اولين شهيد مدافع حرم سال 95 شهيد ابوالفضل راهچمني بود. يار و رفيق شهيد سعيد خواجه صالحاني كه در بسياري از عملياتها همراه و همرزم بودند. سعيد با خود قرار گذاشته بود تا سالگرد شهيد راهچمني به منطقه برود. به قولش هم وفا كرد و در آستانه سالگرد شهادت راهچمني، خدا شهادت را نصيب او نيز كرد. سعيد خواجه صالحاني اولين شهيد مدافع حرم سال 96 بود كه در چهارم فروردين ماه تنها به فاصله چهار روز مانده به سالروز تولد زمينياش، آسماني شد. در سالگرد شهادتش با عصمت خواجهوند مادرش به گفتوگو نشستهايم كه از نظرتان ميگذرد.
به عنوان مادر، شهيد مدافع حرمتان را چطور معرفي ميكنيد؟
راستش من فكر ميكنم سعيد به خاطر داشتن برخي خصوصيات و برجستگيها به اين مقام رسيد. سعيد حرف نداشت. با محبت و با عاطفه بود. اهل دين و ايمان بود. اهل نماز اول وقت و روزه. از دوم راهنمايي روزههايش را ميگرفت. رفتارش با بستگان و دوستانش خيلي خوب بود. وقتي خبر شهادت سعيد منتشر شد، خيليها پرسيدند مگر سعيد كجا بود كه شهيد شد. با شهادتش دل همه را سوزاند. رابطه عاطفي خوبي با همه داشت. فرداي روز تشييع، تولدش بود. 70 نفر از دوستانش كيك تولد گرفتند و سر مزارش رفتند و تولدش را با قرائت زيارت عاشورا برگزار كردند. سعيد در دل همه جا داشت.
با وجود وابستگي بين شما و سعيد چطور به رفتنش راضي شديد؟
پسرم عاشق خانم حضرت زينب(س) و رقيه(س) بود. من به سعيد گفتم مامان يك بار رفتي ديگر نرو، گفت نه مامان بايد اين راه را ادامه بدهم. اولين بار مانعش نشدم، كارش بود، راهش را هم دوست داشت، نگفتم نرو. خيليها رفتند، آنها هم جوان بودند، آنها هم مادر داشتند. مگر شهيد نشدند! مگر جانباز نشدند؟چرا شدند. من افتخار ميكنم بچهاي دارم كه در اين راه قدم گذاشت و شهيد شد. سعيد هم گفت مادر تا هستم بايد بروم. من هم راضي به رضاي خدا شدم. ميگفت مادر جان هر كسي بهانهاي ميآورد و نميرود.
گويا پسرتان قول و قرارهايي با شهيد چمني داشت؟
شهيد مدافع حرم ابوالفضل راهچمني از دوستان صميمياش بود. از دوران بچگي با هم بودند. خيلي با هم رفيق بودند، وقتي ابوالفضل شهيد شد، سعيد خيلي بيقراري كرد. گفت مادر من تا چهلم ابوالفضل بايد بروم. به ما گفت عكس بگيريد اگر رفتم و شهيد شدم عكس يادگاري داشته باشيد.
من هم گفتم ميخواهم برايت زن بگيرم، گفت تا مأموريت من تمام نشده اسم زن را نياوريد. اما راضياش كردم كه بعد از سيزدهم فروردين، برويم خواستگاري، اما قسمتش نشد.
در جبهه كه بود، با هم در تماس بوديد؟
بله، آخرين بار دوم عيد بود كه با من تماس گرفت و گفت ميآيم تا با هم به ديدار فاميل و بستگانمان در شمال برويم. من همه كارهايم را كردم كه سعيد پنجم بيايد و به شمال برويم. منتظر بودم بيايد. همان روز پنجم يكي از دوستانش تماس گرفت و گفت كه ميخواهم براي عيد ديدني به خانهتان بيايم. به دنبال كارهاي سفر بودم اما گفتم بيا پسرم. دوست سعيد آمد، نان هم گرفته بود و صبحانه را سر سفره هفتسين خورديم.
گفت مامان سعيد! من با شما كاري دارم. بعد گفت پايين پاي سعيد تير خورده، گفتم الان كجاست؟! گفت بيمارستان است. بعدازظهر به تهران ميآيد. به دخترم گفتم شما برنامه سفرتان را خراب نكنيد و برويد من ميمانم تا سعيد بيايد. گفت نه مادر طاقت ندارم. من هم نميروم. حال و هواي دوستش را كه ديدم به او گفتم تو چرا انقدر بيقراري؟ بعد خانواده دوستش هم آمدند. گفتم اگر سعيدم، شهيد شده به من بگو. گفت نه خاله چيزي نشده اما با اصرار همسرم، حقيقت را گفت و خبر شهادت را به ما داد. خبر شهادتش را سر سفره هفتسين به من دادند. بعد هم به معراج شهدا رفتيم. وقتي سعيد را زيارت كردم گفتم پسرم كجا رفتي؟ قرار نبود بيايي تا با هم مسافرت برويم؟ سعيدجوابي نداد. گفتم سعيد جان شهادتت مبارك، منزل نو مبارك!
در پايان اگر صحبتي داريد بفرماييد.
وقتي سعيد در مأموريت بود، قبل از شهادتش خيلي حرفها به گوشم ميرسيد. ميگفتند بچههاي شما براي پول به سوريه و عراق ميروند. من هم در پاسخ آنها ميگفتم اگر براي پول ميروند شما هم بچههايتان را بفرستيد كه بروند. گفتم سعيد و امثال سعيد با جان و دل بدون هيچ چشمداشتي راهي جبهه شدند كه من و شما در امنيت باشيم. اين نوع تفكر نهايت بيانصافي است. اينها اگر كمي انصاف داشته باشند، نبايد اين صحبتها را بگويند. خدا را شاكر هستم چنين فرزند شايستهاي به من داد كه در اين راه مقدس شهيد شود. اين نذري بود كه براي اسلام هديه كردم و اميدوارم كه خدا از من قبول كند.