در روزهایی که بر ما گذشت، از سیوهشتمین سالمرگ محمدرضا پهلوی عبور کردیم. درباره زندگی و زمانه شاه مخلوع، بسی گفته شده و البته هنوز هم گفتنها و تحلیلهای روزآمد دراین باب، از ضرورتهای تاریخنگاری انقلاب به شمار میرود. یکی از مهمترین فصول در خور خوانش در این میان، مرور واپسین برگ از حیات او، یعنی دوره فرار از ایران تا مرگ اوست. رویکرد امریکا به این مهره دست آموز خویش در این مقطع، از عبرتآموزترین فصول حیات شاه مخلوع به شمار میرود. جیمی کارتر به رغم سی و اندی سال خدمت پهلوی دوم به امریکا، با او رفتاری بس تحقیرآمیز داشت و او را در دوران آوارگی و بیماری، لگدمال کرد. در دو روایتی که پیشروی شماست، نخست اردشیر زاهدی داماد سابق محمدرضا پهلوی از حال و قال او در واپسین سالیان حیات گفته و سپس طالب الرفاعی روحانی شیعه مقیم قاهره، داستان کفن و دفن او را روایت کرده است. امید آنکه مقبول افتد.
اردشیر زاهدی:امریکاییها داشتند شاه را تحویل ایران میدادند!
درمیان بقایای سلطنتطلبان، اردشیر زاهدی در زمره چهرههایی است که در باب فراز و فرودهای زندگی محمدرضا پهلوی به صراحت بیشتری سخن میگوید. او در سالیان اخیر حتی ملاحظهکاریهای ظاهری با ابواب جمعی سلطنت را کنار گذاشته و به حمایت قاطع از مواضع جمهوری اسلامی در مواجهه با امریکا و نیز حضور نظامی ایران در سوریه پرداخته است. او که از شاهدان نزدیک رفتار امریکا با شاه در دوران آوارگی اوست، بخشی از خاطرات خویش را در اینباره بدین شکل نقل کرده است:
«داستان عزیمت شاه از کشور و سرگردانی او در مصر، مراکش، پاناما، مکزیک، گرانادا و امریکا بسیار تکاندهنده است. من یک جمله شاه را هرگز از یاد نمیبرم. هنگامی که امریکاییها به بهانههای مختلف میکوشیدند تا از ورود وی به امریکا جلوگیری کنند، اظهار داشت: «ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم!» در آن روزهای پایان عمرش همه نزدیکانش نقاب از چهره کنار زدند و روی واقعی خود را به او نشان دادند. جعفر شریف امامی، محمدجعفر بهبهانیان و هوشنگ انصاری که هر یک مقادیری از اموال شاه را در خارج از کشور سرپرستی میکردند هر یک به توان خود تا توانستند از اموال شاه دزدیدند. در مصر شاه بهبهانیان را احضار کرد و او از سوئیس به آنجا آمد و شاه از او خواست تا اسناد مربوط به اموال غیرمنقول و منقول را به او برگرداند و به بانکهای سوئیس اطلاع دهد که از آن پس شاه شخصاً حسابهای خود را سرپرستی خواهد کرد. شریف امامی را هم احضار کرد که او نیامد و تلفنی اطلاع داد آنچه مربوط به شاه بوده است را به حسابهای ایشان منتقل کرده است. هوشنگ انصاری هم بی ادبی کرده و نیامد و گفت: مشغله کاریاش اجازه مسافرت به او نمیدهد.
در آن روزهای خروج از ایران عدهای همراه شاه و شهبانو بودند. من هم از امریکا به آنها پیوسته بودم.
مدتی قبل از سقوط رژیم عدهای از دانشجویان و مخالفان حرفهای ایران (مقیم امریکا) به سفارت ایران حمله و آن را اشغال کردند و من به ناچار نتوانستم سر کار خودم حاضر شوم. از آن پس اداره سفارت را جوان کم سن و سالی به نام روحانی در دست گرفت که داماد ابراهیم یزدی وزیر امور خارجه دولت بازرگان بود، اما دولت امریکا با اشغالکنندگان سفارت برخورد نکرد و حاکمیت دولت جدید انقلابی و سفیر خودخوانده آنها بر سفارت را پذیرفت.
یکی از دوستان صمیمی شهبانو در ایران جا مانده بود و علیاحضرت بیم آن داشتند که او به دست انقلابیون بیفتد و اعدام شود. این فرد آقای فریدون جوادی بود که اعلیحضرت از او متنفر بودند و همیشه بین ایشان و شهبانو بر سر این شخص دعوا بود. شاه او را بچه خوشگل مینامید و همیشه به شهبانو میگفت که خوب است این بچهخوشگلها را از خود دور کنید (!)، اما شهبانو اهمیتی نمیداد و از فریدون جوادی حمایت میکرد. واقعیت این است که از سال ۱۳۵۳ یا ۵۴ به بعد که اعلیحضرت پای دختر سرلشکر آزاد را به کاخ باز کرد شهبانو برای مقابله به مثل و انتقامجویی از شاه با افرادی مانند فریدون جوادی رفت و آمد میکرد. متأسفانه این فریدون جوادی موفق به فرار از ایران شد و به امریکا آمد و در نیویورک موقعی که شاه در بیمارستان بستری بود، خودش را به شهبانو رساند و باعث عذاب و ناراحتی شاه در آن روزهای آخر عمر شد. ماجرای فراری دادن فریدون جوادی از ایران هم بسیار جالب است و شهبانو فرح برای آنکه او را از ایران خارج کنند یک میلیون دلار به فرزند راننده شاه که در لندن زندگی میکرد و دوستانی که در ایران داشتند دستمزد پرداخت کرد.
در روزهای اولیه سقوط سلطنت و روی کار آمدن دولت انقلابی در ایران، فکر وجود ارتباط میان امریکا و دولتمردان جدید در تهران فکری سادهلوحانه و خام به نظر میرسید، اما بعداً که سفارت امریکا اشغال شد و اسناد آن به دست تندروها افتاد معلوم شد امریکا از دو دهه قبل با رهبران اپوزیسیون در تماس بوده است. این اسناد به دنیا نشان داد امریکا یک ریاکار بزرگ است و در کشورهای جهان سوم در حالی که از دولتهای همپیمان خود حمایت و پشتیبانی میکند در عین حال آلترناتیو آنها را هم پرورش میدهد. هنگامی که ایرانیان به سفارت امریکا حمله کردند و دیپلماتهای امریکایی را به گروگان گرفتند، صادق قطبزاده موفق شد به مقامات امریکا بقبولاند تا شاه را دستگیر و به ایران مسترد کند. موقعی که در پاناما بودیم موضوع دستگیری شاه و استرداد او به ایران وارد مراحل جدی و خطرناکی شد و اگر آقای راکفلر و کیسینجر به داد شاهنشاه نرسیده بودند، مانوئل نوریهگا شاه را به دستور کارتر تحویل ایران داده بود! از روزی که اعلیحضرت، شهبانو و همراهان به مصر آمدند و من به آنها پیوستم، همیشه پای یک گیرنده رادیویی نشسته و به اخباری که از تهران میرسید گوش میکردیم. شنیدن این اخبار آخرین قوای جسمی و دماغی پادشاه را هم به تحلیل میبرد و او اصلاً باورش نمیشد که کلانتریها، پادگانهای نظامی و کاخهای سلطنتی توسط مردم اشغال شده است. واقعاً فکر میکرد در رؤیا به سر میبرد. شهبانو که بیشتر از ما متوجه روحیات شاه بود میگفت: محمدرضا توان عقلی و فکری خود را از دست داده است! بله این عاقبت تأسفبار آن پادشاه بود و ما از اینکه شاه مملکت را در این وضعیت ناگوار میدیدیم واقعاً رنج میبردیم!
مشکل دیگر اعلیحضرت در ایام خروج از ایران وجود اطرافیانی بود که اصلاً مراعات حال ایشان را نمیکردند و به شاه مملکت، به عنوان یک صندوقچه پول و مادر خرج نگاه میکردند! این اطرافیان در هتلهای مصر، مراکش، مکزیک، پاناما و مراکز خوشگذرانی هر غلطی میخواستند میکردند و صورتحساب اعمال قبیح خود را به حساب اعلیحضرت میگذاشتند. مثلاً آقای کامبیز آتابای روزی چند نوبت دختران جوان ماساژور را به سوئیت مجلل خود در هتل مأمونیه دعوت میکرد و دستمزد آنها را به حساب شاه میگذاشت یا خانم امیرارجمند در قمار شبانه ۲۰۰ هزار دلار باخته بود و حالا از شاه میخواست تا آن را بپردازد. برخی از همراهان به قدری وقیح بودند که دستمزدهای کلان شبنشینی با زنان مخصوص بار هتل را هم به حساب مخارج شاه میگذاشتند. کمکم این صورتحسابها فزونی گرفت و وقتی به ۸۰۰ هزار دلار رسید شاه همه را خواست و به آنها گفت: ما به پیکنیک نیامدهایم و در اینجا پول زیادی نداریم و وزارت درباری هم وجود ندارد تا مخارج ما را بپردازد، بنابراین هر کس قادر به تأمین مخارج خود نیست میتواند همین الساعه ما را ترک کند! عدهای به التماس و گدایی افتادند و حتی با تضرع و گریه از شاه میخواستند تا پولی به آنها بدهد. البته همه آنها دروغ میگفتند و قبلاً حسابهای بانکی خود را در اروپا و امریکا کاملاً پر و مملو از دلار و ارزهای معتبر کرده بودند و همه آنها دارای خانه، آپارتمان و املاک باارزش در اروپا و امریکا بودند، اما با تضرع و حتی گریه میخواستند شاه به آنها پولی بدهد و ادعا میکردند حتی پول سفر به اروپا و امریکا را هم ندارند. به هر حال آنها موفق شدند هر یک مبالغی از ۲۰ تا ۵۰ هزار دلار از شاه بگیرند و هر چه من به اعلیحضرت عرض کردم اینها دروغ میگویند و وضع مالی خوبی دارند، شاهنشاه با جوانمردی قبول کردند که پولی به آنها پرداخته شود!»
طالب الرفاعی: سلطنتطلبها از دعایی که در نماز میت خواندم، خوششان نیامد!
شیخ طالب الرفاعی، از محصلان حوزه علمیه نجف است که در واپسین ماههای حیات محمدرضا پهلوی به عنوان یک روحانی شیعه در قاهره اقامت داشت. پس از مرگ شاه مخلوع، انور سادات او را احضار کرد تا به تغسیل و تدفین وی بپردازد. از نکات جالب در روایت شیخ رفاعی، نماز متفاوتش بر جنازه شاه بود که اسباب ناخشنودی برخی اطرافیان وی شد. او در این باره میگوید:
«وقتی شاه در قاهره فوت کرد، مهمان محمد انور سادات، رئیسجمهور مصر بودم. ماه رمضان بود، نیمه ماه، شاید چهاردهم، سال ۱۹۸۰ [۱۳۵۹]. آن روز مرا به دیدار وزیر اوقاف مصر، زکریا البری فراخواندند که به من گفت: با هواپیمای رئیسجمهور آمدهام اینجا تا بگویم فردا نماز میت را شما میخوانید. برای اینکه از مسئولیت فرار کنم پرسیدم اینرا رئیسجمهور خواسته است؟ گفت: بله، او مرا سراغ شما فرستاده است و وقتی جوابت را بگیرم با هواپیمای او برخواهم گشت. ببینید چه میکنید. گفتم آقای شیخ زکریا، چه لزومی دارد طالب الرفاعی نماز را بخواند؟ شیخ الازهر و مفتی مصر هم هستند و میتوانند بخوانند. چرا باید بین شیعه و سنی تفرقه بیندازیم؟ رو به من کرد و به عادت مصریها که ما را شیخ میخوانند، گفت: یا شیخ! من یک پیغام از رئیسجمهور آوردهام و جوابش بله یا نه است. با من وارد بحث نشو. اینکه گفتی هیچ ربطی به پیغام من ندارد! گفتم به آقای رئیسجمهور بگو سیدطالب الرفاعی نماز را میخواند. چون دیدم جایی برای رد کردن درخواست رئیسجمهور نیست. او همچنین از من خواست برایشان توضیح دهم که در مذهب شیعیان چه چیزهایی برای دفن میت لازم است. به خانه رفتم و تا سحر بیدار ماندم. گفتم که ماه رمضان بود. سحریام را خوردم و خواستم برای نماز صبح آماده شوم که دیدم ماشینها جلوی خانهام جمع شدند. خانمم صدا زد که آماده شو آمدند. گروهی از کارمندان و افسران نظامی با لباس نظامیشان وارد خانه شدند. گفتم خوش آمدید. نماز را بخوانیم و برویم. گفتند نه، نماز را جای دیگر میخوانیم. آماده شو برویم. خلاصه بیآنکه خوابیده باشم، مستقیم به بیمارستان معادی رفتیم، وضو داشتم، داشت آفتاب طلوع میکرد و نمازم را در باغچه بیمارستان خواندم. بعد رفتم داخل و جنازه شاه را گذاشتند روبهرویم. از عکسها او را میشناختم. جنازه کاملاً سالم بود و انگار خواب بود. بعد کلی پارچه آوردند، گفتم این همه لازم نیست و اندازه کفن را برایشان توضیح دادم و همان جا ناظر بودم تا درست و بر اساس موازین شرعی کفنش کنند. همه مراسم غسل و تکفین زیر نظر من انجام شد و او را در تابوت گذاشتند. آن وقت گفتم مأموریت من تمام شد. کار دیگری هم دارید؟ گفتند بله. سوار شو. با ماشین ما را بردند به کاخ زینالعابدین که کاخ رئیسجمهور بود و قبلتر ملک فاروق در آن سکونت داشت. آفتاب داشت میزد بالا و احساس کردم دستور دارند مرا نگه دارند و سادات به خانواده شاه وعده داده بود که نماز بر اساس فقه شیعه بر شاه خوانده شود. به شدت خوابم میآمد. شب را نخوابیده بودم و صبح زود بیمارستان رفته بودیم. آنجا شیخ اوس الانصاری را دیدم. او از تحصیلکردههای الازهر بود، اما آن روز لباس شخصی تنش بود. از قبل با هم آشنا بودیم. پرسید اینجا چه میکنی؟ گفتم قصه از این قرار است. گفتم به محمد تیمور بگو که مرا ببرد به جایی که قرار است نماز خوانده شود. از من خواسته شده که نماز بخوانم نه اینکه تشییع کنم. این را برای آن گفتم که از زیر بار تشییع در بروم، چون هم خسته بودم هم نمیخواستم همه دوربینهای شبکههایی که مراسم را مستقیم پخش میکردند، روی عمامهام زوم شود! او درخواستم را پذیرفت و دستور داد یک جیپ نظامی آماده کردند و مرا بردند به مسجد الرفاعی. مقبره سلطنتی آنجاست و قرار بود نماز میت آنجا خوانده و همان جا شاه دفن شود. وقتی رسیدم، نشستم روی یک مبل که با بقیه فرق داشت و از همه شیکتر بود. محمد تیمور، که رئیس تشریفات بود، یکی را فرستاد و گفت: روی یک مبل دیگر بنشین، این جای رئیسجمهور است. گفتم هر وقت رئیسجمهور آمد بلند میشوم. دهانشان بسته شد و ولم کردند. چند ساعتی گذشت و مدام خبرنگاران میآمدند و چیزهایی میپرسیدند و به هیچ کدامشان جواب نمیدادم، انگار لال شده باشم. ظهر بود که مارش تشییع نظامی را شنیدم. جنازه را آورده بودند و در رأس تشییعکنندگان شخص رئیسجمهور، انور سادات بود. فوری از جایش بلند شدم. آمد و مرا بغل کرد. گفتم من روزهام و خیلی خسته شدم، میشود ۱۰ دقیقه استراحت کنم تا مراسم تشییع تمام شود؟ صدا زد آقا را ببرید داخل مسجد. فوری آمدند و دورم را گرفتند و انگار روی دستشان داخل مسجد بردند. هیئت رسمی تشییعکنندگان وارد شبستان مسجد شد. انور سادات بود، نیکسون رئیسجمهور اسبق ایالات متحده و پادشاه سابق یونان بود. من یک گوشه به دیوار تکیه داده بودم و از جایم بلند نشدم. تعداد زیادی از مسئولان ایرانی زمان شاه هم بودند. دیدم انور سادات از اطرافیانش پرسید نماز را چه کسی میخواند؟ مرا نشانش دادند. نگاهی به من انداخت و گفت: آقا بفرمایید برای نماز. چند کلمه فارسی بلد بودم. رسم است که از خانواده متوفی برای نماز خواندن اجازه میگیرند. من از پسر بزرگترش اجازه گرفتم، اما انور سادات که کنار او ایستاده بود به خود گرفت و با چند کلمه فارسی که بلد بود، گفت: بفرمایید آقا. به پسر شاه تسلیت گفتم. گفتم پسر فلان و بهمان و از همان حرفهایی که در تسلیت معمول است. برای نماز ایستادم. میدانید که نماز میت شیعیان پنج تکبیر دارد، تکبیر اول، شهادتین؛ تکبیر دوم، صلوات بر محمد و آل محمد؛ تکبیر سوم، دعا برای مؤمنان؛ تکبیر چهارم، دعا برای خود میت است، ماندم چه بگویم! بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم اینطور گفتم، خداوندا! اینکه در برابر توست بنده تو و پسر بنده تو و پسر کنیز توست. او از ملک و سلطنت خویش بیرون شد و اکنون نیازمند و اسیر توست. اگر با او چنانکنی که شایسته اوست، وی شایسته آن است و اگر چنان کنی که شایسته توست تو اهل بخشایش و مغفرتی. اللهاکبر و تکبیر پنجم هم که ساده است یک فاتحه. بعد وارد سرداب شدم تا بر روند دفن کردنش نظارت داشته باشم. دوربین به دستها هم خواستند پایین بیایند، اما انور سادات به من لطف کرد و گفت: به احترام میت ورود خبرنگاران به داخل سرداب قبر ممنوع است. آنجا به شاه طبق فقه شیعه تلقین خواندم. بسیاری از عمامه به سرهای سنی هم در مراسم نماز حضور داشتند. کار دفن تمام شد و بیرون آمدم. برخی از ایرانیها آمدند و با من سلام و علیک کردند، هر چند احساس کردم بعضیشان از دعایی که در نماز خواندهام خوششان نیامده است و چپ چپ نگاهم میکردند. شنیدم یکی از آنها گفت: این را خمینی فرستاده است! پسر بزرگتر شاه، که در زمان سلطنت پدرش ولیعهد بود هم آمد و به من سلام کرد، بعد هم زاهدی، پسر ژنرال زاهدی که داماد شاه بود، آمد. بعد از آن خبر همه جا پخش شد و به خصوص واکنش شیعیان علیه من شدید بود به ویژه آنهایی که هوادار انقلاب بودند مواضعی علیه من گرفتند، اما اعتنایی به آنها نکردم.»