کد خبر: 953037
تاریخ انتشار: ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۰۳:۰۵
برای اجرای عملیات محرم در سال ۶۱، ما از تیپ ۲۵ کربلا به منطقه اعزام شدیم، البته لشکر‌های دیگر مراحل اولیه عملیات را انجام داده بودند و ما به عنوان تیپ ۲۵ کربلا متشکل از نیرو‌های گیلان و مازندران برای اجرای مرحله سوم عملیات رفتیم.
سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: برای اجرای عملیات محرم در سال ۶۱، ما از تیپ ۲۵ کربلا به منطقه اعزام شدیم، البته لشکر‌های دیگر مراحل اولیه عملیات را انجام داده بودند و ما به عنوان تیپ ۲۵ کربلا متشکل از نیرو‌های گیلان و مازندران برای اجرای مرحله سوم عملیات رفتیم.

قرار بود در این مرحله از عملیات جاده العماره را بگیریم. بچه‌ها خسته بودند و حتی یک شب هم نتوانسته بودند بخوابند. خستگی و کوفتگی از یک طرف و پیاده‌روی مضاعف و زخمی شدن من از طرف دیگر شرایط را سخت کرده بود.

وقتی به نزدیکی جاده رسیدیم و به نیرو‌های دیگر پیوستیم، بچه‌ها به من گفتند: «فلانی تو مجروح شدی. دم دمای صبح ممکن است عراق پاتک بزند. شما یک جای امن پیدا کن تا حداقل گلوله‌باران که شروع شد، دوباره مجروح نشوی.»

من به پشت تپه‌ای رفتم. در آنجا دیدم دو نیروی عراقی دارند اسلحه‌هایشان را فشنگ‌گذاری می‌کنند، بلد هم نبودند. ما هم حدود ۲۵ نفر را آورده بودیم و پشت خاکریز منتظر بودیم تا نیرو‌های دیگر به ما ملحق شوند. آن دو نیروی عراقی هم می‌خواستند سر بزنگاه ما را درو کنند؛ آن‌ها را دستگیر کردیم و تا صبح نگهشان داشتیم. صبح که شد شهید املاکی من را سوار موتورسیکلت کرد و گفت: «فلانی بیا من تو را تا یک جایی برسانم، تو با این وضعیت امکان دارد دل‌ضعفه بگیری و اینجا تلف شوی. بیا سوار شو تا ببرمت اورژانس.»

در آن جاده پرتاب خمپاره تانک مستقیم خیلی شدت داشت. شهید املاکی من را در بین راه پیاده کرد و گفت: «بیا همینجا بایست. من هم کنارت هستم تا اگر آمبولانسی آمد، تو را سوار آمبولانس کنم تا به اورژانس بروی.»

یک آمبولانس آمد و کنار راننده سوار شدم. کنارم یک مجروحی نشسته بود. قسمت عقب آمبولانس پر از مجروح و شهید بود. با آمبولانس رفتیم تا به یک گردنه رسیدیم. آن گردنه، گردنه‌ای بود که شهید املاکی گفته بود آنجا خطرناک است و من نمی‌توانم تو را به آنجا ببرم. وقتی به گردنه رسیدیم، خمپاره‌ای به ۵ متری خودروی ما اصابت کرد. دست راننده شکست و دیگر نتوانست رانندگی کند؛ خودش را با سینه روی فرمان ماشین انداخت و حدود ۲۰ متر جلوتر رفتیم. راننده دیگر نمی‌توانست خودرو را هدایت کند. از طرف دیگر، بر اثر اصابت ترکش به سر رزمنده‌ای که کنار من نشسته بود، تمام سر و گردنم خونی شده بود و مغز ایشان پشت گردنم ریخته بود. در این اوضاع گفتم: «فلانی بیا پایین من پشت فرمان بنشینم.» تازه هم رانندگی یاد گرفته بودم حتی پایم به پدال گاز و کلاج ماشین نمی‌رسید. به سختی راننده را از پشت فرمان پیاده کردم و او را سمت شوفر نشاندم. باید خودم رانندگی می‌کردم. بالاخره ماشین و شهدا و مجروحان را به اورژانس رساندم. بعد هم به قدری حالم بد بود که بیهوش شدم و متوجه نشدم چه شد. کمی که به هوش آمدم، دیدم من را پانسمان کرده‌اند. من را سوار هلیکوپتر دو پروانه‌ای کردند و به سمت دزفول بردند. از دزفول هم سوار هواپیمای ارتش شدیم و بعد ما را راهی اصفهان کردند.

راوی سیدحمید رهبر
برادر شهید سیدمجید رهبر
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار