کد خبر: 674033
تاریخ انتشار: ۲۴ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۷:۴۸
برگ‌هايي از زندگي مشترك با يك شهيد در گفت‌وگوي «جوان» با فخري افتخاري، همسر شهيد غلامرضا جوكار
حكايتي تكراري در زمان جنگ تحميلي وجود داشت كه خلاصه‌اش مي‌شد رزمنده‌اي به جبهه رفت‌، جنگيد، شهيد شد و خانواده‌اي عزيزي را از دست داد.
عليرضا محمدي
حكايتي تكراري در زمان جنگ تحميلي وجود داشت كه خلاصه‌اش مي‌شد رزمنده‌اي به جبهه رفت‌، جنگيد، شهيد شد و خانواده‌اي عزيزي را از دست داد. اما وقتي توي همين ماجراي تكراري ريز مي‌شوي، جهاني تازه‌ پديدار مي‌شود به عمق يك دنيا عشق و علاقه‌اي كه بين اين رزمنده و خانواده‌اش وجود داشت. حالا مادري يا همسري از اين رزمنده باقي مانده بود كه بايد داستان رزمندگي را همچنان ادامه مي‌داد. مي‌ايستاد، ‌مي‌جنگيد، تنها مي‌ماند و... بالاخره مي‌ساخت. داستان همسران شهدا كه عموماً در عنفوان جواني يار خود را از دست مي‌دادند، ‌از همين ماجراهاي غريبي است كه اگر بارها بشنويم، باز هم تازگي دارد. آخر همه عشق و علاقه يك زن، لباس رزم پوشيده و به جبهه رفته بود. «آن هم وقتي كه همسرش تنها 17 سال داشت و كودك چند ماهه‌اش را به آغوش مي‌كشيد.» اين سطور گوشه‌اي از داستان زندگي فخري افتخاري، همسر شهيد غلامرضا جوكار است كه دقايقي همكلامش شديم تا يك دنيا حرف و خاطره را براي‌‌مان بازگو كند. قلم قاصر است به اندازه زمان و مجالي كه در اختيار داريم. اما به هرحال اين ماييم و 22 ماه زندگي مشترك يك زن و خاطرات يك شهيد.
 
 

خانم افتخاري چطور با شهيد جوكار آشنا شديد و كلاً چقدر با هم بوديد؟

من متولد 1344 هستم، 14 سالم بود كه با واسطه خواهرم، غلامرضا به خواستگاري‌ام آمد و عقد كرديم. از اين زمان تا شهادت او كه در آذرماه 1361 بود، سه سال و خرده‌اي طول كشيد. ما يك سال بعد يعني در سال 59 ازدواج كرديم و ماحصل 22 ماه زندگي مشترك‌مان يك فرزند به نام امير بود. از همين 22 ماه هم شايد چهار، ‌پنج ماهش را بيشتر در كنار هم نبوديم، غلامرضا به دانشكده افسري شهرباني در تهران مي‌رفت و هفته‌اي تنها دو روز به اصفهان مي‌آمد و در خانه بود. فرصتي هم اگر پيش مي‌آمد به جبهه مي‌رفت و اين طور شد كه در همين چند ماه در كنار هم بودن، شيرين‌ترين لحظات زندگي‌ام رقم خورد.

‌انگار دخترهايي كه در دهه شصت و با وضعيت جنگ در آن روزگار زندگي خود را شروع مي‌كردند، معيارهاي خاصي براي ازدواج و زندگي مشترك داشتند؟

بله، ‌اغلب ما مي‌دانستيم كه داريم در شرايطي بنيان‌ زندگي‌مان را پايه‌ريزي مي‌كنيم كه جنگي به اين كشور تحميل شده و جوانان براي حفظ كشور و نظام اسلامي به جبهه مي‌روند. خصوصاً جواناني مثل غلامرضا با آن تقوا و احساس مسئوليتي كه نسبت به انقلاب داشتند، مشخص بود آرام و قرار نخواهند داشت و در مسير جهاد قدم مي‌گذارند. خود من وقتي كه با همسرم آشنا شدم و ازدواج كرديم، هميشه مي‌دانستم او شهيد خواهد شد. حتي وقتي كه با هم به تشييع شهدا مي‌رفتيم، احساس مي‌كردم مردم دارند غلامرضا را روي دوش مي‌برند. يا در گلزار شهدا عكس همسرم را به جاي تصاوير شهدا مي‌ديدم، در حالي كه آن زمان غلامرضا در كنارم بود و با هم قدم مي‌زديم. با چنين تصوري و تنها با عشق و علاقه‌اي كه بين‌مان وجود داشت زندگي مشترك‌مان را آغاز كرديم. به كمترين‌ها قانع بودم و همين كه او در كنارم بود، راضي بودم. ما وقتي عقد كرديم تنها 20 يا 30 مهمان داشتيم. عروسي هم نگرفتيم و به جايش قرار شد به تهران برويم و خدمت امام برسيم. آن هم چون ايام دهه فجر بود، ‌ميسر نشد و با ساده‌ترين شرايط و كمترين امكانات زندگي‌مان را شروع كرديم.

زندگي در كنار كسي كه مسير جهاد را در پيش گرفته، چه حس و حالي داشت؟ از خلقيات شهيد بگوييد.

غلامرضا به واقع امام را دوست داشت و هميشه سخنراني ايشان را گوش مي‌كرد و هر وقت كه به دانشكده مي‌رفت و امكان گوش كردن حرف‌هاي ايشان را نداشت از من مي‌خواست آنها را ضبط كنم و بعد كه مي‌آمد گوش مي‌داد. ايشان جمعه شب به تهران مي‌رفت و چهارشنبه غروب از دانشكده به اصفهان برمي‌گشت. هميشه هم ساعت 3 صبح به خانه مي‌رسيد. نماز شب مي‌خواند و بعد نماز صبح و سپس به اتفاق هم صبحانه مي‌خورديم و ترك دوچرخه غلامرضا مي‌نشستم و به خانه والدينم و سپس مادر ايشان مي‌رفتيم. همه چيز ساده اما فوق‌العاده زيبا و دوست داشتني بود. ما حتي تلويزيون و پنكه نداشتيم. پول خرجي را كم كم جمع مي‌كردم و ملزومات اوليه زندگي را تهيه مي‌كردم. غلامرضا اهل ماديات نبود. خيلي وقت‌ها با صداي گريه‌هاي نماز شبش از خواب بيدار مي‌شدم. او پنج شنبه‌ها كه خانه بود براي فاميل كلاس احكام مي‌گذاشت و با وجود ضد انقلاب و شرايط ناامني كه آن ايام وجود داشت، دو شبي كه در خانه بود براي نگهباني به مسجد مي‌رفت. مادر ايشان بيماري پاركينسون داشت و من مي‌ديدم كه اين مرد چطور به مادر بيمارش خدمت مي‌كند و هيچ چيز برايش كم نمي‌‌گذارد.

وقتي شهيد شدند چند سال‌تان بود، از آن روزها بگوييد. اصلاً به شما چه گذشت؟

من 17 سالم بود. امير پسرمان هشت ماه و نيم داشت كه پدرش به جبهه رفت. آن روز را خوب به خاطر دارم. غلامرضا مرتب امير را مي‌بوسيد و در آغوش مي‌گرفت. بعد عكس ما را براي اولين و آخرين بار از توي كيفش درآورد و جاي ديگري گذاشت. گفتم: غلامرضا ديگر ما را دوست نداري؟ گفت: چرا، اما مي‌خواهم وقتي كه به جبهه مي‌روم همه تعلقات دنيايي را از خودم دور كنم تا مبادا حب شما مانعم شود. بعد رفت و كمتر از دو ماه بعد خبر آوردند مجروح شده است. اولين روزهاي آذرماه 1361 بود. برف سنگيني باريده بود كه برادرانم به دنبالم آمدند و گفتند غلامرضا مجروح شده و او را به تهران برده‌اند. مي‌‌گفتند پايش زخمي شده اما من گفتم اگر زخمش سطحي است چرا به اصفهان نياوردندش؟ به هرحال با بليتي كه خدا بيامرز پسرخاله شهيدم براي خود و همسرش گرفته بود، با پرواز به تهران رفتيم. غلامرضا را در بيمارستان سعادت‌آباد تهران ديدم. آنجا بود كه فهميدم تركش به شكمش خورده است. به او خون تزريق مي‌كردند و شرايط مساعدي نداشت. از پزشكش پرسيدم كه گفت تمام اجزاي داخلي بدنش مثل معده و روده و ريه و طحالش از بين رفته است. من وقتي متوجه شدم خيلي بي‌تابي مي‌كردم. اما غلامرضا گفت: آرام باش. من از روحيه خوب تو خيلي تعريف كرده‌ام. حالا نشان بده كه چقدر صبرت زياد است.

پس مدتي مجروح بودند و شما توانستيد ايشان را در بستر ملاقات كنيد؟ روحيه‌اش چطور بود؟

روحيه‌اش واقعاً عالي بود. به دليل مجروحيت‌هاي شديدي كه داشت، دكترها به ايشان آب نمي‌دادند. تا جايي كه سه بار پوست زبانش از خشكي جدا شد. اما از ما كه سعي مي‌كرديم جلويش چاي يا آب ننوشيم مي‌خواست بخوريم تا او خيالش جمع باشد. وقتي كه غلامرضا به جبهه مي‌رفت، امير نه دندان داشت و نه نمي‌توانست راه برود. دندان امير را در بيمارستان نشانش دادم كه خيلي ذوق كرد. گفتم راه هم مي‌رود. از من خواست امير را روي زمين بگذارم تا ببيند. دو قدمي به زحمت راه رفت و بعد گفت مواظب باش تا مبادا زمين بيفتد. خيلي به امير علاقه داشت. برايم جالب بود كه غلامرضا در بيمارستان از من مي‌خواست دعا كنم آنجا شهيد نشود. دوست داشت باز به جبهه برگردد و روي خاك‌هاي تفتيده جنوب و غرب كشورمان به شهادت برسد. مرتب از من مي‌خواست به ياد مظلوميت حضرت زينب كبري(س) بي‌تابي نكنم و صبور باشم.

چطور به شهادت رسيدند؟

21 آذرماه 1361 بود كه غلامرضا پس از 20 روز مجروحيت به شهادت رسيد. روز قبلش برف زيادي باريده بود. من كه در منزل يكي از اقوام ايشان بودم، نتوانستم به ملاقاتش بروم. شدت بارش برف زياد بود و فاميل ما در تهيه بنزين به مشكل برخورده بود. آن زمان بنزين كوپني بود و سخت گير مي‌آمد. به خاطر بارش برف حتي تلفن‌ هم قطع شده بود و نتوانستيم با بيمارستان تماس بگيريم. شب قبل در منزل يكي از اقوام مهمان بوديم. دلشوره‌ عجيبي به جانم افتاده بود. بي‌قراري مي‌كردم و امكان رفتن به بيمارستان وجود نداشت. همان شب ساعت 3 به ناگاه از خواب پريدم و گريه كردم. حدس زدم كه براي غلامرضا اتفاقي افتاده است. ايشان از چهار روز قبل بي‌هوش شده بود. هر كسي به عيادتش مي‌رفت متوجه نمي‌شد اما من كه مي‌رفتم چشمانش را باز مي‌كرد و با هرچه قدرت در دستش مانده بود دستانم را مي‌گرفت و فشار مي‌داد. همان شب شهادتش هم ساعت 24 به ناگاه چشمش را باز كرده و خواسته بود امير را به ديدنش ببرند. خدا حفظ كند خانم گودرزي پرستارش را، ايشان سعي كرده بود با ما تماس بگيرد اما تلفن قطع بود. حتي تصميم گرفته بود آمبولانسي را به دنبال ما بفرستد اما آدرس نداشتند و به اين ترتيب غلامرضا در حسرت آخرين ديدار فرزندش به شهادت رسيد.

‌و شما مانديد و فرزندي شيرخواره و يك دنيا تنهايي. اين وضعيت را چطور تحمل كرديد؟

من 17 سال بيشتر نداشتم و در نبود پدربزرگ امير حتي در گرفتن حق سرپرستي او به مشكل برخوردم. در دادگستري به من مي‌گفتند كه تو خودت هنوز به سن قانوني 18 سال نرسيده‌اي و نياز به سرپرست داري، چطور مي‌خواهي فرزندنت را سرپرستي كني. مي‌خواهم بگويم با آن سن و سال كم، ‌از دست دادن همسر چيزي نيست كه بشود به راحتي تحمل كرد. در حالي كه فرزندي هم داري و بايد برايش هم مادر باشي و هم پدر، اما دلم آرام بود كه غلامرضا در مسيري رفت كه ارزشش را داشت. قبلاً اشاره كردم كه هميشه مي‌دانستم او روزي به شهادت مي‌رسد. اصلاً سعادت شهادت حق او بود كه به آن رسيد. حالا درست كه يك دنيا تنهايي برايم باقي مانده بود. خانم‌ها بهتر مي‌دانند كه همسر يك زن همه عشق و اميد اوست. اما خدا صبري به من داده بود كه توانستم همه اين سختي‌ها را تحمل كنم. تصور اينكه او در راه درستي قدم گذاشته بود، بهترين تسكين و آرامش‌بخش بي‌قراري‌هايم بود.

به نظر شما تفاوت شرايط يك مادر شهيد و يك همسر شهيد در چيست؟

مادر همه زندگي‌اش فرزندانش هستند. من خودم مادر هستم و خوب درك مي‌كنم كه يك مادر شهيد چه احساسي مي‌تواند داشته باشد. اما ديد يك زن به همسرش تفاوت‌هايي دارد. تمام عشق يك زن در همسرش خلاصه مي‌شود و او همه عشقش را از دست مي‌دهد.

پس از شهادت همسرتان وجودش را در زندگي‌تان مشاهده كرده‌ايد؟

بارها و بارها در لحظه به لحظه زندگي وجود او را احساس كرده‌ام. زماني كه امير دو سال بيشتر نداشت مريضي سختي گرفت و به شدت تب كرد. من به خدا گفتم بعد از غلامرضا ديگر امير را از من نگير. همان شب خواب ديدم غلامرضا با لباس رزمش آمد و شربتي را به امير داد. از خواب كه بيدار شدم ديدم تبش فروكش كرده و تا همين الان كه جواني 33 ساله ‌است، ديگر هيچ وقت تب نكرده است. يا مي‌توانم بگويم واسطه ازدواجم با آقا‌مصطفي خود غلامرضاست. من اصلاً قصد ازدواج نداشتم. تا اينكه شهيد به خوابم آمد و گفت ازدواج كن و تو ديگر همسر آقا‌مصطفي مي‌شوي. در خواب گفتم خجالت نمي‌كشي اين حرف را مي‌زني من همسر تو هستم. اما شهيد گفت تو بايد ازدواج كني و جالب اينجاست كه تا آن لحظه همسر كنوني‌ام را نمي‌شناختم و نمي‌دانستم او كيست. بعدها ايشان به خواستگاري‌ام آمد و فهميدم اسمش مصطفي است و از قضاي روزگار متوجه شديم آقامصطفي و شهيد همسنگر بوده‌اند. اينكه در قرآن آمده شهدا زنده‌اند، بارها به من ثابت شده است. ما در لحظه به لحظه زندگي وجود شهيد غلامرضا جوكار را احساس كرده‌ايم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار