شهید سعید قارلقی از جمله شهدای مدافع حرمی بود که جبهه دفاع مقدس و دفاع از حرم را توأمان درک کرده بود. هرچند بازنشسته سپاه بود، اما به گفته پسرش مجتبی قارلقی مرام بسیجی داشت و هر بار که در جهاد شرکت کرد، نه از سر وظیفه که به عنوان یک بسیجی شرکت میکرد. حتی شهادتش در شهر سامرای عراق نیز در کسوت یک بسیجی داوطلب بود. در حالی که به تازگی هفته بسیج را پشت سر گذاشتهایم، در گفتوگو با فرزند شهید به روحیات بسیجی این شهید مدافع حرم میپردازیم.
وقف جبهه
بابا متولد ۱۳۴۵ بود. ما در محله جنوب شهری امامزادهحسن سکونت داشتیم که در دفاع مقدس شهدای زیادی داده است. مردم مذهبی این محله غالباً با امام و انقلاب همراه بودند و بابا هم خیلی زود وارد جریان انقلاب شد. از سنین نوجوانی به عضویت بسیج و سپس سپاه درآمد و تا آخر عمر یک بسیجی ماند. شهید قارلقی سابقه ۴۹ ماه حضور در جبهه داشت. وقتی جنگ تمام شد من دو سالم بود، ولی از مادرم و از خود بابا شنیدهام که دوران شهید قارلقی تمام زندگیاش را صرف کمک و حضور در جبههها کرده بود.
ترکش سیار
بابا در مدت حضورش در جبهه چند بار مجروح شده بود، اما دنبال پرونده جانبازی نمیرفت. یکبار در خانه ترکشی از کنار بینیاش خارج شد. آن روز به من گفت: یک خال سیاه بالای لب و کنار بینیاش درآمده است. چون ناگهانی این اتفاق افتاده بود. گفتم حتماً اشتباه میکنی. مگر میشود در یک آن خال به این بزرگی دربیاید. اما بابا گفت: برو یک پنس بیاور انگار قرار است یک ترکش از بینیام خارج شود. جلوی چشم ما ترکش را درآورد و به من داد. هنوز هم آن ترکش را یادگاری نگه داشتهایم. این ترکش زخم دوران جنگ بود که رفتهرفته جابهجا شده بود و از صورت بابا خارج شد.
بعد از جنگ
پدرم بعد از جنگ و بازنشستگی دلتنگ شده بود. مرتب یاد رفقای شهیدش میافتاد. او یک بسیجی خستگیناپذیر بود و نمیتوانست در خانه بند شود. گواهینامه پایه یک را گرفت و راننده کامیون حمل و نقل مصالح ساختمانی شد. هیچ ادعایی هم نسبت به دوران جبهه و جنگش نداشت. سر به زیر و آرام زندگیاش را میکرد، اما روحیه بسیجی را حفظ کرده بود. انگار منتظر یک اتفاق بود تا دوباره به دوران جهاد برگردد. وقتی از اوضاع عراق و سوریه مطلع شد، دیگر تاب ماندن نداشت. پسرعمهای داریم که با بابا از دوران جنگ همراه و همرزم بودند. ایشان ابتدا برای دفاع از حرم اعزام شد و بابا هم با اصرار از او میخواست ترتیبی بدهد بتواند همراهیاش کند. خودم شنیدم که یک بار به پسرعمهام میگفت: عباس تو نامردی! مگر ما زمان جنگ با هم نبودیم، حالا چرا باید خودت بروی و من اینجا بمانم. پدر آنقدر پیگیری کرد تا اینکه قرار شد در خصوص رفتنش اقداماتی انجام دهند و اطلاع بدهند. روزی که خبر دادند کارش جور نشده و نمیتواند برود در آشپزخانه بودیم، از فرط ناراحتی دستش را روی دلش گذاشت و ناخودآگاه یک دور کامل زد. هیچ وقت بابا را آنقدر ناراحت ندیده بودم. بعد به بالکن خانه رفت و همانجا مشغول دعا شد، نمیدانم چه به خدایش گفت که روز بعد تماس گرفتند و گفتند برای چهارشنبه بلیت گرفتهایم بروید بغداد و از آنجا هم انشاءالله سامرا...
۲۸ روز بعد
بابا اردیبهشت ماه ۹۴ رفت و ۲۸ روز بعد در ششم خردادماه در سامرا به شهادت رسید. ۹ خرداد هم پیکرش آمد و دهم در قطعه ۲۷ بهشت زهرا و کنار مزار برادر شهیدش حمید قارلقی به خاک سپرده شد. عموی شهیدم حمید قارلقی سه سال از بابا کوچکتر بود و سال ۶۷ شهید شد. ما خیلی به زیارت مزار عمو میرفتیم و اتفاقاً بابا هم در همان جایی که خیلی دوست داشت دفن شد. ظاهراً بابا همراه مترجمش به تله انفجاری داعش افتاده و شهید شده بودند، اما پدرم یک عمر بسیجی بود، بسیجی ماند و همین روحیه بسیجی هم باعث شد تا عاقبت بخیر شود. شهید قارلقی هیچ وقت راه و رسم بسیج را فراموش نکرد و از همان نوجوانی که به عضویت بسیج درآمد، خودش را یک بسیجی میدانست. او بر سر عهدش ایستاد و پایان این راه نیز عاقبتی، چون شهادت داشت.