کد خبر: 955293
تاریخ انتشار: ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۰۲:۳۰
خاطره‌ای از یک بیسیم‌چی در گفت‌و‌گوی «جوان» با حمید داوودآبادی
حسین اکبرنژاد با وجود بیسیم سنگینی که بر پشت داشت، سجده‌هایش را کش می‌داد و در همان حال که سرش بر مهر چسبیده بود، از ناله‌هایش می‌شد فهمید که با چه سوزی گریه می‌کند
محمدرضا محمدی
سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: حمید داوودآبادی از نویسندگان و فعالان رسانه‌ای شناخته شده است که تا کنون چندین جلد با موضوع دفاع مقدس منتشر کرده است. او با حضور چندین ساله در جبهه‌های جنگ تحمیلی، معدنی از خاطرات بکر و شنیدنی است که از وی خواستیم در گفت‌وگو با ما خوانندگان صفحه ایثار و مقاومت را مهمان یکی از این خاطرات کند.

اول خردادماه ۱۳۶۵ بود. صبح تجهیزات بستیم، قمقمه‌ها را پر کردیم و با گذر از سربالایی جاده که به دژبانی پادگان منتهی می‌شد، از دو کوهه خارج شدیم و در جاده، به طرف خرم آباد شروع به راهپیمایی کردیم. به قسمتی از رودخانه رسیدیم که درست پشت پادگان قرار داشت. حسین اکبرنژاد بیسیم‌چی گروهان، نوجوان کم سن و سالی بود. در همان اولین برخوردها، احساس خوبی نسبت به او پیدا کردم؛ احساسی که نسبت به همه بچه بسیجی‌های مخلص پیدا می‌شد. حال و هوایش شبیه شهیدان سعید طوقانی و مصطفی کاظم‌زاده بود. بیشتر از هر چیز، به کار اهمیت می‌داد و اینکه یک لحظه از مسئول گروهان جدا نشود و آنچه را می‌گوید، بی‌کم و کاست مخابره کند. به اهمیت کار مخابرات واقف بود. اگرچه هنوز با او آنچنان رفیق نشده بودم، ولی برای گشودن باب رفاقت، دوربین را درآوردم و کنارش رفتم. خیلی راحت گفتم برادر اکبرنژاد یک دقیقه بیا اینجا می‌خواهم با شما عکس بگیرم. تعجب کرد، ولی در مقابل عمل انجام شده قرار گرفت. کنار هم ایستادیم و عکس زیبای دو نفره‌ای گرفتیم.

سه‌شنبه شب سوم تیرماه ۱۳۶۵، گردان به خرج خودش به همه نیرو‌ها شام چلوکباب داد. مناسبت آن را رسماً اعلام نکردند ولی همه فهمیدیم که شام آخر یا همان شام عملیاتی است که غالباً چلومرغ بود. شام را روی پشت بام ساختمان دادند که در جمع شاد و سرحال بچه‌ها خیلی مزه داد. به خصوص برای من که کنار حسین اکبرنژاد نشسته بودم و برای تحکیم رفاقت، شوخی شوخی، ناخنکی هم به غذایش می‌زدم.
چند روز بعد در نهم تیرماه ۶۵ روز آخر عملیات کربلای‌یک وقتی فهمیدم وظیفه شکستن خط اول دشمن با گردان ماست، ذوق کردم. خیلی دوست داشتم جزو نیرو‌های خط‌شکن باشم. اذان مغرب که دادند، همان کنار خاکریز دست‌ها را بر خاک کوبیدیم و با وجود تجهیزات کاملی که به خود آویخته بودیم، با پوتین نماز مغرب و عشا را خواندیم. حس و حال بچه‌ها در نمازی که چه بسا آخرین نمازشان بود، بسیار دیدنی بود.

حسین اکبرنژاد با وجود بیسیم سنگینی که بر پشت داشت، سجده‌هایش را کش می‌داد و در همان حال که سرش بر مهر چسبیده بود، از ناله‌هایش می‌شد فهمید که با چه سوزی گریه می‌کند. می‌گشتم تا حرفم را به او بگویم، ولی جرئتش را نداشتم. با خودم گفتم شاید الان و این ساعات آخر که تا دقایقی دیگر تکلیف همه معلوم می‌شود که چه کسی ماندنی و چه کسی رفتنی است، بهترین فرصت باشد. سرش را که از سجده برداشت، به خوبی می‌شد رد اشک‌های روی صورتش را گرفت. خواست بلند شود که دستش را گرفتم تا مثلاً کمکش کرده باشم. با لبخندی بسیار دلنشین تشکر کرد و با تکانی جای بیسیم را روی پشتش درست کرد. همانطور که دستش در دستم بود، به خودم جرئت دادم و گفتم ببخشید برادر اکبرنژاد می‌خواستم یک لحظه مزاحم شما شوم. گفت: بفرمایید. گفتم اگر ممکن است تشریف بیاورید این کنار خاکریز بهتر است. متعجب با من همراه شد و کمی از جماعتی که بدون توجه به ما در حال نماز خواندن بودند دور شدیم.

به اکبرنژاد گفتم من می‌خواستم خواهشی از شما کنم که خیلی راحت به من جواب بدهید آره یا نه. می‌خواستم از شما خواهش کنم این دم آخری که معلوم نیست فردا چه کسی زنده است چه کسی مرده، رضایت بدهی با هم عقد اخوت بخوانیم. با تعجب گفت: چی؟ از چی گفتنش رنگم پرید. گفت: نه من اصلاً از این چیز‌ها خوشم نمی‌آید. آدم باید خودش کاری کند که آن ور حسابش پاک باشد، ولی اگر بحث شما شفاعت و این چیزهاست من به شما قول می‌دهم اگر شهید شدم و شما هم مثل همین امروز بودید، اگر خدا اجازه داد، حتماً دست شما را بگیرم.
با صدای مسئول گروهان که داد می‌زد بیسیم‌چی کجایی، لبخندی زد و عذر خواست و در تاریکی شب گم شد. دلم بدجوری می‌سوخت، چون مطمئن بودم که حسین شهید می‌شود و من نتوانستم با او عقد اخوت بخوانم. همین طور هم شد و حسین در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار