سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: ما وقتی به مناسبت روزهداری، خوردن و نوشیدن را برای مدتی کنار میگذاریم به دو نکته مهم مستتر در روزه میتوانیم توجه نشان دهیم: اول اینکه متوجه باشیم پس من تن نیستم. شاید این جمله برای بسیاری از ما وضوح لازم را نداشته باشد. اگر من تن بودم و فقط تن بودم نمیتوانستم دست از خوردن بکشم یعنی این وسط ایمان، باور و اعتقاد یا ارادهای در میان است که به تن من حکم میراند که باید گرسنگی را بر خود هموار کند و این خود مقدمه تجربه نوعی مرگ -موتوا قبل ان تموتوا- و جدا شدن از تن است. ما در روزهداری نوعی مرگ و جدا شدن از تن را تجربه میکنیم، همچنان که یک مُرده نه میآشامد و نه میخورد ما هم نه میخوریم و نه میآشامیم و همچنان که یک مُرده از بدن خود جدا میشود ما هم این حس را داریم که اکنون از تن و نیاز او جدا شدهایم و لو اینکه این جدا شدن موقتی باشد. پس روزه این امر را میتواند بر من جا بیندازد که من تن نیستم و این نکته کوچک و خردی نیست، چون بسیاری از ما نه تنها از تن خود جدا نیستیم بلکه خود را تن مییابیم.
فرض کنید تن شما اسب شماست -این مثال را مولانا در فیه ما فیه و مثنوی آورده است- و شما سوارکار این اسب هستید. حالا کسی به نام مرگ آمده است و از شما درخواست میکند که از روی این اسب پیاده شوید. اگر شما خود را تن یا همان مرکب ندانید بهراحتی از روی اسب یا همان از روی تن پیاده میشوید، اما اگر من به عنوان سوارکار چنان با اسب خود یکی شدهام که اساساً تفاوتی میان خود و اسب قائل نیستم یعنی مرزی میان تن و من قائل نیستم در آن صورت پیاده شدن از روی اسب یا تن را به مثابه پیاده شدن از من تلقی خواهم کرد و به خاطر همین است که پیاده شدن از روی تن در حادثه مرگ برای ما چنین دشوار مینماید، چون مرزی میان خود و تن قائل نیستیم و نه تنها این مرز از میان رفته است که برخی از ما چنان در خور و برخورداریهای معمول غرق شدهایم که اساساً موجودیتی جز تن برای خود قائل نیستیم.
پس یکی از کارکردهای روزه این است که به من نشان میدهد من میتوانم با باور، تصمیم و اراده از تن جدا شوم. مثلاً در وسط روزهداری تن شروع میکند به ناله و زاری و من میتوانم صدای ناله و زاری تن را بشنوم، صدای بیحوصلگی و آه و فغان او را بشنوم. اگر من فقط تن بودم میتوانستم این دو نقش را عهدهدار شوم؟ این جا چه کسی صدای چه کسی را میشنود؟ این همان مرز جدا شدن از تن است. چه کسی از گرسنگی جدا میشود و به گرسنگی نگاه میکند؟ اگر من فقط تن بودم فقط میتوانستم گرسنه باشم، اما من در روزهای که میگیرم متوجه این نکته دقیق میشوم که در عین حال که گرسنهام میتوانم به گرسنگی خود نگاه کنم و بنا به شرایطی پاسخ به این گرسنگی را به تعویق بیندازم و این جدا شدن از تن است یعنی من به تن میگویم حواست باشد تو آنجا نشستهای و من این جا هستم، تو گرسنگی میکشی و من گرسنگی تو را میبینم.
روزه قلب و پرهیز از خوراک خیال
اما روزهداری میتواند نکته فوقالعاده مهم دیگری را هم به من نشان دهد که در سخنان اولیای ما هم آمده است آن جا که روزهداری را واجد درجات مختلف میدانند و آن را از روزه شکم تا روزه قلب درجهبندی میکنند. اولیا سپهر وسیعتری از آفاق و انفس را میدیدهاند، چون به حکم آیه شریفه «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» خداوند چشم آنها را به نشانههایی آشکار در آفاق و درون باز کرده بود و آنها به حکم اینکه دید وسیعتری به عالم داشتند متوجه میشدند که فیالمثل خوردنیها و نوشیدنیها صرفاً همین خوردنیها و نوشیدنیهای ظاهری و معمول نیستند پس انسانی که میخواهد روزه قلب بگیرد راهی ندارد جز اینکه متوجه باشد در طول روز چه خوراکهایی از جنس معنا، فکر و خیالات بر بطن او مینشیند.
فرق ما و جنین در خونخوریها چیست؟
جنینی را تصور کنید که باز داشتنش از خون خوردن را درک نمیکند و میگوید مرا رها کنید و با من کاری نداشته باشید من میخواهم در شکم مادرم خون بخورم. البته، چون این جنین مزه شیر را نچشیده و نمیتواند بفهمد که به جز خون غذای دیگری هم در این عالم برای او تدارک دیدهاند اصلاً نمیداند که خون میخورد، او اینگونه تصور میکند که یک غذای خوشمزه بیمانند را نوش جان میکند، بنابراین وقتی به او پیشنهاد کنیم لطفاً یک مدتی از خونخوری دست بردار -همچنان که اگر امروز کسی به ما بگوید «خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی» و از ما بخواهد چند ماه خون جگر به خودمان ندهیم و تا این حد نگران نباشیم و خیالاندیشی نکنیم باز هم امتناع خواهیم کرد و به خیالبافیها و خونخوریهایمان ادامه خواهیم داد- جنین مربوطه قبول نخواهد کرد چرا؟ چون افق کوتاهی دارد و متناسب با آن افق کوتاه، تنگنای رحم مادر را جولانگاه بزرگی برای خود مییابد و نمیتواند خونخوری را متوقف کند. ببینید مولانا به چه زیبایی در این باره موشکافی میکند: «گر ببندد راه آن پستان برو / برگشاید راه صد بستان برو / زانک پستان شد حجاب آن ضعیف / از هزاران نعمت و خوان و رغیف / پس حیات ماست موقوف فطام / اندک اندک جهد کن تم الکلام /، چون جنین بد آدمی بد خون غذا / از نجس پاکی برد مؤمن کذا / از فطام خون غذااش شیر شد / وز فطام شیر لقمهگیر شد / وز فطام لقمه لقمانی شود / طالب اشکار پنهانی شود.»
پس حیات ماست موقوف فطام
مولانا حرف بزرگی در این باره میزند و میگوید: «پس حیات ماست موقوف فطام»؛ یعنی زندگی ما در گرو بازداشتنهاست و تو اگر میخواهی به رشد برسی مدام باید غذایت را عوض کنی، همچنان که وقتی به زندگی یک جنین نگاه میکنیم میبینیم که مسیر رشد او به گونهای هموار شده که در آن چارهای جز بازداشتنها نیست. جنین در آغاز خون میخورد، اما بعد او از خونخوری بازداشته میشود و به شیرخوری میرسد، بعد باز از شیرخوری بازداشته میشود و به غذاخوری میافتد و حالا آن طفل در زندگی خود یک مأموریت بیشتر ندارد این که: «وز فطام لقمه لقمانی شود»؛ یعنی غذای خود را از زمین به ملکوت بازگیرد و به حکمت و رهایی برسد.
در ادامه میگوید: گر جنین را کس بگفتی در رحم / هست بیرون عالمی بس منتظم / یک زمینی خرمی با عرض و طول / اندرو صد نعمت و چندین اکول / کوهها و بحرها و دشتها / بوستانها، باغها و کشتها / آسمانی بس بلند و پر ضیا / آفتاب و ماهتاب و صد سها / از جنوب و از شمال و از دبور / باغها دارد عروسیها و سور / در صفت ناید عجایبهای آن / تو درین ظلمت چهای در امتحان / خون خوری در چارمیخ تنگنا / در میان حبس و انجاس و عنا / او به حکم حال خود منکر بدی / زین رسالت معرض و کافر شدی / کین محالست و فریبست و غرور / زانک تصویری ندارد وهم کور / جنس چیزی، چون ندید ادراک او / نشنود ادراک منکرناک او.
گشایش حقیقی آنجاست که خونخوری را کنار بگذاری
میگوید تو اگر میخواهی چارهای به حال خود بیندیشی چارهای به حال این ادراک منکرناک خود کن که مقیم چاه شدهای و جز آنچه میبینی انکار میکنی و آیا این خطاب به ما نیست که من عمیقاً درک کنم چرا مثل جنینی که دوست ندارد از بند ناف خود جدا شود و آن تنگنای رحم را ترک کند سفت و سخت به خیالات و اوهام خود چسبیدهام، از دیواره تعلقات آویزانم و نمیخواهم آنها را ترک کنم، بنابراین صبح تا شب آن خیالات و اوهام است که خون دل به من میخوراند و مرا میترساند. آیا در طول این روزها و شبها یک بار من نباید با خود مرور کنم که منِ مثلاً بالغ با یک جنین نارس چه فاصلهای دارم؟ اگر او به رحم مادر چسبیده من هم سفت و سخت به تعلقات، وابستگیها، فکرها، خیالات، تعبیرها، اوهام و دلبستگیهایم چسبیدهام و فکر میکنم اگر از این خیالات، فکرها و دلبستگیها جدا شوم میمیرم، آیا این همان فکری نیست که در جنین نیز متبلور میشود و او فکر میکند اگر از تنگنای رحم مادر جدا شود میمیرد و از بین میرود، در حالی که ما به این فکر جنین میخندیم و میگوییم اشتباه میکنی جنین نارس! تو نه تنها نمیمیری که به دنیا میآیی، متولد میشوی و حیاتی سرزندهتر به پیشواز تو میآید. بگذارید ببینیم اگر جنین با جدا شدن از رحم مادر مُرد پس ما هم با جدا شدن از خیالات، افکار و دلبستگیهایمان خواهیم مُرد. آیا فرقی میان ما و جنین وجود دارد. او هم به جای شیر و لقمههای پاک، خون میخورد ما هم به جای اینکه از مائده جان یعنی توکل بخوریم از شیر شیطان -خیالات و پندارها- میخوریم، نفس کافرکیش هر لحظه به ما خون دل میخوراند، اما ما چشممان باز نیست و آنها را به چشم نقشه کشیدن و تدبیر کردن برای زندگی میبینیم.
اگر خنکای شب نبود عالَم میسوخت، روزه خنکای شب است
اما روزهداری را میتوان از یک زاویه به شب تشبیه کرد. این تعبیر مولانا درباره شب را بشنوید: گر نبودی شب همه خلقان ز. آز / خویشتن را سوختندی ز. اهتزاز / از هوس وز حرص سود اندوختن / هر کسی دادی بدن را سوختن / شب پدید آید چو گنج رحمتی / تا رهند ازحرص خود یک ساعتی / چونک قبضی آیدتای راهرو / آن صلاح تست آتش دل مشو / زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد / خرج را دخلی بباید زاعتداد / گر هماره فصل تابستان بدی / سوزش خورشید در بستان شدی / منبتش را سوختی از بیخ و بن / که دگر تازه نگشتی آن کهن / گر ترشرویست آن دی مشفق است / صیف خندانست، اما محرقست / چونک قبض آید تو در وی بسط بین / تازه باش و چین میفکن در جبین / کودکان خندان و دانایان ترش / غم جگر را باشد و شادی ز. شش / چشم کودک همچو خر در آخُرست / چشم عاقل در حساب آخِرست.
همچنان که شب بین آدمها، حرص ورزیدنها، پیگیریها، کسب و کارها، اعداد جمع کردنها، تقسیم و ضربها و دویدنها و دویدنها و دویدنها فاصله میاندازد -و شگفت است که آدمی حتی در خواب هم ضرب و تقسیم میکند و حرصها را به رؤیاهایش هم میآورد- درحقیقت روزه هم بین آدمها و آنچه به دنبالش میدوند فاصله میاندازد. اگر کسی روزه خود را به روزه قلب نزدیک کند آن وقت متوجه میشود بین آنچه تصور میکرده اوست و آنچه اکنون به آن رسیده بسیار فاصله افتاده است، چون اکنون چشم دیگری در او گشوده شده است. اگر پیشتر صرفاً به سفره، چشم میدوخته حالا به صاحبخانه نگاه میکند. یک نگاه تماشاگرانه به جای نگاه مرعوب و متمنی در او جا باز کرده است که «تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما تماشاکنان بستانیم» اگر پیشتر فکر میکرده همین تن، همین خیالات و پندارها و فکرهای بیهوده است، حالا میبیند از تن فاصله گرفته است، نه اینکه تن را انکار کند نه! همچنان سوار بر تن است، اما در مقام سوارکار؛ سوارکاری که میداند فقط تن یا همان اسب نیست و اینکه اکنون با توجه بیشتری به آنچه در درونش میگذرد نگاه میکند.
رزق معنوی نداریم، چون حلق جان ما را گروگان گرفتهاند
این مطلب را با این سخنان شگفت که جا دارد بارها و بارها به آنها برگردیم و مرور کنیم و مصادیق آن را در وجود خود بیابیم تمام میکنم: آکل و ماکول را حلقست و نای / غالب و مغلوب را عقلست و رأی / حلق بخشید او عصای عدل را / خورد آن چندان عصا و حبل را / واندرو افزون نشد زان جمله اکل / زانک حیوانی نبودش اکل و شکل / مر یقین را، چون عصا هم حلق داد / تا بخورد او هر خیالی را که زاد / پس معانی را چو اعیان حلقهاست / رازق حلق معانی هم خداست / پس ز. مه تا ماهی هیچ از خلق نیست / که به جذب مایه او را حلق نیست / حلق جان از فکر تن خالی شود / آنگهان روزیش اجلالی شود.
مولانا میگوید همچنان که تن تو حلق دارد و به واسطه آن حلق استعداد خوردن در تو پیدا میشود جان تو نیز حلقی دارد و رازق حلق معانی هم خدواند است، اما حلق جان تو اینک در گرو فکر و خیالهاست. فکر و خیالهای انبوه چونان خوراکهای مسموم حلق جان تو را گروگان گرفتهاند و اجازه نمیدهند که رزق معنوی به تو برسد و تو نیز راه لقمانی را در پیش بگیری و روزهداری قلب همان است که انسان روزهدار حلق جان خود را از فکر تن خالی کند و هر آن متوجه باشد که در درون او چه میگذرد و اسیر چه قضاوتها، پندارها و ماضی و مستقبلسازیهایی شده است، در این صورت است که از وهم زمان میگذرد و به حضور میرسد، به این ترتیب حلق جان او با این روزهداری و با این امساک از پندار و خیال و از شیر شیطان باز گرفته میشود و در اختیار حضرت رحمان قرار میگیرد.