کد خبر: 904653
تاریخ انتشار: ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۲۱:۰۹
بالاخره ما هم به كمك وام از بانك و قرض از دوست و آشنا خانه‌دار شديم

حسين كشتكار

بالاخره ما هم به كمك وام از بانك و قرض از دوست و آشنا خانه‌دار شديم؛ يك واحد نقلي و جمع وجور در طبقه پنجم يك مجتمع مسكوني. يك هفته‌اي بود كه به خانه جديد اسباب‌كشي كرده بوديم. عصر كه از مدرسه تعطيل شدم به خانه آمدم. وقتي وارد خانه شدم كسي نبود. سراغ آبجي مهناز رفتم. در اتاقش بسته بود. برگه روي در توجهم را جلب كرد. نوشته بود:« سلام داداشي احتمالاً وقتي ميايي خونه كه ما نيستيم. خاله زنگ زد و از مامان خواست تا در خريد ميز و صندلي ناهارخوري همراهيش كنه. قرار شد من و مامان بريم خونه خاله بعدش ميريم بازار و احتمالاً اگر تا ديروقت طول كشيد همونجا ميمونيم. منتظر ما نباش و شامتو بخور. بابا هم از طرف اداره مأموريت پيدا كرد و قبل از ما عازم شيراز شد و ظاهراً دو سه روزي نيست.» يكراست به اتاقم رفتم و بدون اينكه لباس بيرونم را عوض كنم، همانطور خودم را روي تخت انداختم . خيلي خسته بودم. با خودم گفتم:«كاش يه موتورسيكلت داشتم تا اينقدر خسته نميشدم.» نگاهم به سقف اتاق بود و به فكر داشتن موتورسيكلت بودم. غرق در افكارم شدم. نفهميدم چقدر طول كشيد تا خوابم برد. با صداي زنگ در از خواب پريدم . در را باز كردم. پيرزني حدوداً 60 ساله كه تا آن روز نديده بودمش روبه‌رويم ايستاده بود. گفت: « پسرم من همسايه‌طبقه پاييني‌ ‌هستم، مامانت هست؟» سلام كردم و گفتم: « مامانم نيست. چكارش دارين؟»
برگه‌اي دستش بود. نشانم داد و گفت: « اين شماره دخترم تو آلمانه ميخواستم اگه زحمتش نيست بياد برام شماره رو بگيره.» گفتم: « خب بفرمايين داخل من با تلفن خودمون زنگ ميزنم.» گفت: « نه پسرم اينطوري زحمت ميشه. خرج تلفنتون زياد ميشه. اگه ميتوني بيا از تلفن خونه خودمون شماره رو بگير.»گفتم:«منزلتون كجاست؟» گفت: « همين پايين در طبقه چهارم درست زير خونه شماست.» روبه‌روي منزل پيرزن كه رسيديم، يكدفعه گفت: « اوا خدا مرگم بده ديدي چي شد؟» گفتم: « چي شده؟» پيرزن با دلخوري گفت: «وقتي خواستم بيام يادم رفت كليد بردارم.» گفتم:« كسي تو خونه نيست؛ بچه‌هاتون، شوهرتون در بزنيد بيان در رو باز كنن.» پيرزن گفت: « نه مادر تو ايران هيچ كس رو ندارم. شوهرم خيلي ساله كه عمرشو داده به شما. بچه‌ها هم تهران نيستند، اصلاً ايران نيستند. با اون ثروت بادآورده شوهر مرحومم بچه‌هام ديگه ايران نموندند.» گفتم:« پس چاره‌اي نيست. فعلاً بياين منزل ما شب رو بمونيد تا فردا صبح يه كليدساز بياريم و در رو باز كنه.» پيرزن با دستپاچگي گفت: «‌اي واي نه !كليدساز نه! من به غريبه‌ها اعتماد ندارم. اگه از وضع زندگيم با خبر بشه ممكنه فكر ناجوري به سرش بزنه . قفل كه بلده باز كنه. كافيه چشمش به مال و منالم بيفته ديگه هيچي.» بعد سرش را آورد جلو و آهسته گفت:« بين خودمون باشه تو مثل پسر خودم ميموني من به بانكا هم اعتماد ندارم. پول و جواهراتمو تو خونه نگه ميدارم.» گفتم:« پس حالا چكار مي‌كنين؟» گفت: «اگه يه كار بگم برام انجام ميدي؟» گفتم:«چي؟» گفت: «من دو بار ديگه هم اين بلا سرم اومده. يادش بخير همسايه قبلي يه پسر داشت 16 – 17 ساله هم قد و قواره تو. اون از تو بالكن خونشون ميرفت تو بالكن خونه ما و پنجره رو باز ميكرد.» گفتم: «خطرناكه مگه ميشه! من تا حالا از اين كارا نكردم.» گفت: « آخه من الان چه خاكي به سرم بريزم؟» گفتم: « دور از جون. بياين خونه ما امشبو مهمون باشيد. فردا صبح يه كاري ميكنيم. اصلاً شايد بابام يه دوست كليدساز مطمئن سراغ داشته باشه.» گفت:« ‌اي واي نه! پس تكليف ملوس چي ميشه. اون بيچاره عادت نداره بدون من بخوابه. بيقرار ميشه و ممكنه...» گفتم: «ملوس ديگه كيه؟ شما كه گفتين هيچ كسي رو نداريد.» گفت: « ملوس گربه نازمه. من هر شب بهش غذا ميدم تا بخوابه. اون بدون من تحمل نداره.» بعد سرش را جلو آورد و گفت:« ببين بيا يه معامله كنيم. تو اون كار رو برام انجام بده. منم از خجالتت درميام باشه؟»
گفتم:«شرمنده نكنيد. من اگه كاري كنم به خاطر انسانيته نه چيز ديگه.»
- انسانيت به جاي خودش من دلم ميخواد در برابر اين زحمتت انعام ناقابلي بهت بدم.
- خواهش ميكنم. نفرماييد وجداناً اگر ميتونستم برم كه احتياج به انعام نبود.
- من مطمئنم تو هم ميتوني. چطور اون پس تونست ولي فكر كنم بهونه مياري.
بعد سرش را جلو آورد و گفت:« خودت بگو چند ميگيري اين كار رو انجام بدي؟»
با اين جمله پيرزن وسوسه شدم. مدتي فكر خريدن موتورسيكلت ذهنم را مشغول كرده بود. همينطور كه در فكر بودم، پيرزن گفت: « دو تا خوبه؟»
گفتم:« دو تا چي؟ 2 هزار تومن؟» خنديد و گفت:« نه عزيزم 2 ميليون تومن ناقابل. خوبه يا بيشتر ميخواي؟ اين پولا براي من عددي نيست.»
با شنيدن 2 ميليون زانوهايم سست شد. فكر كردم با اين مبلغ مي‌توانم به راحتي صاحب يك موتورسيكلت بشوم. گفتم: «خب پس بيايين تو تا من نگاه كنم اما قول نميدم.» پنجره را باز كردم . وارد بالكن خانه خودمان كه شدم از بالا نگاهي به پايين انداختم. گرچه شب بود اما مي‌شد ارتفاع را تشخيص داد. دوباره شك و ترديد به سراغم آمد. خواستم از خير پول بگذرم اما وسوسه موتور خريدن چشمم را كور كرده بود. موقعيت را برانداز كردم و گفتم:« شما مطمئنيد اون پسر تونسته؟» پيرزن گفت: «بله دروغم چيه نه يك بار بلكه دو بار رفت و باز كرد.» نگاه كردم ديدم به موازات پنجره، درخت چناري هست كه بر فرض احتمال سقوط، مي‌شد به كمك شاخه‌هاي انبوه درخت نجات يابم. فقط بايد تلاش مي‌كردم خودم را به سمت درخت پرتاب كنم كه مانع از سقوط شوم. تصميم خودم را گرفتم. وسوسه آن مبلغ باعث شد تمام خطرات را به جان بخرم. پايم را بر لبه آجري پنجره گذاشتم و خودم را روبه‌روي بالكن خانه پيرزن كشاندم. از اينكه كار به نيمه رسيد خوشحال بودم. كافي بود به دنبال جاي پايي باشم تا بتوانم پايم را روي لبه بالكن منزل پيرزن بگذارم. همانطور كه تلاش مي‌كردم روي آجري كه زير پايم بود بايستم. آجر كنده شد و ناگهان خودم را ميان زمين و آسمان ديدم. خواستم شاخه‌اي از درخت را بگيرم اما ديگر دير شده بود. شتاب سقوط آنقدر زياد بود كه دستم به شاخه نرسيد. من سقوط كردم و با صورت محكم به زمين خوردم. . . با صداي زنگ در بيدار شدم و به خودم آمدم. تمام پيشاني و صورتم خيس عرق شده بود. از اينكه خودم را سالم ديدم، خوشحال شدم. زنگ در دوباره به صدا درآمد. در را باز كردم. باورم نميشد پيرزن همسايه روبه‌رويم ايستاده بود. دستي به چشمانم كشيدم كه مطمئن شوم خواب نيستم. پيرزن گفت: « پسرم من همسايه طبقه پايين‌تونم. . .» نگذاشتم حرفش تمام شود، گفتم: «ببخشين مادر» و خواستم در را ببندم كه پيرزن گفت:«صبر كن يكي دو ساعت پيش يك آقايي كه مي‌گفت از طرف اداره پدرت هست اين پاكت را به من داد كه به شما بدم. ميگفت هرچه زنگ خانه شما را زده كسي در رو براش باز نكرده. » پاكت را كه باز كردم درونش يك چك 2 ميليوني بود به همراه يك برگه كه نوشته بود:« سهيل‌جان مي‌خواستم فردا كه روز تولدت هست كادو را خودم تقديم كنم اما مأموريت پيش‌بيني نشده باعث شد چند روز در كنارت نباشم. تولدت مبارك- پدرت.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر