتهام، برخورد اطرافیان با خود کنونیام و ناراحتیهای وجدانی که از بابت گذشته یا کاری که نمیتوانستم برای درست اندیشیدن جمعی در جامعه انجام بدهم دلم میگرفت و به سرم میزد تا راه بروم. برای همین میرفتم از خانه بیرون و مدتی را پیادهروی میکردم. این کار را تا مدتی انجام میدادم تا اینکه کمکم به عادتی روزانه تبدیل شد. برای همین هر روز بعد از ظهرها در ساعت خاصی به خیابان میرفتم و یک ساعتی پیادهروی میکردم. همان روزهای نخست فهمیدم که یکی از خیابانهای اطراف که پر از درخت و بوستان است، بسیار آرام و زیباست و پیادهروی در آن برایم حس و حال بهتری دارد. برای همین تقریبا هر روز آن مسیر را که به امامزادهای ختم میشد، میرفتم و برمیگشتم. کم کم به سرم زد تا وارد امامزاده شوم و در حیاط بزرگ آن که درختان تنومندش از دیوار کوتاه بیرونش هم پیدا بود، چرخی بزنم. امامزاده که به امامزاده معصوم معروف بود، در میان حیاط قرار داشت و نیروی خوبی از آنجا میگرفتم. در حیاط پشتی آن که چند درخت بلند قرار داشت حس و حال خاصی داشتم. نیرویی هر بار من را به سوی آن قسمت از حیاط میکشاند. حیاط پشتی به در جنوبی ختم میشد و سکوت بینظیری داشت و بیشتر وقتها تنها چیزی که باعث میشد سکوت آنجا شکسته شود، گذر هواپیماهایی بود که از بالای آن رد میشدند. وجود سکوت و آرامش این مکان و خیابان در محلهای شلوغ از پایتخت خاصترش میکرد. چند باری برای ادای احترام به درون امامزاده رفتم و راز و نیاز کردم. احساس میکردم یکی از بهترین احساسهایم را در آنجا تجربه میکنم. درباره امامزاده و مکانی که درونش قرار داشت تحقیقات زیادی کردم. دلم میخواست بدانم جایی که روحم درونش تا آن اندازه آرام میگیرد چه سرگذشتی دارد.
فهمیدم که حیاط آنجا در گذشته گورستانی بوده است که هماکنون به بوستان و چمنزار تبدیل شده است. شاید هم برای همین این امکان تا آن اندازه برایم کشش داشت. شاید ارتباطی بین من و روحهای پاک آنجا برقرار شده بود. این را هنوز هم نمیدانم. ولی یکروز که در حیاط پشتی ایستاده بودم و مثل روزهای گذشته برای شادی روان درگذشتگان، طلب آمرزش میکردم، نیروی خاصی را احساس کردم. درخت چنار و بسیار افراشتهای که کنارش ایستاده بودم احساس شگفتآوری به من میداد. نمیتوانم آن احساس را توصیف کنم و توضیحش بدهم ولی احساسی شبیه به یکی بودن، یگانگی، مهربانی، کشش و حمایت را از آن درخت دریافت میکردم. ابتدا نمیدانستم این نیرو دقیقاً از درخت به سوی من فرستاده میشود، تا اینکه بالاخره فهمیدم این نیرو بیشتر از سوی درخت کناری برایم فرستاده میشود. ناخودآگاه دستم را روی تنه تنومندش گذاشتم. ارتباطی عمیق را بین خودم و او احساس کردم. از استادم شنیده بودم که اگر به طبیعت عشق بدهیم، عشق آن را هم دریافت خواهیم کرد. من هم نمیدانستم چطور، فقط نیت کردم که به آن درخت عشق درونیام را نثار کنم. همین نیت من برای یک دوستی بزرگ کافی بود. از آن روز سالها میگذرد و من هنوز هم این دوستی را با او دارم. گاهی احساس میکنم که او هم دلش برایم تنگ میشود و به سراغش میروم. یک دوستی خاص و عجیبی بین ما برقرار است. دوستی با این درخت بزرگ و زیبا شاید هدیهای از پروردگار و طبیعت است که به من ارزانی شده است.