کد خبر: 515270
تاریخ انتشار: ۱۵ اسفند ۱۳۹۱ - ۰۶:۰۰
مصاحبه نادیده شهید خلیل طهماسبی با مخبر مجله «تهران مصور» پس از آزادی از زندان پیرامون «چگونگی قتل حاجیعلی رزم‌آرا»
یک شب در مسجد قائمیه، در دروازه دولت کشیک می‌دادم. وقتی کارم تمام شد به سازمان نظارت آزادی انتخابات رفتم، بین راه شنیدم هژیر را کشتند. وقتی به سازمان نظارت رسیدم، عده زیادی پلیس و مأمور آگاهی به آنجا ریختند و ما را به زندان بردند.
سرویس تاریخ جوان آنلاین: بعد از ظهر روز سه‌شنبه وقتی برای مصاحبه با خلیل طهماسبی به منزل شمس قنات‌آبادی، نماینده مجلس شورای ملی رفتم، عده زیادی از دوستان و نزدیکان خلیل طهماسبی در آنجا جمع شده بودند. پس از چند دقیقه انتظار شمس قنات‌آبادی درحالی که دست طهماسبی را در دست داشت وارد اتاق کوچکی که کنار اتاق پذیرایی بود شد.

طهماسبی اندامی کوچک، چهره‌ای روشن، ریشی مشکی و چشمانی نافذ داشت. قسمتی از موی سر او ریخته بود و سالک کوچکی بر گوشه بینی‌اش وجود داشت. وقتی از طهماسبی خواستم ماجرای قتل رزم‌آرا را به‌طور مشروح و از زمانی که فکر نابودی او در مغزش رسوخ کرد، شرح دهد، مدتی به فکر فرو رفت و گذشته‌های دور را به نظر آورد و آنگاه چنین گفت: «۱۴سال پیش، یعنی از همان روز‌هایی که برای تحصیل به مدرسه ابتدایی ناصرخسرو می‌رفتم، بیشتر اوقات در راه منزل از دیدن وضع رقت‌بار مردم بیچاره و بدبخت متأثر می‌شدم و با خود فکر می‌کردم چه عواملی باعث تیره‌روزی این افراد شده است؟ رفته‌رفته به این نکته پی بردم که علت‌العلل همه بدبختی‌ها بی‌ایمانی و بی‌دینی رجال و زمامداران ماست. این فکر هنگامی در من قوت گرفت که روز‌ها به مجامع مذهبی می‌رفتم و در آنجا ماجرای فداکاری و از خودگذشتگی قهرمانان بزرگ مذهبی را می‌شنیدم و می‌دیدم برخلاف آن‌ها که جانشان را در راه سعادت مردم فدا کرده‌اند، این‌ها بر اثر بی‌ایمانی حاضر نیستند کوچک‌ترین قدمی در راه مردم بردارند. در این هنگام بر اثر حوادث غیرمنتظره‌ای که برای خانواده‌مان پیش آمد و منجر به مرگ پدرم شد، به دلیل کمی بودجه از یک طرف و اداره امور خانواده از طرف دیگر مجبور به ترک تحصیل شدم. در این موقع ۱۵ سال بیشتر نداشتم و تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بودم. بیشتر اوقات به اجتماعات مذهبی و ملی می‌رفتم. در خلال این احوال مشاغل متعددی را اختیار کردم. مدتی به خیاطی، بعد سلمانی و یک چند هم به مبل‌سازی و نجاری اشتغال داشتم. در انتخابات دوره شانزدهم وارد سازمان نظارت آزادی انتخابات شدم. اغلب روز‌ها کارهایم را به شریکم می‌سپردم و به مسجد سپهسالار می‌رفتم و شب‌ها هم در پای صندوق آرا می‌خوابیدم.  

یک شب در مسجد قائمیه، در دروازه دولت کشیک می‌دادم. وقتی کارم تمام شد به سازمان نظارت آزادی انتخابات رفتم، بین راه شنیدم هژیر را کشتند. وقتی به سازمان نظارت رسیدم، عده زیادی پلیس و مأمور آگاهی به آنجا ریختند و ما را به زندان بردند. ما را چهار روز در زندان نگه داشتند. دکتر بقایی را هم به آنجا آوردند. در آنجا با دکتر بقایی که مبارزات او را در خارج شنیده بودم از نزدیک آشنا شدم. پیش از حادثه قتل هژیر با سیدحسین امامی آشنایی و سلام و علیک داشتم، پس از آنکه هژیر به قتل رسید و چند روز بعد شنیدم که شبانه به‌طور مخفیانه او را به دار آویختند، بسیار متأثر شدم. از ماجرا مدتی گذشت، در خلال این احوال در مجامعی که در راه آزادی ملت ایران فعالیت می‌کرد مرتباً رفت و آمد داشتم، بیشتر اوقات به منزل حضرت آیت‌الله کاشانی می‌رفتم، در خلال این احوال مداخلات رزم‌آرا در کار مملکت صدای همه را درآورده بود، نخست‌وزیر شدن وی با وجود مخالفت شدید اقلیت مجلس و مردم مرا خیلی عصبانی کرد، به‌خوبی می‌دیدم او به افکار عمومی احترام نمی‌گذارد، به فریاد‌های مردم گوش نمی‌دهد، به اجتماعات و میتینگ‌هایی که علیه او داده می‌شود اعتنایی نمی‌کند، مطالب روزنامه‌ها را نادیده می‌انگارد و راهی را که به ضرر ملت مسلمان ایران انتخاب کرده است، ادامه می‌دهد. این ناراحتی و عصبانیتم نسبت به خودسری او همچنان ادامه داشت تا لایحه نفت در مجلس مطرح شد و پس از انتقادات نمایندگان مجلس فروهر آن را پس گرفت.  
این پس گرفتن لایحه نفت که بدون موافقت مجلس بود مرا بیشتر ناراضی کرد. بعد وقتی که خواستند درباره عمل خلاف قانون فروهر رأی بگیرند و دکتر طاهری مجلس را از اکثریت انداخت خشمم بیشتر شد، نتیجه این عملیات این شد که سخت نسبت به حکومت رزم‌آرا بدبین شدم، اما روزی که رزم‌آرا پشت تریبون مجلس رفت و برخلاف وعده‌هایی که می‌داد و می‌گفت من سربازم و می‌خواهم به مملکت خود خدمت کنم، با کمال گستاخی گفت: «ملت ایران عرضه ساختن لولهنگ را هم ندارد» آن وقت چطور می‌خواهد دستگاه عظیم نفت را اداره کند، چنان عصبانی شدم که تصمیم گرفتم انتقام ملت ایران را به‌واسطه این توهینی که کرده بود، از او بگیرم. او نه‌تن‌ها به ملت ایران توهین کرده بود، بلکه به مذهب مقدس اسلام که آئین رسمی وطن ماست، توهین کرد و یک ملت رشید را در نظر بیگانگان بی‌ارزش ساخت. تصمیمم برای گرفتن انتقام از رزم‌آرا و پایان دادن به سرکشی‌های او از چهار ماه قبل از قتل او آغاز شد، من یک فدایی دین اسلام بودم و وظیفه‌ام این بود که در راه دین و ملت مسلمان ایران فداکاری کنم، در آن موقع با برادر عزیزم نواب‌صفوی آشنایی و ارادت داشتم، همچنین به منزل حضرت آیت‌الله کاشانی و سایر سازمان‌ها و مجامع دینی و مذهبی و ملی رفت و آمد داشتم، در آن هنگام علاوه بر عصبانیتی که از رزم‌آرا در باره قضیه نفت، بی‌اعتنایی او به افکار عمومی و نمایندگان حقیقی ملت داشتم، چیز‌های دیگری راجع به رزم‌آرا شنیده بودم که مخالفتم را نسبت به او به منتهی درجه رساند، از جمله شنیدم او بارزانی‌ها را از ایران به آن طرف مرز فرار داد و موجب فرار ۱۰ نفر توده‌ای از زندان قصر شد.  

باز شنیده بودم در لرستان، موقعی که رزم‌آرا درجه سرهنگی داشت دست به عملیات خلاف رویه‌ای زده بود و یکی از مردان برجسته به او گفته بود: «مگر به خدا و دین عقیده نداری؟» او هم گفته بود: «خدا و دین چیست؟!» پرسید: «مگر از مرگ نمی‌ترسی؟»... جواب داد: «کدام مرگ؟»... گفت: «با این وضع بالاخره تو را با گلوله می‌زنند»... خندید و گفت: «گلوله به بدن من کارگر نیست»... اما بعد‌ها روزگار ثابت کرد که هم خدا، هم مرگ و هم گلوله هست و یک بشر بی‌مقدار کوچک‌تر از آن است که بخواهد با خدا و سرنوشت مبارزه کند!... به هر حال همان‌طور که گفتم از چهار ماه پیش تصمیم به قتل رزم‌آرا گرفته بودم. مدت‌ها پی وسیله‌ای می‌گشتم که او را با آن از بین ببرم. بالاخره یک ماه قبل از وقوع این حادثه توانستم هفت‌تیری را به مبلغ ۱۲۰ تومان با ۱۰ فشنگ از شخصی بخرم. پس از خرید اسلحه یک روز به صفائیه رفتم. در محیط آرام و خاموش صفائیه فشنگ‌ها را داخل اسلحه و برای آزمایش سه گلوله خالی کردم. بعد به شهر مراجعت کردم و مترصد فرصتی بودم تا رزم‌آرام را در محل مناسبی به چنگ بیاورم و نقشه‌ام را عملی سازم. برای انجام این امر هر وقت می‌شنیدم رزم‌آرا به محلی رفته است با عجله خود را به آنجا می‌رساندم، اما موفق به دیدنش نمی‌شدم، حتی چند مرتبه به منزلش در خیابان جم رفتم، ولی باز نتوانستم او را ببینم، زیرا عده زیادی پلیس اطراف خانه‌اش کشیک می‌دادند. به هر حال هر چه برای از بین بردن او عجله داشتم، این کار عقب می‌افتاد، مثل این بود که خدا می‌خواست خیانت او بر همه آشکار شود، بالاخره شب ۱۶ اسفند در روزنامه اطلاعات خواندم که فردا در مسجد سلطانی، مجلس ترحیمی از طرف دولت برای آیت‌الله فیض برپا خواهد شد و، چون نام رزم‌آرا هم در پایین این آگهی درج شده بود، حدس زدم ممکن است رزم‌آرا هم در این مجلس ترحیم حضور یابد. به این دلیل شب دیروقت به خانه رفتم. صبح زود از خواب بیدار شدم، بدون آنکه با کسی صحبتی کنم از خانه خارج شدم، قریب یک ساعت و نیم در آنجا (صحن مسجد سلطانی) منتظر شدم. کم‌کم مردم زیاد شدند. مأموران آگاهی و پلیس زیادی در صحن مسجد قدم می‌زدند، ساعت۵/ ۱۰ بود که دفتری به مسجد آمد. بعد از چند دقیقه رزم‌آرا در دالان مسجد نمایان شد. چند نفر دیگر نیز همراهش بودند. جمعیت زیادی در سر راه او ایستاده بودند، من از روبه‌رو نگاه می‌کردم، وقتی به چند قدمی‌ام رسید، اول بسم‌الله گفتم، بعد دست چپم را به جیب بغل بردم، وقتی رزم‌آرا از جلویم رد شد، با آرنج پاسبانی را که کنارم ایستاده بودم کنار زدم، بعد قدمی جلو گذاشتم و درحالی که رزم‌آرا بیش از دو قدم از من دور نشده بود، اولین گلوله را از پشت سر به طرفش خالی کردم. بلافاصله رزم‌آرا دست به جیب برد تا اسلحه‌اش را بیرون بیاورد، اما گلوله دوم به او مجال نداد. در این زمان چند نفر از پشت سر جسمی را به‌شدت به مغزم زدند. در این موقع رزم‌آرا به زمین افتاده بود که سومین گلوله را نیز به طرفش خالی کردم، ولی گلوله چهارم در لوله گیر کرد، در همین زمان از پشت سر چند ضربه به سرم وارد آمد که خون به سر و رویم ریخت، وقتی دیدم گلوله چهارم خارج نمی‌شود، هفت‌تیر را به زمین انداختم. کاردی در جیب داشتم، اما احتیاجی به آن پیدا نکردم. در این موقع به طرف عقب پیچیدم. ناگهان تمام پلیس‌ها و پاسبان‌هایی که به طرفم هجوم آورده بودند فرار کردند. دیگر راهم باز بود. چند قدمی به طرف دالانی که از مسجد به طرف بازار بزاز‌ها می‌رفت دویدم، هیچ‌کس در آن موقع جرئت نکرده بود مرا تعقیب کند، وقتی به دالان رسیدم چند بار با صدای بلند تکبیر گفتم.  

در این موقع عده زیادی از مأموران پلیس از مسجد شاه بیرون آمدند و رویم ریختند. در شهربانی مدتی از من بازجویی کردند، چون فکر می‌کردم ممکن است با عمل جراحی رزم‌آرا را معالجه کنند، به همین دلیل تصمیم گرفتم پیش از اخذ نتیجه خود را تسلیم نکنم، از این‌رو جواب قطعی به سؤالاتشان ندادم. شب را در اتاق بسیار بدی که لوله مستراح از آنجا می‌گذشت گذراندم. ۱۰ پاسبان و چهار مأمور آگاهی مراقبم بودند. با آنکه دستبند و پابند به دست و پایم زده بودند، چشم از من برنمی‌داشتند. روز بعد مرا به اتاق بهرامی بردند. در آنجا ناگهان صدای روزنامه‌فروشی را شنیدم که در خیابان با فریاد خبر کشته شدن رزم‌آرا را می‌داد. در این موقع که مطمئن شدم کار رزم‌آرا تمام شده است، حاضر شدم به سؤالاتی که از من می‌کردند جواب بدهم. یک ماه بعد از مرگ رزم‌آرا شنیدم که ملت مسلمان ایران مخصوصاً مردم رشید تهران برای آزادی‌ام می‌کوشند. روزی که رزم‌آرا را به قتل رساندم بیش از چهار ریال و ده شاهی نداشتم، این چهار ریال و ده شاهی را در شهربانی از من گرفتند و دیگر به من ندادند. تا چهار ماه به هیچ‌وجه حق ملاقات نداشتم، اما پس از چهار ماه مادر، برادران و کسانم به دیدنم آمدند. بالاخره چند ماه بعد به من اطلاع دادند تلاش برای آزادی‌ام وارد مرحله جدی‌تری شده است تا آنجا که بالاخره آزادی‌ام جامه عمل پوشید.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار