سرويس سبک زندگی جوان آنلاين: استیو تولتز، نویسنده معاصر که کتابهای او ازجمله «جزء از کل» با استقبال عمومی در دنیا مواجه شده، در تکهای از همین کتاب میگوید: «خائنانهترین خیانتها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقه نجات در کمدت آویزان است به خودت دروغ بگویی که احتمالاً اندازه کسی که دارد غرق میشود نیست. این جوری است که نزول میکنیم و همینطور که به قعر میرویم تقصیر همه مشکلات دنیا را میاندازیم گردن دیگران... نفع شخصی: ریشه سقوط ما همین است و در اتاق هیئت مدیره و اتاق جنگ هم شروع نمیشود. در خانه آغاز میشود.»
گدایی که صاحب گنج بود و نمیدانست
استیو تولتز در این چند جمله به حقیقتی که معمولاً از چشم ما دور میماند، اشاره میکند. ما چرا در تغییر شکست میخوریم؟ چون چیزهای بسیار مهم را کوچک میگیریم و نادیده میانگاریم. مهمترین چیزها اغلب نادیده گرفته میشوند و به دیده تحقیر در آنها نگریسته میشود. مثل آن داستانک معروف که گدایی سالها روی جعبهای نشسته بود و گدایی میکرد، اما حاضر نبود حتی یک بار هم به داخل آن جعبه نظر بیندازد و چند ده سال بعد که به اصرار کسی حاضر شد نگاهی به داخل آن جعبه بیندازد دید که گنجی در آن جعبه وجود دارد. آیا عصاره این داستانک در این بیت حافظ قرار نگرفته است: «سالها دل طلب جام جم از ما میکرد/ وانچه خود داشت ز. بیگانه تمنا میکرد.» و آیا اغلب ما اینطور نیستیم که بهترین ظرفیتهایمان جلوی چشم ما نادیده انگاشته میشود؟ ما گاهی فقط فریفته ابعاد میشویم، مثلاً نجات یک کشور یا شهر برای ما مهمتر از نجات یک خانه است، چون فکر میکنیم که نجات دنیا یا نجات کشور یا نجات شهر پروژهای بزرگتر و جذابتر و باب دندانتر است. چرا اینطور فکر میکنیم؟ چون در نجات خانه هیاهوی زیادی وجود ندارد. آدم وقتی میخواهد خانهاش را نجات دهد نمیتواند زیاد جلوهای داشته باشد -ظاهر داستان اینطور است-، اما وقتی بخواهد یک شهر یا یک کشور یا دنیا را نجات دهد همه به او به چشم یک قهرمان نگاه میکنند و ابعاد رسانهای پیدا میکند. طبیعی است همه او را به همدیگر نشان میدهند و هیاهوی زیادی ایجاد میشود، اما در خانه چه؟
اما این تصور غلطی است. غلط از اینجا که اولاً دنیای ما یا کشور یا شهر ما به واسطه همین خانههاست که دنیا یا کشور یا شهر شده است. درحقیقت دنیا چیزی جز خانه نیست و اگر خانهها نجات یابند درحقیقت دنیا نجات پیدا کرده است و درثانی مفهوم نجات در «خود» و «خانه» معنا پیدا میکند نه در شهر و کشور و دنیا، چون آنچه ما به عنوان نجات دنیا دنبال میکنیم درواقع هیاهو و جنجال و قهرمانبازی است، همچنان که فرد بیشتر از آنکه به نجات خود بیندیشد به نجات دنیا میاندیشد. چرا؟ برای اینکه نجات خود باید بیسر و صدا و در سکوت و در تأمل و خویشتنداری صورت گیرد و اینها برای کسی که به جلوهگری و هیاهو و قهرمانبازی عادت کرده جذابیتی ندارد.
وسواسهایی که نجات را به تعویق میاندازد
همچنان که استیو تولتز در این عبارتها یادآور میشود گاه ما از نجات خود و دیگران غافل میمانیم، چون بهشدت درگیر وسواسها شدهایم. یکی دارد غرق میشود، جلیقه نجات در کمد خانه است، اما ما میگوییم از کجا معلوم که این جلیقه به سایز فرد بخورد. میبینید؟ این یعنی تعویق انداختن نجات به یک زمان موهوم به نام آینده، به زمانی که من مطمئن شوم این جلیقه نجات سایز فرد در حال غرق شدن است، در حالی که نجات اکنون است، اما ذهن وسواسی اجازه نمیدهد که آدمی در اکنون خود را نجات دهد. ذهن وسواسی میگوید الان نه، فردا گزینه مناسبتری است، بگذار فردا مطمئن بشویم که آیا جلیقه نجات سایز تو است یا نه، به خاطر همین است که آدمها اغلب میخواهند شنبهها خودشان را نجات بدهند؛ شنبههایی که هیچ وقت نمیآید، در صورتی که اگر فرد از خودش بپرسد الان چه مشکلی وجود دارد، یعنی چه کیفیتی در شنبه است که در الان نیست، میبیند که این هم یکی از آن فریبهای ذهنی است.
عامل تغییر در درون است نه بیرون
نکته دیگر در این باره پذیرش این مفهوم است که عامل تغییر نه در بیرون که در درون ماست و کسی آن جلیقه نجات را به سمت ما پرتاب نخواهد کرد جز خودمان. ممکن است که تا حدودی دردناک به نظر برسد، اما ما را با واقعیت روبهرو خواهد کرد. آدمها گاه یک عمر منتظر میمانند که کسی از راه برسد و جلیقه نجات را به سمت آنها پرتاب کند، بنابراین زندگی تبدیل به تفاله میشود، در حالی که کسی این جلیقه را به سمت تو پرتاب نمیکند، بنابراین اگر ما عمیق شویم متوجه میشویم که جلیقه نجات نه در بیرون که از درون به سمت ما پرتاب میشود. گاهی ما از دیگران انتظار داریم، اما انتظاری را بر خود بار نمیکنیم، مدام از شرایط شکوه میکنیم این یعنی که من از دیگران انتظار دارم، اما انتظار و توقعی را برخود بار نمیکنم.
زندگی وقتی ایستاد من پنچریام را میگیرم
گاهی ما در پروژه نجات دچار بدفهمی و فرض غلط اولیه هم میشویم که ویرانکننده است. آن فرض غلط چیست؟ زندگی وقتی ایستاد من پنچریام را میگیرم. آنها بر این باور هستند که روزی زندگی خواهد ایستاد و شرایط مساعد خواهد شد که آنها بتوانند پنچریهایشان را بگیرند در حالی که دنیا حتی یک لحظه هم نمیایستد و نمیشود از زندگی پیاده شد و آن را تعمیر کرد. اگر تعمیر، مرمت و اصلاحی هم وجود دارد در حرکت اتفاق میافتد.
چطور دریچههای پذیرش را میبندیم؟
فرافکنی شناختهترین رفتاری است که ما در شکست تغییر به آن متوسل میشویم. این یک مکانیسم دفاعی ذهنی است. منشأ این مکانیسم دفاعی چیست؟ منشأ آن بستن دریچههای پذیرش است. من چاق شده و اضافه وزن پیدا کردهام، اما به جای آن که جلیقه نجات را در درون خود پیدا کنم که چطور میتوانم از شر این اضافه وزن و چاقی رها شوم دست به فرافکنی میزنم. چطور؟
- این خانم ما وقتی میخواهد روغن در غذا بریزد دستش به کم نمیرود و غذاهایش را چرب و چیلی درست میکند. غذای چرب و چیل هم خوشمزهتر است و آدم نمیتواند مقاومت کند.
- وقتی از سر کار برمیگردم دیگر نایی برای ورزش کردن نمانده است.
- جمعه تنها روز تعطیلی ماست. جمعه وقتی میچسبد که تا ظهر بگیری بخوابی.
- اصلاً وقتی سن آدم بالا میرود آب هم که میخورد وزنش زیاد میشود.
- بدن من بهسرعت چاق میشود. بعضیها یک فیل را هم بخورند مانکن میمانند.
دیالوگهایی از این دست نشان میدهد که ما در یک موضوع چطور دست به فرافکنی میزنیم و نمیخواهیم مسئولیت خود را در برابر بروز یک مسئله ساده به نام چاقی و اضافه وزن بپذیریم. یعنی من از همسرم و آشپزی او که روغنمحور است مایه میگذارم، از اینکه سر کار میروم و مشغولیت دارم و... تا مسئولیت خود را در این باره نپذیرم. وقتی من اینطور دست به فرافکنی میزنم، درواقع میخواهم مسئولیتناپذیری خود را توجیه کنم. درواقع میخواهم خودم را فریب بدهم.