سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: اگر دقت کنید بسیاری از آسیبهایی که ما میبینیم به خاطر این است که واقعیت را همهجانبه نمیبینیم. ذهنمان مشغول است و به خاطر همین مشغولیت و سر و صدا نمیتوانیم واقعیت را همهجانبه ببینیم. فقط گوشهای از آن را میبینیم و این ناقص دیدن واقعیت باعث میشود که راه زندگیمان را درست نرویم و تصمیمهای صحیحی درباره زندگیمان نگیریم.
در مثنوی معنوی حکایت شگرف و زیبایی در این باره وجود دارد. این حکایت را بخوانید: «آن یکی آمد به پیش زرگری / که ترازو ده که برسنجم زری / گفت: خواجه رو مرا غربال نیست / گفت: میزان ده برین تسخر مهایست».
یکی میآید پیش یک زرگر و میگوید من طلایی دارم و ترازویت را به من قرض بده این طلا را با ترازوی تو بسنجم. آن فرد انتظار دارد که موضوع سخن زرگر یا طلافروش درباره ترازو باشد، اما زرگر میگوید من غربالی ندارم. آن مرد تعجب میکند و میپرسد من اصلاً غربال نخواستم. من از تو ترازو خواستم. مرا مسخره میکنی؟
زرگر در پاسخ میگوید: «گفت جاروبی ندارم در دکان/ گفت: بس بس این مضاحک را بمان/ من ترازویی که میخواهم بده/ خویشتن را کر مکن هر سو مجه.» زرگر میگوید من جارویی در دکانم ندارم و آن متقاضی ترازو میگوید بس کن، تو مرا به تمسخر گرفتهای. من ترازو میخواهم مثل کرها رفتار نکن.
و، اما پاسخ زرگر: «گفت بشنیدم سخن کر نیستم/ تا نپنداری که بی معنیستم/ این شنیدم لیک پیری مرتعش/ دست لرزان جسم تو نامنتعش/ وان زر تو هم قراضه خرد مرد/ دست لرزد پس بریزد زر خرد/ پس بگویی خواجه جاروبی بیار/ تا بجویم زر خود را در غبار/، چون بروبی خاک را جمع آوری/ گوییم غلبیر خواهمای جری/ من ز. اول دیدم آخر را تمام/ جای دیگر رو ازینجا والسلام».
زرگرانه دیدن یعنی چه؟
ببینید زرگر که واقعیت را همهجانبه و کامل میبیند در جواب آن مرد چه میگوید. میگوید من شنیدم که تو از من ترازو خواستی، کر نبودم، اما تو را همهجانبه دیدم و به خاطر این دید همهجانبه بود که گفتم من غربال و جارو ندارم. تو فکر کردی من ناشنوا هستم، اما من در واقع دقیق نگاه میکردم. من به تو نگاه کردم که وارد دکان من شدی در حالی که پیری لرزان بودی و دستهایت میلرزید، از آن سو دیدم که خرده زری یعنی خاکروبه پا پودر زری در دست گرفتهای که عنقریب از دستهای تو در دکان فرومیریزد و بعد تو قبل از این که ترازوی من به درد تو بخورد از من تقاضای غربال و جارو میکنی. من از اول تا آخر کار را دیدم بنابراین به تو چنین چیزی گفتم؛ و بعد مولانا در ادامه این حکایت میگوید: «چشم آخربین تواند دید راست/ چشم آخوربین غرور است و خطاست».
چرا فریفته میشویم؟
معلوم است که منظور مولانا در این حکایت توقف در لایه ظاهری حکایت نبوده است، چه این که انسان باید بر یک پیرمرد رحم آورد، پیرمردی که دستهای مرتعش و لرزانی دارد و میخواهد خاکروبه زر خود را بسنجد. مسلماً منظور مولانا شکل ظاهری داستان نیست، بلکه همان که میگوید دیده آخربین و از اول آخر کار را دیدن منظور و مراد است.
بسیاری از ما از آن رو در زندگی راه را به بیراهه میرویم که از اول آخر کار را به حساب نمیآوریم، در صورتی که اگر آخر کار را میدیدیم آن حرمانها و حسرتها را تجربه نمیکردیم. زرگر در این حکایت استعاره از انسانهایی است که همه جوانب واقعیت را میبینند، بنابراین متناسب با همه جوانب واقعیت برای زندگی تصمیم و برنامهریزی میکنند.
فرض کنید مثلاً پسری به خواستگاری دختری میآید و ما به محض این که درمییابیم که پسر مدرک دکتری دارد دیگر همه جوانب واقعیت را کنار میگذاریم و فقط به آن مدرک دکتری میچسبیم، یا برعکس وقتی حس میکنیم کسی نقطه ضعفی دارد همه واقعیت را در آن نقطه ضعف خلاصه میکنیم. چرا ما در زندگی فریفته میشویم، برای این که صرفاً یک وجه برای ما برجسته میشود و بقیه واقعیت را فیلتر میکنیم. اساساً منشأ کجبینیها و کجکاریهای ما در این است که ما دید همهجانبه نداریم. چرا انسانها فریفته منافع کوتاهمدت میشوند، چون نگاه آخربین ندارند. چرا انسانها راضی میشوند سر دیگران کلاه بگذارند و فقط به منافع شخصی خود توجه کنند، چون دیده آخربین ندارند. اگر دیده آخربین و همهجانبه داشتند میدیدند که همه ما در یک کشتی نشستهایم و سرنوشت همه ما به هم گره خورده است.
چرا اولیا میخواستند واقعیت را آنچنان که هست ببینند؟
علت این که معصومان و اولیا و بزرگان دینی ما از خداوند میخواستند که «اللهم ارنی الاشیا کماهی» به خاطر همین بوده است. بزرگان از خداوند میخواستند واقعیت را آن گونه که هست خداوند به آنها نشان دهد و این نشان میدهد که مسئله چقدر سهمناک است. ما کار را ساده میگیریم و فکر میکنیم که در تماس با واقعیت هستیم، در حالی که در بسیاری از زمانها عملاً تماس ما با واقعیت قطع است یا واقعیت را نمیبینیم یا گوشهای از آن را میبینیم که آن هم تعبیری است که ما از آن واقعیت داریم. وقتی دختری متوجه میشود پسری به خواستگاری او آمده که مدرک دکتری دارد چرا فریفته مدرک میشود، برای این که میخواهد با آن مدرک جلوی در و همسایه سری بالا بگیرید، چون دکتری کلاس و اعتبار دارد که بگویند همسر فلانی دکتر است، اما همان دختر میبینید که بعد یک سال ترجیح میدهد که از آن زندگی بیرون بیاید، چون میبیند که صرفاً فریفته یک پیشوند و یک عنوان شده بوده و برای زندگی خوب و شاد و معنادار به بسیاری از چیزها نیاز است که یک مدرک دانشگاهی در سطوح عالی نمیتواند آن را تأمین کند.
دقت کنیم که در حکایت مولانا آنچه زرگر میگوید و تصمیم میگیرد نه بر مبنای یک قضاوت و پیشداوری و توهم که بر مبنای واقعیت است و حرکتهای بعدی زرگر بر اساس واقعیتهایی است که به چشم میبیند. یعنی آن دستهای مرتعش و آن خاکروبه طلا را به چشم خود میبیند نه این که حدس میزند دستهای پیرمرد مرتعش و لرزان باشد یا مثلاً بر اساس لباسی که پیرمرد پوشیده یا ظواهر دیگر حدسی میزند که او طلای چندانی نباید داشته باشد بلکه به چشم خود آن دستهای لرزان و آن خاکروبه طلا را میبیند، بنابراین حرکتهای بعدی او بر اساس واقعیت درست است، در حالی که شما به حجم رفتارهای ما نگاه کنید که نه بر اساس واقعیت که بر اساس پندار است و معلوم است که پندار و گمان و حدس تا چه اندازه پایه لرزانی در حرکتهای بعدی ایجاد میکند. صفحه حوادث روزنامهها را ورق بزنید تا به چشم خود ببینید که جان چه تعداد انسان بر اساس پندار و گمان اشتباه گرفته شده است. آیا حرکت مردی که جان زن خود را گرفته و بعد متوجه شده که بر اساس یک منفیبافی و گمان اشتباه به زن خود اتهام خیانت زده است میتواند بر اساس واقعیت باشد؟ و آیا اگر آن مرد در تماس با واقعیت و نه گمان بود جان همسرش را میگرفت؟