محمد مهر
1- خيلي از آدمها ميخواهند در زندگي به بينش تازهاي برسند اما چرا نميرسند؟ من دست كم ردّ يكي از اين عوامل را در خود زدهام. ما در زندگي چرا نميتوانيم به آن بينشهاي تازه و ناب كه ما را از روزمرگيها نجات ميدهد برسيم؟ شايد علت آن در همين تجربه معمولي باشد كه برخي از ما به ياد ميآوريم. ديدهايد آدمهايي كه ميخواهند مثلاً افراط در خوردن را ترك كنند. آدمهايي كه پرخوري ميكنند و حالا كار دارد بيخ پيدا ميكند و آنها به توصيه پزشك مجبورند كه رژيم سفت و سخت بگيرند اما وقتي ميخواهند برنامهشان را از پزشك بگيرند باز سؤالشان اين است: حالا چه بايد بخورم؟ يعني ذهن همچنان به سمت سياهچاله خوردن كشيده ميشود.
2- آدمهايي را ديدهايم يا مشخصات اين آدمها را در خود سراغ ميگيريم كه ميخواهند سبُك شوند يعني دربهدر دنبال سبكي ميگردند اما با جمع كردن. غافل از اينكه جمع كردن آنها را سبك نميكند. فرض كنيد كه شما بارهاي زيادي را برداشتهايد. تصور كنيد كسي يك وزنه 100 كيلويي را بالاي سر برده است، قاعدتاً او بعد از مدتي احساس خستگي ميكند، حال ميخواهد سبك شود اما به جاي اينكه آن وزنه را از بالاي سرش بيندازد مدام كلاسهاي مختلفي ميرود. با همان وزنهاي كه بالاي سر دارد. مدام كانالهاي تلگرامي را زير و رو ميكند درباره اينكه «چطور ميشود سبك بود؟» مدام در حال بحث كردن با دوستان خود درباره سبك شدن است و ميخواهد استاد خصوصي هم بگيرد، اما بعد از مدتي كاملاً سرخورده ميشود چون هنوز وزنه را با خود حمل ميكند.
3- آدمهايي را ديدهايم كه فكر ميكنند با جمع كردن انديشهها و دعاها و متنها ميتوانند به سبُكي برسند در حالي كه اين جمع كردنها فقط آنها را سنگين ميكند. آيا كسي كه يك تن مواد غذايي از مقويترين و باكيفيتترين غذاها را با خود جمع كند و بالاي سر ببرد، سيرتر است يا كسي كه يك لقمه نان ساده در دهانش بگذارد؟ همچنان كه بالا بردن هزاران تن مواد غذايي بر بالاي سر ما را سير نميكند- هر اندازه هم كه آن مواد غذايي مقوي و باكيفيت باشند- مشغول شدن سرگيجهآور به متنها و فكرها و انديشهها بيشتر ما را سنگين ميكند.
4- شگفتآور است كه ما بدون دقت به كلمه پرهيز ميپردازيم. در قرآن بهترين انسانها «متقيان / اهالي پرهيز» معرفي شدهاند. آنها كه اهل پرهيزند بهترين آدمها هستند، آنها در زندگي احساس سبكي ميكنند، چون برخلاف آدمهاي ديگر كه اهل برداشت هستند و انديشهشان معطوف به اين است كه چه بردارند. آنها به اين فكر ميكنند كه چه چيزي را بگذارند. مثل اين ميماند كه ديگران به فكر آرايش هستند و كسي در اين ميان پيدا شده كه اهل پيرايش است و مدام در حال تراش دادن و گذاشتن است تا به آن مغز كه حقيقت زندگي و وجود خودش است دست پيدا كند.
براي ما خندهدار است كسي يك وزنه سنگين را بالاي سرش برده و خسته است، با اين وجود آن وزنه را رها نميكند و وزنه ديگري به آن وزنه اضافه ميكند بلكه از بار آن كم كند! اما چرا براي ما در عالم معنا و ذهن و روان خندهدار نيست كه بارهاي بسيار زيادي از تعلق را بر خود تحميل ميكنيم و هر وقت هم ميخواهيم به سمت سبكي برويم به جاي آن كه آن تعلق را در خود كم كنيم ميخواهيم با افزودن تعلقي ديگر به نبرد با مسئلهمان برويم.
5- بسياري از ما شبيه آدمهايي هستيم كه كشتي آنها در حال غرق شدن است. ملوان به آنها ميگويد كه بارهاي اين كشتي زياد است و هوا هم توفاني است و اگر شما وسايلتان را در دريا نريزيد كشتي با همه آدمهايش غرق خواهد شد. آدمها به همديگر نگاه ميكنند و ميگويند چرا من؟ فلاني وسايلش را در دريا بريزد، وسايل من باارزشتر است. ديگري ميگويد اين وسايلي كه به چشم تو كمارزش است، ميراث خانوادگي من است و تو نادان خيلي مانده است كه متوجه اين نكته بشوي... و آدمها شروع ميكنند به يقهگيري و جنگ و جدال و وقتي چشم باز ميكنند كه همراه با كشتي در قعر آبها هستند. آيا آدمهاي اين كشتي ما نيستيم؟ به من ميگويند براي سبك شدن خيلي از چيزهايي كه جمع كردهاي بايد بريزي دريا و من مدام دست دست ميكنم. ميخواهم چيزي را بريزم، اما بلافاصله ميگويم نه! نه! نه! اين به جان من بسته است و خيلي باارزش است. سراغ چيز ديگري ميروم و آن را برانداز ميكنم و ميگويم نه! اين هم خيلي حيف است. با اين كلي خاطره و فيلم و عكس داريم، تاريخي پشت اين وسيله است. ميخواهم سراغ چيز ديگري بروم ميگويم اين يكي كه اصلاً حرفش را نزنيد اين ريه روح من است، من با اين نفس ميكشم. آخر كه چه؟ آخر زمان سپري ميشود و فرد با همان وسايل و با همان تعلقات به قعر دريا ميرود.
6- آيه زيبايي در قرآن وجود دارد كه احتمالاً شنيدهايد. اين آيه به نظر ميرسد كه مرز رستگاري و هلاكت را تعريف ميكند، مرز زندگي و ميرايي، مرز زيبايي و نازيبايي را دارد تعريف ميكند. آيه بسيار كوتاه و در عين حال بسيار عميق و معنادار است: «لن تنالو البر حتي تنفقوا مما تحبون / هرگز به نيكي نميرسيد مگر اينكه از آنچه دوست داريد انفاق كنيد.» توجه كنيم كه آيه از قيد «هرگز» استفاده ميكند كه ديگر هيچ تبصرهاي و رخنهاي و مفري را باز نگذارد. «هرگز» يعني كه هيچ رخنهاي نميتوان در اين عبارت ايجاد كرد. هرگز به نيكي نميرسيد مگر آن كه از آنچه دوست داريد و به جانتان بسته است دل بكنيد و انفاق كنيد و البته هر كس به خوبي ميداند كه چه چيزهايي به جانش بسته است و چه چيزهايي را در طول زندگي با خود جمع كرده است، از تعلق به منصب و مقام و قدرت بگيريد تا تعلقات مرئي و نامرئي ديگر. هر كس در درون خود جستوجو كند خواهد ديد كه در كشتي روح خود چه چيزهايي انباشته است. آن وقت اگر ميخواهد كشتي در توفانهاي سهمگين غرق نشود بايد ميان نگهداري آنها و غرق شدن و رها كردن آنها و نجات يكي را بگزيند. آيه قرآن دارد به ما ميگويد كه راه سومي وجود ندارد.
اين به معني عدم انتفاع از مال و دنيا نيست بلكه ضرورت دل نبستن است. ممكن است كسي چيزي را داشته باشد و به آن دل نبسته باشد و كسي چيزي را نداشته باشد و به آن دل بسته باشد و در حسرت و آرزوي آن بسوزد، بنابراين آنچه گفته شد به معناي پشت كردن به دنيا نيست. ممكن است كسي چيزي را برداشته باشد و آن چيز لاي انگشتان او و در كف دستش باشد اما دلش آن را برنداشته باشد و برعكس ممكن است كسي چيزي را برنداشته باشد، اما دلش در گرو آن باشد.