چندی پیش که به دیدار معصومه عاشری مادر شهید علی قزلباش رفتیم و گفتوگو با ایشان را نیز منتشر کردیم، متوجه شدیم خانواده قزلباش دو شهید به نام علی قزلباش دارند! از مادر شهید در خصوص دومین علی پرسیدیم که گفت: محمدعلی پسرعموی پسرم بود که در فامیل او را علی صدا میکردیم. به همین خاطر خیلیها فکر میکنند خانواده ما دو شهید به نام علی قزلباش دارد. فرصت را غنیمت شمردیم و با هماهنگی مادر شهید علی قزلباش گفتوگویی نیز با ربابه صحبتی مادر شهید محمدعلی قزلباش ترتیب دادیم؛ شهیدی که سال ۶۶ و در ۱۵ سالگی آسمانی شد.
گویا در اقوامتان شهید زیاد دارید؟
بله، علی قزلباش، پسرم محمدعلی قزلباش، پسرعموی دیگرشان داوود قزلباش و... از شهدای این فامیل هستند. در خانواده ما هم جوانها انقلابی و جبههای بودند هم پدرانشان. به این ترتیب از میان رزمندههای این خانواده چندین شهید و جانباز تقدیم شد.
پسرتان چند سال داشت که به جبهه رفت؟
علی (محمدعلی) متولد سال ۱۳۵۱ بود. سال ۶۶ فقط ۱۵ سال داشت که تصمیم گرفت به جبهه برود. از نظر من که مادرش بودم، هنوز خیلی کوچک بود. پیشم آمد و گفت: میخواهد به جبهه برود. جا خوردم. سال قبلش پسرعموی پسرم، علی قزباش، شهید شده بود. مخالفت کردم و گفتم تو هنوز دیپلمت را نگرفتهای. بمان حداقل دیپلم بگیر بعد برو. ضمناً همسر و دیگر پسرم هم در جبهه بودند. همین را به او گفتم که آنها جبهه هستند و ما سهممان را به جنگ ادا کردهایم. تو بمان بزرگتر که شدی برو، اما پسرم اصرار داشت که به جبهه برود. میگفت: جنگ کوچک و بزرگ ندارد. امام فرموده در راه خدا قیام کنید و من هم میخواهم به حرف رهبرم عمل کنم. علی مخفیانه دست توی شناسنامهاش برده بود. تاریخ تولدش را روی کپی شناسنامه بزرگتر کرده بود. من هم وقتی دیدم این همه شوق دارد، قبول کردم، اما به شرطی که در جبهه درسش را ادامه بدهد. چشم گفت و راهی شد.
در همان اولین اعزام به شهادت رسید؟
پسرم اول سه ماه آموزشی رفت. بعد چند روز مرخصی بود تا اینکه زمان اعزامشان رسید. روزی که میرفت گفت: قول میدهم سه ماه دیگر برگردم. برگشت، اما روی دست مردم و درون یک تابوت. از نظر من علی به قولش عمل کرد. گفته بود سه ماه دیگر برمیگردم و برگشت.
در چه عملیاتی به شهادت رسید؟
سال ۶۶ در عملیات بیتالمقدس ۲ به شهادت رسید. این پسر فکر و ذهنش پیش رزمندهها بود و عاقبت هم خودش در لباس یک رزمنده شهید شد. یادم است وقتی که سنش به جبهه قد نمیداد، من برایش یک جفت جوراب خریده بودم، اما ندیدم که آنها را بپوشد. یک بار پرسیدم: «علی جان چرا جورابها را پایت نمیکنی؟ چرا آنها را نمیپوشی؟» گفت: «شما چه کار به جورابهای من دارید؟ نتوانستم آنها را بپوشم.» خلاصه آن روز جواب درستی به من نداد. بعدها فهمیدم همان یک جفت جوراب را برای کمک به جبههها فرستاده است.
به نظر شما چه عواملی باعث میشد تا نوجوانهایی مثل علی در آن سن کم بصیرت لازم را برای حضور در جبههها داشته باشند؟
علی از نسلی بود که در مسجد بزرگ شده بودند. پسرم از کوچکی در تعمیر مسجد امام خمینی فعالیت میکرد. به آنجا میرفت و داوطلبانه کار میکرد. علی از همان کودکی اهل مسجد و نماز بود. به نماز شب و تلاوت قرآن خیلی اهمیت میداد. حضور در مسجد، خواندن نماز و انس با قرآن باعث شد که این جوانها زود مرد شوند و بصیرت زیادی داشته باشند.
چه خاطرهای از محمدعلی در ذهنتان ماندگار شده است؟
وقتی علی درس میخواند، از مدرسه میخواستند آنها را به مشهد ببرند. مبلغی از هزینه سفر را هم از دانشآموزان میگرفتند. آن موقع خیلی وضعمان خوب نبود. با این وجود به علی گفتم هزینه سفرت را من میدهم. قبول نکرد. گفت: مادرجان خودم کار میکنم و هزینه سفر را جور میکنم. همین کار را کرد و با دستمزد خودش به پابوس امام رضا (ع) رفت. این پسر طبع بلندی داشت. بعدها از همرزمانش شنیدم که توی جبهه مخفیانه پوتین همرزمانش را واکس میزد، لباسهایشان را میشست و کارهای همرزمانش را مخفیانه انجام میداد. دوستانش میگفتند ما وقتی علی شهید شد متوجه کارهایش شدیم. پسرم با گلولهای که به پیشانیاش اصابت کرد، به شهادت رسید.