کد خبر: 921234
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۷ - ۲۲:۰۳
اگر همیشه منتظر تأیید دیگران باشید آرامش نخواهید داشت
اگر برای احساس ارزشمند بودن به شدت وابسته به تأیید‌های بیرونی هستید دیر یا زود متوجه می‌شوید که راه درستی برای کسب آرامش انتخاب نکرده‌اید، چون همان‌ها که تا دیروز شما را تأیید می‌کردند ممکن است فردا علیه شما موضع‌گیری کنند. در واقع مثل این می‌ماند که روی جایی که یک سایه در آن جا ایستاده شرط‌بندی کرده‌اید، شما دیر یا زود این شرط را خواهید باخت برای این که سایه‌ها مدام در حال حرکت هستند و یک جا نمی‌ایستند
محمد مهر

چرا نمی‌توانیم راحت زندگی کنیم؟ چرا نمی‌توانیم بدون خلق استرس روزگار بگذرانیم؟ چرا مثل یک ماشین مدام در حال تولید استرس برای خود و دیگران هستیم؟

هر کدام از ما می‌توانیم در این باره درنگ و تأمل کنیم که چرا نگران هستیم؟ نگرانی‌های موجود زندگی‌تان را فهرست کنید و در یک وضعیتی که آرام‌تر به نظر می‌رسد به آن فهرست نگاه کنید. بعد به این موضوع فکر کنید که آیا آنچه را که به عنوان مسئله در آن فهرست قید کرده‌اید به راستی مسئله است یا یک وضعیت؟ به راستی ریشه نگرانی‌های ما کجاست؟ چرا نمی‌توانیم با «وضعیت‌های زندگی خود» زندگی کنیم و همیشه آرزوی «یک وضعیت دیگر» را داریم؟ آیا آرزوی وضعیت دیگر می‌تواند ما را به آرامش برساند یا نه مثل یک ماشین استرس‌ساز مدام بر نگرانی‌های ما می‌افزاید؟ توجه به پنج نکته‌ای که در ادامه می‌آید، ما را در این مسیر کمک خواهد کرد.
 
خود را با موقعیت استرس‌آفرین یکی نکنیم

اگر می‌خواهید کمتر برای خود و دیگران استرس ایجاد کنید کمتر به قضاوت و تعبیر‌های ذهنی زندگی مشغول شوید. (به این موضوع دقت کنید که امکان ندارد کسی برای خود استرس ایجاد کند، اما هم او برای دیگران تولید استرس نکند. شما وقتی در موقعیت تولید استرس برای خود هستید اتوماتیک‌وار و به صورت ناخودآگاه برای دیگران هم استرس تولید می‌کنید و برعکس، وقتی کسی دست از تولید استرس برمی‌دارد آرامش وجود خود را به دیگران هم می‌دهد.) در واقع اینجا تفکیک بین دو موضوع بسیار مهم است که صرف بروز یک مسئله یا چالش، استرس‌آفرین نیست بلکه آنچه باعث استرس می‌شود تفسیر و تعبیر‌های مبتنی بر مقاومت ذهنی است. از خود بپرسید وقتی در برابر آنچه روی داده مقاومت ذهنی می‌کنید آیا آن اتفاق رو به بهبودی می‌گذارد؟ فرض کنید شما کارتان را از دست داده‌اید. از دست دادن کار برای هر کسی می‌تواند دردناک باشد، به ویژه برای کسی که مسئولیت اداره خانواده‌ای بر دوش اوست، در چنین وضعیتی اگر فرد با موقعیتی که روی داده یکی شود، به عبارت دیگر به جزئی از آن رویداد تبدیل شود، استرس بسیار شدیدی را به خود تحمیل خواهد کرد. استرسی که نه تنها به گشایش وضعیت کمک نمی‌کند، بلکه به بغرنج‌تر شدن و بروز اتفاقات بد بعدی خواهد انجامید. در واقع وقتی شما با یک رویداد یا چالش یکی می‌شوید، در مقاومت ذهنی قرار می‌گیرید، اما اگر با آن رویداد یکی نشوید چه؟ فرصت بیشتری برای بهبود شرایط به خودتان می‌دهید و واقع‌بینانه‌تر با موضوع برخورد می‌کنید، در حالی که وقتی با یک رویداد یکی می‌شوید سعی می‌کنید از خود یک قربانی ترسیم کنید و همه کوتاهی را به گردن دیگران بیندازید، در حالی که فرافکنی شاید در کوتاه‌مدت بتواند نقش یک مُسکّن را برای شما بازی کند، اما عملاً کمکی به گشودن گره و حل معضل نخواهد کرد.

ارزش‌های خود را نه از «چیزی شدن» بلکه از «بودن» بگیریم

یکی از مهم‌ترین عوامل ایجاد استرس، درگیر و گرفتار توهمی به نام «چیزی شدن» است، یعنی از هستن کوچ کردن به چیزی شدن، چون به ما یاد داده‌اند که فقط در صورتی مهم و ارزشمند هستیم که چیزی بشویم. در هر زمانی مطابق با عرف و پسند‌های جامعه آن چیز می‌تواند کاملاً متفاوت باشد، اما آن چیزی که واضح است این که فقط یک چیز دیگر بشویم جز آن که هستیم. به ما نگفته‌اند که ما در «وجود» و در «بودن خود» ارزشمند هستیم و ریشه داریم. ما کمتر این موضوع را درک کرده‌ایم و کمتر در وجود و در بودن خود ریشه دوانده‌ایم، بنابراین ما مدام دنبال کسب چیز‌هایی در بیرون هستیم تا به واسطه آن‌ها هویت پیدا کنیم و احساس ارزشمند بودن داشته باشیم. مثلاً اگر تب رایج در جامعه این باشد که من در صورتی ارزشمند خواهم بود که استاد دانشگاه یا یک دندانپزشک شوم، من هم در صورتی احساس ارزشمند بودن خواهم داشت که استاد دانشگاه یا دندانپزشک شوم، در غیر این صورت این حس را نخواهم داشت! حال تصور کنید که یک دهه بعد جامعه راهش را عوض می‌کند. مثلاً دهه قبل هر کس فعال اجتماعی یا مثلاً یک روزنامه‌نگار بود مردم به دیده احترام به او نگاه می‌کردند و من برای این که چیزی بشوم رفته‌ام روزنامه‌نگاری خوانده‌ام تا اتیکت باارزش بودن به من زده شود، حال علایق، پسند‌ها و هنجار‌های جامعه عوض شده و کسی روزنامه‌نگار را تحویل نمی‌گیرد، حالا من هم احساس ارزشمند و مفید بودن را از دست داده‌ام و در درون حس پوچی می‌کنم. چرا؟ به خاطر این که من ارزش‌های خود را نه از «بودن» که از «چیزی شدن» می‌گیرم. ارزش‌های من در درون من مستقر نیست، بنابراین وقتی به آن پسند‌های اجتماعی و آن برچسب‌های بیرونی نمی‌رسم استرسی وجود مرا فرامی‌گیرد.

البته رویه دومی هم برای این ماجرا وجود دارد. فرض کنید کسی مطابق با خواست اجتماعی یا خانوادگی می‌رود در یک زمینه‌ای تخصص می‌گیرد، تا بنا به ارزشگذاریِ «چیزی شدن» حس ارزشمندی داشته باشد، اما وقتی به آن مدارج می‌رسد عملاً شادی عمیقی را در درون تجربه نمی‌کند و دلهره‌ها باز در وجود او مستقر هستند، چون فرد می‌بیند آن‌گونه که تصور می‌کرده برچسب یا اتیکت بیرونی به او حس ارزشمند بودن نمی‌دهد.
اگر برای احساس ارزشمند بودن به شدت وابسته به تأیید‌های بیرونی هستید دیر یا زود متوجه می‌شوید که راه درستی برای کسب آرامش انتخاب نکرده‌اید، چون همان‌ها که تا دیروز شما را تأیید می‌کردند ممکن است فردا علیه شما موضع‌گیری کنند. در واقع مثل این می‌ماند که روی جایی که یک سایه در آن جا ایستاده شرط‌بندی کرده‌اید، شما دیر یا زود این شرط را خواهید باخت برای این که سایه‌ها مدام در حال حرکت هستند و یک جا نمی‌ایستند. آدم‌ها بر اساس منافع و مضاری که دارند با شما پیمان نبسته‌اند که در هر حالتی نیاز شما به ارزشمند بودن را تغذیه و برآورده کنند، بنابراین وقتی جامعه یا آدم‌های اطراف شما خوراک لازم برای احساس ارزشمند بودن را به شما نمی‌دهند از درون دچار فروپاشی و استرس خواهید شد.

در برابر واقعیت مقاومت ذهنی نکنیم

دومین عامل مهم در خلق استرس، مقاومت ذهنی در برابر واقعیت است. اتفاقی روی داده و ما همچنان درباره آن مقاومت نشان می‌دهیم. فرض کنید شما ضرر و زیان مالی کرده‌اید. این یک واقعیت است، اما با مقاومت در پذیرش آنچه که روی داده عملاً خلق استرس می‌کند. در واقع این جا یک وهمی شکل می‌گیرد. فرض کسی که در برابر واقعیت مقاومت نشان می‌دهد این است که اگر خلق استرس کند، با استرس‌آفرینی آن مسئله حل خواهد شد، یا به عبارت دیگر هر قدر ما بیشتر نگران شویم بیشتر به حل مسئله کمک کرده‌ایم. اگر این گونه نیست پس چرا من و شما در موقعیت‌هایی که به نظر دشوار می‌رسند و هضم آن‌ها برای ما سخت است مدام در پی استرس‌آفرینی می‌رویم؟

این اتفاقات نه به شکل آگاهانه که کاملاً ناآگاه برای ما روی می‌دهد بنابراین متوجه نیستیم که دست به عمل عجیب و غریبی می‌زنیم. در واقع به هر میزان که من آگاهانه در هر لحظه‌ای از زندگی خود حضور داشته باشم و با آن موقعیت- هر موقعیتی که باشد- یکی نشوم، در آن صورت به جای آن که با تبدیل شدن به آن موقعیت، آگاهی خود را در آن موقعیت تبدیل به ناآگاهی کنم هشیاری من با فاصله گرفتن و با فاصله نگاه کردن به موقعیت‌های زندگی حتی موقعیت‌هایی که ظاهراً به نفع من است و مرا شاد می‌کند بازستانده می‌شود و دوباره تبدیل به آگاهی می‌شود. از همین رو است که در قرآن کریم خداوند توصیه شگفتی دارد و می‌فرماید: «لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ / این به خاطر آن است که برای آنچه از شما فوت شده تأسف نخورید، و به آنچه به شما داده است دلبسته و شادمان نباشید.» در واقع در همین آیه ظاهراً کوچک کیمیاگری تبدیل «مس استرس» به «طلای آرامش» به ما یاد داده می‌شود و اگر کسی عمیقاً به محتوا و درون‌مایه این آیه توجه کند کیمیاگری خواهد کرد. چگونه؟ خداوند به ما می‌گوید اگر می‌خواهید آرامش عمیق را در زندگی تجربه کنید راهی ندارید جز این که به آنچه از شما فوت شده تأسف نخورید و به آنچه به شما داده شده دلبسته و شادمان نشوید. چگونه؟ این فقط زمانی میسر می‌شود که کسی خود را با موقعیت‌های زندگی یکی نکند، یعنی همیشه بتواند با فاصله و از فراز به موقعیت‌های زندگی نگاه کند و خصلت تغییرپذیری آن موقعیت‌ها را به چشم ببیند. کسی آرام خواهد زیست که بداند همه شکل‌ها تغییرپذیرند و نخواهد که شکل‌ها بمانند و تغییر نکنند. شکل‌ها آمده‌اند که بروند و زندگی ما در این دنیا از خصلت گذرا برخوردار است.

خود را پدیده‌ای منحصر به فرد نبینیم

چرا برای خود استرس ایجاد می‌کنیم؟ هر وقت در زندگی خود را پدیده‌ای منحصر به فرد حس می‌کنیم تنهایی هم سراغ‌مان می‌آید. وقتی هم احساس کنیم که در این خانه یا شهر یا کشور یا جهان و کائنات تنها و تک افتاده‌ایم احساس وحشت می‌کنیم، اما کسی که خود را پدیده‌ای منحصر به فرد و یگانه و عجیب و غریب حس نمی‌کند احساس تنهایی سراغ او نخواهد آمد، چون او با یک گیاه هم می‌تواند حس پیوند و دوستی برقرار کند. چنین انسانی با هر آنچه دور خود می‌بیند پیوند دارد. با رودی که می‌گذرد، سنگی که ایستاده، فصل‌هایی که می‌آیند و می‌روند حتی اتفاقاتی که به ظاهر ناخوشایند است پیوند دارد، چون می‌داند که اگر هشیار باشد هر اتفاقی ولو ناخوشایند آمده است که چیزی را برساند، مثل پیک و فرستاده‌ای که آمده است نشانه‌ای را با من بازگو کند و برود.

من وقتی وارد جمعی می‌شوم و احساس می‌کنم که در آن جمع باید پدیده منحصر به فردی باشم و سرنوشت و داستان من از دیگران جدا باشد عملاً استرس را به خودم و دیگران تحمیل می‌کنم، چون من باید طوری غذا بخورم که دیگران بفهمند من مثل آن‌ها نیستم. من غذایی را باید بخورم که دیگران نمی‌خورند و غذایی را نخورم که دیگران می‌خورند. بازی من باید با بازی دیگران متفاوت باشد. به حرف‌هایی بخندم که دیگران نمی‌خندند و به حرف‌هایی که دیگران می‌خندند نخندم.

ایرادی ندارد که من مثل دیگران فکر نکنم، اما یک وقت این اندیشه متفاوت از درون من برمی‌خیزد و کیفیتی درونی در من است، اما یک وقت دیگر صرفاً به خاطر این که احساس تمایز کنم رفتاری و فکری و پنداری دیگرگون در من شکل می‌گیرد و، چون آن احساس در من درونی نشده باعث خلق استرس برای خود و دیگران می‌شوم. اگر کم غذا خوردن در من یک رفتار درونی شده است ایرادی ندارد که من در یک جمع کم غذا بخورم، چون با رفتار خود یکی هستم، حتی اگر آن رفتار با رفتار جمع متفاوت باشد، اما اگر من در خانه غذای زیادی بخورم، اما در جمع به خاطر این که بگویم چقدر مراقب سلامتی خودم هستم یا رژیم دارم کم غذا بخورم، در آن صورت برای خود و دیگران استرس خلق کرده‌ام، چون رفتاری از من سر زده که با واقعیت درونی من هماهنگ نیست. چون برای دیگران سؤال پیش می‌آید که اگر واقعاً این غذایش این قدر است، پس چرا هیکلش آن قدر است، پس من هم که تصمیم داشتم وزن کم کنم بهتر است کنار بگذارم، چون فایده‌ای ندارد آدم این همه گرسنگی به خودش بدهد و آخر سر وزن هم کم نکند.

صله رحم کنیم تا نگرانی‌ها زدوده شود
تافته جدابافته بودن‌هایی که اصالتی ندارد ما را از بودنِ حقیقی خودمان دور می‌کنند، در این صورت من مرتکب ریا می‌شوم و چگونه می‌توان ریا ورزید و تظاهر کرد و در عین حال آرامشی مستمر را در درون برقرار کرد. نمی‌شود در کشاکش یک دوگانگی به مفهوم واقعی کلمه احساس آرامش عمیق را تجربه کرد. چرا در دین ما مرتب سفارش شده به این که صله رحم کنید؟ چرا گفته شده با جماعت باشید و در جمع‌ها حضور داشته باشید، برای این که این وهم‌های تافته جدابافته بودن‌ها در شما و ما فروبریزد. وقتی من صله رحم می‌کنم در همین صله رحم‌ها و در همین گفت‌وگو‌ها متوجه می‌شوم آنچه من آن را یک ایده بزرگ یا یک کشف خارق‌العاده می‌دانستم در نزد کسی یک امر معمولی و رایج است، چون آن فرد آن ایده یا کشف را چندین سال پیش انجام داده است و آنچه من آن را بسیار بزرگ می‌دانستم چندان هم بزرگ نبوده است، بنابراین من از آن وهم خودبزرگ‌بینی و کاشف همه دوران‌ها بیرون می‌آیم. در این صله رحم‌هاست که من می‌بینم دیگران چقدر غم‌های بزرگ‌تر و چالش‌های بیشتری دارند و من به جای آن که خودم را در داشتن یک غم یا چالش یا حتی علم و دانش منحصر به فرد و یگانه بپندارم در کنار جمع قرار می‌گیرم و یکی از جمع می‌شوم، بنابراین آرامشی مرا دربر می‌گیرد، چون این بار من واقعی هستم نه آنچه که وانمود می‌کنم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار