کد خبر: 934380
تاریخ انتشار: ۲۴ آبان ۱۳۹۷ - ۰۷:۵۱
گفت‌وگوی «جوان» با مادر شهیدان علی و حمید صفاری
هر دو می‌خواستند شهید شوند. علی گفته بود از خدا می‌خواهم تا دینم را به مردم ادا نکردم شهید نشوم. پسرم حمید از 16 سالگی به جبهه می‌رفت. مددکار بود و دفعه سوم که به جبهه رفت شهید شد. علی و حمید قطعه 26 بهشت زهرا دفن هستند
زینب محمودی عالمی
این روز‌ها که برخی سعی می‌کنند جای جلاد و قربانی را عوض کنند خوب است نگاهی به جنایات منافقین بیندازیم تا یادمان باشد چه جنایاتی به ملت ایران روا شده است. منافقین، همان‌ها که اکنون مظلوم نمایی می‌کنند در گذشته نه چندان دور بسیاری از هموطنان خود را تنها به جرم دفاع از نظام اسلامی ترور می‌کردند. ربابه نورایی آشتیانی، مادر شهیدان علی و حمید صفاری است که پسرش علی سال ۶۱ توسط منافقین و جلوی چشمان پدرش ترور شد. پسر دیگرش حمید نیز سال ۶۷ در عملیات کربلای ۷ در اندیمشک به شهادت رسید. آنچه می‌خوانید حاصل همکلامی ما با بانو ربابه نورایی آشتیانی است که از نظرتان می‌گذرد.

از خودتان بگویید. اصالتاً اهل کجا هستید و چه سالی ازدواج کردید؟
من متولد سال ۱۳۲۲ هستم. من و همسرم اصالتاً اهل آشتیان هستیم. نسبت فامیلی دوری داشتیم و سال ۱۳۳۹ ازدواج کردیم. همان سال از آشتیان به تهران آمدیم. اول محله جابری تهران ساکن بودیم. سال ۱۳۴۰ خدا پسر دوقلو به نام‌های علی و حسین به ما داد. علی پسر بزرگم بود که ۲۲ شهریور سال ۱۳۶۱ در مغازه پدرش توسط منافقین ترور شد. سال ۴۴ پسرم رضا به دنیا آمد و سال ۱۳۴۷ خدا حمید را به ما داد. پسر کوچکم حمید سال ۱۳۶۷ در عملیات کربلای ۷ در اندیمشک شهید شد. پسر دیگرم حسین الان بازنشسته آموزش و پرورش است. رضا یک کارخانه کوچک در اطراف تهران دارد و می‌گوید رهبر معظم انقلاب دستور دادند که اقتصاد مقاومتی باید در مملکت پیاده شود. میلگرد تولید می‌کنند تا از خارج واردات نداشته باشیم.

چرا منافقین علی را در لیست ترورشان قرار دادند؟
زمان پیروزی انقلاب ما تا آنجا که می‌توانستیم به تظاهرات ضد پهلوی می‌رفتیم. بچه‌ها با پدرشان به تظاهرات می‌رفتند. مسجد و نماز جمعه و هر جا که برای انقلاب لازم بود حضور داشتیم. اینطور نبود که بی‌تفاوت در خانه بنشینیم. ابتدای زندگی‌مان همسرم مغازه خواربارفروشی در کوچه برهمند داشت و همان محل زندگی می‌کردیم و بعد به خیابان مجاهدین بین شهدا و بهارستان آمدیم. همسرم تا زمانی که زنده بود نماز جمعه‌اش ترک نمی‌شد. منافقین برای ترور همسرم آمده بودند. به دلیل اینکه عکس امام خمینی و شهید بهشتی را در مغازه‌اش نصب کرده بود فهمیده بودند که او حزب‌اللهی است. منافقین پیام دادند چند نفر از اهالی این کوچه را ترور می‌کنیم. ما باور نمی‌کردیم. همسرم می‌گفت: من یک کاسب جزء هستم کاره‌ای نیستم. منافقین اینطور می‌گویند که ما را بترسانند. بعداً که ترور شد فهمیدیم نقشه از پیش تعیین شده بود.

گویا علی را جلوی چشمان پدرش ترور کردند؟
علی پس از پایان تحصیلات متوسطه به جهاد سازندگی رفت و پس از یک دوره کوتاه آموزشی برای برق‌رسانی به روستا‌های محروم اطراف ورامین اعزام شد و با فعالیتی شبانه‌روزی به اتفاق یارانش در مدت زمانی کوتاه قریب به ۴۷ روستای منطقه را صاحب برق کرد.
علی ۲۲ ماه در جبهه خدمت کرده بود. ۱۰ روز به مرخصی آمد تا دوباره برگردد. روزی که علی را ترور کردند کوپن برنج اعلام شده بود. همسرم، چون مغازه خواربارفروشی داشت مردم جمع شده بودند تا برنج کوپنی بگیرند. مغازه شلوغ بود. مردم صف بسته بودند. علی در خانه نشسته بود یکدفعه گفت: بروم به حاجی کمک کنم. رفته بود مغازه. سه نفر اعتراض کردند که آقا در صف بایست نرو جلو. یک نفر از بین جمعیت گفت: این پسر حاجی است می‌خواهد به پدرش کمک کند. منافقین دو نفر بودند که اسلحه‌شان را در گونی مخفی کرده بودند و در صف مردم بودند تا مردم گفتند این پسر حاجی است، منافقین به همسرم گفتند دست‌ها بالا. حاجی روی زمین نشست. منافقین شروع به تیراندازی کردند. مغازه پر از دود شده بود. علی ما هنوز نرفته بود پشت ترازو. وقتی فهمید این دو نفر منافق هستند با آن‌ها درگیر شد. آن‌ها مسلح بودند پسرم دست خالی بود و اسلحه نداشت. علی را جلوی چشم پدرش به رگبار بستند. بنده خدا همسرم همیشه داغ علی را داشت. ۱۵ سال پیش هم به رحمت خدا رفت. به هر حال آن روز مردم ترسیده بودند و پراکنده شدند و سه نفر از اهالی کوچه آمدند از پسر و همسرم دفاع کنند که منافقین آن‌ها را هم به رگبار بستند. یک نفر از ناحیه شانه تیر خورده بود و جانباز و دستش فلج شد. همسایه روبه‌روی ما وقتی از پنجره دیده بود از مغازه صدای تیراندازی می‌آید پابرهنه دویده بود و برای کمک آمده بود. به منافقین گفته بود فلان فلان شده‌ها با این پیرمرد چه کار دارید من ۲۰ سال در این محل از این مرد بدی ندیدم. چرا او را می‌زنید؟! منافق به دوستش گفته بود او را هم بزن. بعد به پای او تیر زده بودند. مردم را در کوچه به رگبار بسته بودند تا دستگیر نشوند. بعد منافقین سوار موتور شدند و فرار کردند. سال بعد از زندان اوین با ما تماس گرفتند که قاتل پسر شما پیدا شده و می‌خواهیم اعدامش کنیم. اگر حرفی دارید بیایید بزنید. ما که رفتیم پسر دومم که قُل برادرش علی بود جبهه بود. پسر دیگرم رضا همراهمان آمد. شهید لاجوردی هم آنجا بود. به ما گفتند اگر صحبتی با این‌ها دارید بگویید. پسرم رضا رفت به منافقین گفت: چرا برادرم را کشتید؟ برادرم جز خدمت به مردم و جبهه کاری نکرد، دستمزدش این نبود که شما دادید. یکی از منافقین سرش را بلند کرد و گفت: برادرت کی بود. پسرم گفت: علی صفاری. منافق گفت: من چه می‌دانم علی صفاری کیست؟ ما آنقدر آدم کشتیم که اصلاً نمی‌دانیم علی صفاری کی هست.

از پسرتان حمید بگویید.
حمید ۹ خرداد سال ۴۷ متولد شده بود. فرزند آخرم بود. معلم قرآن و اخلاق بود. می‌گفت: وظیفه شرعی‌مان است به جبهه برویم. دانشجوی سال دوم رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران بود. در دانشگاه اعلام کرد بچه‌ها اولین وظیفه‌مان جبهه و بعد درس خواندن است. امام خمینی فرمان دادند جبهه لازم است، پس واجب است به جبهه برویم. با حرف‌هایش ۱۳ نفر از دوستانش اعلام آمادگی کردند و با هم به جبهه رفتند. حمید عضو بسیج دانشگاه و مسجد جابری بود. ششم ماه مبارک رمضان به جبهه رفت و آخر ماه رمضان سال ۶۷ در سن ۲۰ سالگی در عملیات کربلای ۷ در اندیمشک شهید شد. یک هفته پیکرش را به خاطر هجوم بعثی‌ها نتوانستند بیاورند و بعد از یک هفته پیکر او و دو همرزمش را آوردند.

روش تربیتی شما چگونه بود که فرزندانتان در راه اسلام و انقلاب قدم گذاشتند؟
بچه‌ها از اول اسلامی و متدین بودند. آن‌ها را به کلاس قرآن می‌فرستادم. بستگانمان زمان قبل از انقلاب تلویزیون داشتند ولی ما نداشتیم. حتی به مدارسی که معلم زن بی‌حجاب داشت پسرانم را نمی‌فرستادم. پسران دوقلو علی و حسین را به دبیرستان خوارزمی و پسر دیگرم حمید را دبیرستان مدرس فرستادیم. از آنجا که دیپلمش را گرفت کنکور پزشکی قبول شد. بچه‌ها با پدرشان به مسجد می‌رفتند. از کودکی یادشان داده بودم که خداشناس و دیندار باشند. باید پشتیبان ائمه اطهار باشند و ائمه را بشناسند.
دو ماه مانده بود تا سربازی علی تمام شود. یکی از دوستانش به فرمانده‌شان گفته بود این خانواده سه فرزندش در جبهه است. دوقلو‌ها هر دو سرباز و در جبهه بودند. رضا هم از طرف بسیج به جبهه می‌رفت. از محل خدمت علی تصمیم گرفتند تا او را به پادگان ۲۱ حمزه تهران بفرستند. همان روزی که علی به مرخصی آمد یک کاسب محلمان را ترور کرده بودند. گفتم علی چرا اینقدر دیر آمدی؟ نگران بودم. علی گفت: نه بابا شما که کار خودتان را کردید. گفتم چکار کردیم؟ یک نامه از جیبش درآورد. نوشته بود علی صفاری را به پادگان ۲۱ حمزه بفرستید به دلیل اینکه سه برادرش در جبهه هستند، دو ماه از باقیمانده سربازی‌اش را در تهران باشد. علی گفت: نمی‌شود که من پوتین‌هایم را واکس بزنم و لباسم را اتوکنم و اینطور به پادگان ۲۱ حمزه بروم آن وقت بچه‌های مردم یکی یکی شهید شوند. گفتم علی جان! تو الان دو سال است به جبهه رفتی. یک سال و نیم حسین در جنگ است. سه ماه رضا جبهه رفته. ما کی گفتیم پسرانمان را برگردانید. همه داوطلب رفتید. قرار بود ۱۰ روز بعد از مرخصی به پادگان ۲۱ حمزه برود. نشد که برود و ۲۲ شهریور شهید شد. از پادگان سربازان آمدند و پیکرش را به سمت بهشت زهرا تشییع کردند. رضا جبهه بود که علی شهید شد. فامیل می‌گفتند به او بگویید برای تشییع برادرش بیاید ولی همسرم می‌گفت: نمی‌خواهد بیاید و جبهه را خالی کند که مراسم بگیریم. یک نفر هم یک نفر است در جبهه می‌ماند تا خدمتی کند.

نگاه فرزندان شهیدتان به مقوله ایثار و شهادت چطور بود؟
هر دو می‌خواستند شهید شوند. علی گفته بود از خدا می‌خواهم تا دینم را به مردم ادا نکردم شهید نشوم. پسرم حمید از ۱۶ سالگی به جبهه می‌رفت. مددکار بود و دفعه سوم که به جبهه رفت شهید شد. علی و حمید قطعه ۲۶ بهشت زهرا دفن هستند. حمید وصیت کرد اگر من شهید شدم مرا پایین پای برادرم خاک کنید و دوستان شهیدم هم دو طرفم باشند.

برخی از خانواده‌ها بار اصلی جنگ و انقلاب را به دوش کشیدند، اما اکنون شاهد هستیم که برخی مسئولان قدر این شهدای جوان را نمی‌دانند. به نظر شما اگر فرزندانتان بودند چه واکنشی نسبت به چنین مسئولانی نشان می‌دادند؟
ما خدا را شکر می‌کنیم که بچه‌ها نیستند تا بعضی از رفتار‌ها را ببینند. اگر بودند حمید ما که یک انقلابی تندی بود طاقت نمی‌آورد این چیز‌ها را ببیند. من خدا را شکر می‌کنم که پسرانم شهید شدند. واقعاً آن‌هایی که شهید شدند پیروز شدند. خودمان مگر رنج نمی‌بریم. این همه شهید مدافع حرم دادیم یک ذره مسئولان فکر کنند این چه وضع اقتصادی است که درست کردند، چرا اختلاس می‌کنند؟ این همه بچه‌های شهید بی‌پدر شدند. برخی مسئولان به شهدا خیانت می‌کنند. همیشه می‌گویم خدا را شکر پسرانم شهید شدند و این وضعیت را ندیدند. در وصیتنامه حمید آمده است از مسئولان می‌خواهم هر چند وقت یکمرتبه به بهشت زهرا بروند ببینند این جوانانی که شهید شدند مسئولان به خاطر این‌ها در این مسند نشستند و نماینده مجلس و وزیر شدند و اگر این‌ها شهید نمی‌شدند این‌ها کاره‌ای نبودند. از خیانت برخی مسئولان خیلی رنج می‌بریم از خیانت برخی مسئولان...
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار