سرویس سبک زندگی جوان آنلاین- محمد مهر: ملوانی را در نظر بگیرید که چوبی به دست گرفته و میخواهد موجها را ادب کند. او سر موجها داد میزند که آرام و قرار بگیرند و او و ساکنان کشتی را به زحمت نیندازند. یا میبینید که سر باد دارد داد میزند که به چه حقی باد مخالف است و هممسیر با مقصد مورد نظر ملوان و کشتی و سرنشینانش نیست. رفتار این ملوان چقدر در چشم ما منطقی است؟ چقدر مضحک است؟ وقتی ما چنین وصفی از چنین کسی داریم شما به عنوان مخاطب نمیگویید اساساً این فرد نمیتواند ملوان باشد؟ احتمالاً اغلب آدمها خواهند گفت: آقای ملوان که ملوان هم نیستی، این کارهای عجیب و غریب و مضحک تو تناسبی با وظایف ذاتیات ندارد. اصلاً کار تو این نیست که سر موجها داد بزنی یا متر بگذاری سر موجها و بگویی موجها حق ندارند از این میزان و اندازه بیشتر باشند یا در حیطه وظایف تو نیست که برای باد سرعت و جهت تعیین کنی که باد از کجا بوزد و چه سرعتی داشته باشد، یا وظیفه تو نیست که برای هوا تعیین تکلیف کنی. تو نمیتوانی برای آسمان و دریا تعیین تکلیف کنی، کار تو این است که در چنین شرایطی سکان را محکمتری بگیری، توجه و تمرکز بالایی داشته باشی و نیروهای داخل کشتی و تحت امرت را به گونهای مدیریت کنی که بتوانی به سلامت از چنین شرایطی عبور کنی. کار تو این است که اجازه ندهی وسایل و ابزارهایت بر اثر تلاطمهای کشتی به داخل آب بیفتد و از دسترست خارج شود. اما آیا اگر صادقانه به وضعیت ذهنیت خود در برابر زندگی نگاه کنیم اغلب ما همان ملوانی نیستیم که دست به رفتارهای مضحک میزند؟ آیا ما مثل همان ملوان سر زندگی داد نمیکشیم و مدام نمیگوییم آخر این چه بلایی بود که سر من آمد. آخر این چه اتفاقی بود که برای من افتاد. در آنجا هم ملوان میگفت: این چه هوای طوفانی است و این چه موجهای بلندی است و این چه باد مخالفی است و ما هم اینجا میگوییم این چه شرایطی است که زندگی من در آن گیر کرده است. همانطور که در آنجا ملوان در برابر شرایط زندگی مقاومت درونی دارد و مدام با گلایه و ناله میخواهد از آن شرایط جدا شود ما هم اگر صادقانه به خود و زندگیمان نگاه کنیم میبینیم کمتر لحظاتی است که عمیقاً از زندگی خود خرسند باشیم. مدام در حال مقاومت درونی در برابر زندگی هستیم و چوب بزرگی دستمان گرفتهایم که زندگی را ادب کنیم و بر سر زندگی داد میزنیم. همانطور که ملوان میگوید من این هوای طوفانی را نمیخواهم ما هم اظهارات مشابهی داریم: من این زندگی را نمیخواهم.
یک دریا داریم و چندین نگاه و تعبیر
اما چرا رفتار ملوان برای ما مضحک است. چون رفتارش زیبا و متناسب نیست، ضمن اینکه ما این رفتارها را عبث و بیهوده میبینیم. یعنی میگوییم مرد حسابی تو با داد کشیدن سر موج میخواهی به کجا برسی؟ این یعنی اینجا نه کاری زیبا و نه کار مؤثر روی نداده است. از سویی به آن ملوان میگوییم مرد حسابی! تو وقتی سر دریا داد میکشی اتفاقی برای دریا نمیافتد فقط حنجره خودت آسیب میبیند، تمرکز و توجه و وقار و زیبایی خودت را از دست میدهی، وجودت پر از خشم، کین و احساسهای منفی میشود. خودت را داری خراب میکنی، گزندی به دامان دریا نمیرسد و این همه انرژی و توانی که صرف ناله و فریاد و آه و حسرت میکنی راه به جایی نمیبرد.
ملوان سر موجها داد میزند و برای خود درد میتراشد، اما آیا همین دردتراشی به شکلی دیگر در زندگی ما که نمیخواهیم اجازه دهیم زندگی آنگونه که هست تداوم داشته باشد، جریان ندارد؟ در حقیقت این طوفان نیست که باعث ایجاد درد میشود، بلکه تعبیر آن است که درد را میزاید. همچنان که وقتی کسانی از ساحل امن به دریایی طوفانی نگاه میکنند از آن لذت هم میبرند و موجهای دریا را زیبا میبینند، یا وقتی به آسمان طوفانی و ابری نگاه میکنند درباره شاعرانه بودن آسمان سخن میگویند، اما وقتی کسی وسط آن موجها قرار میگیرد کاملاً تلقی دیگری دارد. سخن این است که دریا پدیده واحدی است، اگر دریا فی ذاته ترسناک و زشت بود باید برای کسی که در ساحل ایستاده هم به همان میزان ترسناک و رعبآور و زشت جلوه مینمود، پس آنچه باعث میشود که ما یک پدیده واحد را از دو منظر خوشایند یا ناخوشایند بدانیم، در تعبیری است که از آن پدیده در ذهن ما شکل میگیرد.
ما گرفتار طوفان دریا هستیم یا طوفان درون؟
چرا ملوان سر دریا یا همان زندگی وقتی طوفانی شده داد میزند. به خاطر اینکه با خود میاندیشد که الان در آن سوی این دریا کشتیهایی هستند که هوای آفتابی را تجربه میکنند و لنگر انداختهاند و سرنشینان کشتی به همراه ملوان در حال گرفتن حمام آفتاب هستند در حالی که من اینجا در این مخمصه گرفتار شدهام. به فرض که این فرضیه درست باشد یعنی ما حمام آفتاب گرفتن را به عنوان یک واقعیت محتوم در نظر بگیریم، در صورتی که اگر عمیق نگاه کنیم میبینیم حتی حمام آفتاب هم وسط طوفان و گردابهای زندگی تعریف شده است، یعنی هیچ تضمینی نیست که همان حمام آفتاب هم با تلاطم هوا یا دریا یا تلاطم سرنشینان کشتی تمام نشود، اما حتی اگر بپذیریم که عدهای مدام در حال خوشگذرانی هستند و عدهای در حال ناخوشگذرانی، این فرضیه به ملوان در عبور از تلاطمها و گردابها و طوفان دریا کمکی نخواهد کرد، بلکه این پندارها او را دچار خشم و ملال و افسردگی خواهد کرد. نکته دوم اینکه اگر ملوان در درون خود دست به یک جابهجایی بزند و «معنا» را به جای «لذت» بنشاند یعنی سبک و سنگین کند که بالاخره او برای لذت میزید یا برای معنا و اگر قرار باشد بین لذتهایی که میگذرند و تمام میشوند یا معنایی که با انسان میماند کدام را انتخاب کند دست به چه انتخابی میزند، در آن صورت ملوان بیشتر از آن که به لذت فکر کند به معنا خواهد اندیشد که معنای این زندگی چیست؟ حمام آفتاب؟ آن هم حمام آفتابی که یک تصویر ذهنی است و نه یک واقعیت. حتی اگر عدهای در همین زندگی صبح تا شب در حال لذت بردن هستند باز ملوان با خود خواهد گفت: ثم ماذا؟ خب که چه؟ من اگر میان لذت و معنا دست به انتخاب زدهام پس تکلیف من در زندگی روشن است و میدانم که به چه سمت و سویی خواهم رفت. آیا من به دنیا آمدهام که حمام آفتاب بگیرم؟ آیا انسان آمده است که در سطح خوشیها متوقف شود و بعد هم بمیرد و برود؟ اگر حتی از کسی که صبح تا شب به لذتها مشغول است، از خوردنیها و پوشیدنیها و گشتنیها و... بپرسید آیا انسان برای خوردنیها و نوشیدنیها و پوشیدنیها و گشتنها به دنیا آمده است او احتمالاً تصدیق خواهد کرد که نه! چون به چشم خود میبیند که میخورد و مینوشد و میگردد و میپوشد، اما هنوز چیزی در درونش گم است که از این خوردنیها و پوشیدنیها و گشتنیها خوراک خود را نمییابد. با این وجود چرا ملوان ما وسط طوفان به کسانی میاندیشد که در حال خوشگذرانی هستند و حمام آفتاب میگیرند، چون ملوان ما هنوز بین معنا و لذت نتوانسته دست به انتخاب بزند و درواقع طوفانی که ملوان در آن گیر کرده طوفان دریا نیست، طوفان درون اوست، طوفان بلاتکلیفی با زندگی است و موجهایی که سمت او میآیند در حقیقت موجهای این بلاتکلیفی هستند، چون ملوان ما همچنان در مقایسه زندگی میکند، یعنی مدام میگوید زندگی من و زندگی دیگران. اما اگر او عمیقاً با خود خلوت کند خواهد دید که او یک نفر است و نمیتواند بیشتر از یک زندگی را تجربه کند.
توهمها و خیالها ما را دچار دوگانگیها میکند
من در ترافیک ایستادهام و جلوی من خودرویی است که یک و نیم میلیارد میارزد. خودروی من، اما بیشتر از ۲۰ میلیون نمیارزد. وقتی چشم من این صحنه را میبیند، اینجا یک واقعیت وجود دارد یا چند واقعیت؟ یک واقعیت بیشتر وجود ندارد. دو ماشین کنار هم قرار گرفتهاند، همین! اما چرا من در اینجا یک نوع دودستگی در خودم حس میکنم، چون دست به مقایسه میزنم. مثلاً ماشین حساب را برمیدارم و میگویم یک و نیم میلیارد تقسیم بر ۲۰ میلیون به عبارتی میشود: ۷۵ و بعد میگویم یعنی این ماشین ۷۵ برابر ماشین من میارزد، بعد میگویم اینها از چه راهی این پولها را به دست میآورند؟ و بعد میگویم حتماً آدمهای خوشبختی هستند. وقتی کسی ماشینش یک و نیم میلیارد میارزد حتماً خانهاش هم ۱۰ میلیارد کمتر که نمیارزد، شاید هم بیشتر، خوش به حالشان. حتماً این فرد هر سال پنج، شش بار هم سفرهای خارجی میرود، حالا ما یک کیش هم نمیتوانیم برویم. دقت کنید که در طول زمانی که این پندارها و خیالها در ذهن شما شکل میگیرد شما کاملاً با آن خیالها و پندارها یکی میشوید و آن را کاملاً واقعی میانگارید. درواقع مثل وقتی است که شما جلوی تلویزیون نشستهاید و خیالهای نویسنده و کارگردان را کاملاً واقعی میانگارید و تسلیم آن خیالها میشوید -چون میخواهید سرگرم شوید- اینجا هم دقیقاً ذهن، یک فیلم میسازد و جلوی چشم شما میگستراند، در حالی که شما آن را کاملاً واقعی میانگارید. در اینجا چه اتفاقی میافتد؟ شما برای چند دقیقه یا حتی ساعت کاملاً از واقعیت جدا میشوید و به سمت خیال و پندار میروید. از سویی این پندارها اوقات شما را تلخ و تیره میکنند. احساس میکنید که نیاز دارید یک جایی بنشینید و یک دل سیر گریه کنید. احساس فشردگی و اندوه و گرفتگی دارید. احساس میکنید بدبختترین آدم روی زمین هستید و هیچ چیزی ندارید و به هیچ چیزی در زندگی نرسیدهاید و زندگی خیلی بیرحم است و هیچ عدالتی در این زندگی وجود ندارد. نیاز دارید که بر سر زندگی داد بکشید. در ذهنتان میروید و خودتان را در حال محاکمه کردن مسئولان میبینید، در حال سخنرانی در صدا و سیما میبینید که میزگردی ترتیب داده شده و شما گل سرسبد آن میزگرد هستید و همه مسئولان را گوشه رینگ قرار دادهاید و آنها پاسخ قانعکنندهای درباره این همه اختلاف طبقاتی ندارند. میبینید چه اتفاقی میافتد؟ فشار خون شما آشکارا بالا رفته است، نبض و ضربان شما تغییر یافته است، آرامشتان را از دست دادهاید، دارید میلرزید و اتفاقاتی در بدن شما روی میدهد، دهانتان خشک شده است؛ و همه اینها به خاطر چه؟ به خاطر یک بازی ذهن که واقعی انگاشتهاید. آخر این زندگی است که یکی ماشینش ۷۵ برابر ماشین دیگری بیرزد؟ لعنت به این زندگی. احساس میکنید که وجودتان پر از خشم شده است. حالا فرض کنیم که اصلاً همه داستانی که ذهن برای شما تعریف میکند مو به مو درست باشد، چه چیزی عاید شما میشود؟ حالا واقعیت شاید این باشد که آن کسی که پشت آن ماشین نشسته، دارد میرود که ماشین خود را به خاطر ورشکستگی بفروشد. میرود که زنش را طلاق دهد. شاید اصلاً آن کسی که پشت ماشین نشسته صاحب ماشین نیست شاگرد صاحب کارش است و دارد ماشین را میبرد کارواش که بشوید. اصلاًً فرض کنیم آن کسی که پشت ماشین نشسته مالک آن ماشین است و خیلی هم حالش خوب است و لذت زندگی خودش را میبرد و یک زندگی خوب و معنادار را تجربه میکند. پرسش این است: از این مقایسه و قضاوت چه به من و تو میرسد؟ فقط یک حال بد. غیر از این است؟ اما سؤال مهم این است: آیا حقیقتاً آن ماشین و آن فرد حال مرا خراب کرد؟ نه! من خودم حال خودم را خراب کردم. پس چرا آن کودکی که در ماشین من نشسته بود همچنان دارد زندگی میکند و دارد به روی زندگی میخندد یا آن پیرمردی که در این فکرها نیست یا آن زن یا دختر وارستهای که زندگی خود را در طناب مقایسه نپیچیده است حال خوبی دارند. پس معلوم میشود که آن ماشین حال مرا خراب نکرد، بلکه محرکی بود که آن ذهنیت از عمق به سطح بیاید و حال مرا خراب کند.
آیا بدون خیال زیستن به معنای بیخیالی است؟
برخی ممکن است بگویند پس وظیفه اجتماعی ما چه میشود؟ آیا ما اجازه دهیم که همینطور شکاف طبقاتی در جامعه بیشتر و بیشتر شود؟ پاسخ این است که آیا اگر در آن موقعیت شما خودتان را در حد خودکشی آزار دهید شکاف طبقاتی پایین میآید؟ اصلاً آیا رفتار شما تناسبی با آنچه میخواهید دنبال کنید دارد؟ بله نهادهای نظارتی و مدیران و برنامهریزان یک جامعه باید به گونهای برنامهریزی کنند که منابع ثروت روشن باشد. باید به گونهای برنامهریزی شود که دسترسی به ثروت به واسطه رانت قطع شود، اما حالا فرض کنید که شما در جامعهای زندگی میکنید که عدالت اقتصادی و اجتماعی در آن حاکم نیست. آیا من با کشتن خودم به عدالت میرسم یا نه میتوانم دست کم وجود خود را از حاشیههای این نابسامانیها پاک نگه دارم و اگر توانستم باید به اصلاح نابسامانیها دست بزنم و اگر نمیتوانم دست کم از حاشیههایش برکنار بمانم. مثل این است که شما در یک هوای ویروسی و آلوده ماسک نمیزنید، اما به هوا فحش میدهید، آیا این رفتار میتواند برای شما مصونیت ایجاد کند؟