سرويس تاريخ جوان آنلاين: چندی پیش مجموعه روزنگاشتهای جناب موسی کیخا از وقایع انقلاب در شهر کاشان روانه بازار نشر شد که دربردارنده نکاتی ناب و بدیع مینمود. از این رو درپی دانستن از چندوچون تهیه این سند گرانسنگ تاریخ انقلاب، با نگارنده آن گفتوشنودی انجام شده است که نتیجه آن را پیشرو دارید.
آقای کیخا! اولین نوشتههای شما یادداشتهای این کتاب بوده است یا قبلاً هم سابقه نوشتن داشتید؟
بله. در دوران ابتدایی یک روز انشا داشتیم. معلممان آقای کاوه- خدا رحمتش کند- گفت: انشایت را خوب نوشتی و تسلط خوبی داری. علاوه بر این مادرم ملای زنهای آبادی و باسواد بود. پدربزرگم دو دخترش را نذر حضرت زهرا و بچههایش کرد و اینها را با سواد بار آورد، طوری که خودش اگر از دنیا برود اینها بتوانند مسائل شرعی مردم را جواب دهند. مادرم در مسائل شرعی کم نمیآورد.
موضوع انشا یادتان هست؟
به نظرم در رابطه با بهار بود؛ البته دقیق نمیدانم. روز بعد اتفاقی یک بازرس از تهران سر کلاس ما آمد. شاید سوم ابتدایی بودم. سیگار میکشید و قدم میزد. کراواتی بود. گفت: دانشآموزها همه حواسها جمع. گفت: «اصرار» یعنی چه؟ گفتم: آقا یعنی پافشاری. گفت: ما یک «اسرار» دیگر هم داریم. آن یعنی چه؟ گفتم آقا آن «اسرار» نیست، «اسرار» است؛ جمع سر. خیلی خوشش آمد. آن روزها خودنویسهایی بود با نام «بکر» که یکی از آنها را به من هدیه داد. مدیر مدرسه هم گفت: ما را روسفید کردی. حتی رئیس آموزش و پرورش هم آمد و از من تشکر کرد.
نوشتن شما باز ادامه داشت؟
بله. از آن به بعد معلمها من را تحویل میگرفتند که تو نابغهای. تو فلانی در ادبیات. همه من را میدیدند و هندوانه زیر بغلم میگذاشتند. پدرم را میدیدند میگفتند: بهبه، چه پسری داری! روزی یکی از معلمهایم گفت: یک نشریه فکاهی در تهران است که اگر مطلبی بنویسی برایشان میفرستم. من قصهای درباره دانشآموزی که شب ادراری داشت، نوشتم. طنز خوبی شده بود. معلمم مطلب را فرستاده بود و آنها هم خیلی تشکر و درخواست کرده بودند که مرتب مطلب بفرستم.
مطلب بهنام خودتان چاپ شد؟
بله. الان هم در فکاهیهای قدیم بگردید پیدا میشود، چون به نام خودم بود. حتی اسم روستا و مدرسهام هم بود. خیلی از معلمها خوششان آمد و بیشتر مرا تشویق کردند ولی مادرم گفت: این کار را نکن، قرآنت را بخوان. مادرم توی ذوقم زد. این بود که آن یادداشت طنز اولین و آخرین نوشتهام برای مجله بود. مادرم نمیخواست و راضی نبود ولی معلمها خیلی میپرسیدند که چرا نمینویسی؟ من دلیلش را نمیگفتم و میگفتم نوشتنم نمیآید.
مادرتان گفت: «فکاهی» ننویسید و شما دیگر ننوشتید؟
گاهی مینوشتم و بعد پاره میکردم. به کسی هم نشان نمیدادم.
خانواده شما تا چه حد اندیشه و گرایشات مبارزاتی داشت؟
داییهایم روحانی بودند و من از ابتدا با روحانیت مرتبط بودم. ساواکیها داییام «حاجشیخ محمدحسین اعرابی» را از پشتبام فیضیه پایین انداختند. سه ماه خانه کدخدای مشهد اردهال در کاشان بستری بود. مخفیانه برایش دکتر میبردند و بعداً با لباس مبدل به زاهدان آمدند. آن موقع من دانشآموز بودم. خانواده پدرم سیاسی بودند و خانواده مادریام هم که همه روحانی بودند. کلاً کیخاها سیاسی بودند. ساواک هم همیشه دنبال ما بود. داییام در زاهدان که بود باید هفتهای یکبار میرفت دفتر ساواک را امضا میکرد که من اینجا هستم. وقتی فشار ساواک روی ما زیاد شد دایی به من گفت: برو شیراز.
مگر در شیراز آشنا داشتید؟
در شیراز آشنایی نداشتم. داییام همینطوری گفت: برو شیراز و من هم رفتم.
شما کار خاصی کرده بودید که به این شدت تحت فشار ساواک بودید؟
بله. من زابل داشتم درس میخواندم. خانه یکی از دوستان ما نزدیک شهر بود و من هم آنجا بودم. آیتالله طالقانی به زابل تبعید شده بود. شنیده بودم که عصرها آقا را برای پیادهروی بیرون میآورند. یک روز رفتم نزدیک خانه آقا که بتوانم ایشان را ملاقات کنم. آقا که آمد، دویدم و رفتم دست آقا را گرفتم ببوسم. میگفتند برو من دست آقا را ول نمیکردم. حالا نگو ساواکیهای با لباس شخصی اطراف هستند. من را گرفتند و انداختند تو ماشین و بردند. هنوز جای شلاقهایشان روی کمرم هست. همکلاسیهایم خبر را سریع به پدرم رساندند که چه اتفاقی برایم افتاده است. پدرم که وجهه خوبی پیش ساواک نداشت و برادرش را هم با مسمومیت کشته بودند (در مناطق مرزی رسم ساواکیها این بود که با مسمومیت مخالفانشان را میکشتند) بسیار نگران شد، اما بالاخره با یک نامه که از بزرگان طایفه آمد آزادم کردند.
تا چه زمانی با داییتان ارتباط داشتید؟
تا وقتی که ساواک متوجه نشده بود که دایی به ما رهنمود میرساند، با داییام ارتباط داشتم. یک گروه بودیم؛ من و داییهای کوچکتر و پسرعموهایم. اینهایی که شهید داده بودیم برای انقلاب. ما راه افتادیم در روستاها جوانها را آگاه و سازماندهی میکردیم. این کارها را میکردیم که دنبالمان کردند و فرار کردیم. سردسته گروه من بودم. بچههای گروه ما بعداً عضو سپاه شدند.
عامل تشکیل گروههای مبارز با حکومت در آن مناطق چه بود؟
مقام معظم رهبری باعث شد این گروهها تشکیل شود. منشأ این تحرکات در منطقه سیستان و بلوچستان حضور خود آقا در منطقه بود یعنی اگر آقا نمیآمد ایرانشهر اوضاع اینگونه نمیشد.
شما با رهبری در ایام تبعیدشان ملاقاتی هم داشتید؟
بله. یک روز در ایام تبعید آقا همراه داییام ساعت ۱۲ ظهر با یک ژیان، در اوج گرما لباس مبدل پوشیدیم و راه افتادیم. لباس مولوی و لباس برادران بلوچ را پوشیدیم که مثلاً ما سنی هستیم و کاری با آقای خامنهای نداریم. از خاش آمدیم؛ سربالاییها باید پیاده میشدم و ماشین را هل میدادم. به گونهای رفتیم که ساعت ۲ ایرانشهر رسیدیم. آن ساعت ساواکیها کمتر بودند. ما رسیدیم و رفتیم به خانهای که آقا بودند. وسط حیاط یک نخل بود. قربانآقا بروم. از در که تو آمدیم، از اتاق برای پیشوازمان بیرون آمد. ما به هم رسیدیم. من جذب چهره آقا شدم. زابلیها سید خیلی دوست دارند. آقا هم جوان بودند و خیلی قشنگ! آمدند دست را گذاشتند روی سر من و پیشانیام را بوسیدند! به طوری که این طرف صورتم چسبید به لباس ایشان. دستی هم به سرم کشیدند و من را بیچاره کردند! دیگر آرام و قرار نداشتم و هنوز هم ندارم.
پس تصمیم گرفتید حرف دایی را گوش کنید و به شیراز بروید. در شیراز چه میکردید؟
بله. با اینکه در شیراز آشنایی نداشتم، اما راهی آنجا شدم. شبها در مسجد آیتالله دستغیب نماز میخواندم. بعد میرفتم حافظیه یا باغ ارم یا سعدیه یا جایی خودم را مشغول میکردم ولی باز میترسیدم. احساس میکردم هنوز من را تعقیب میکنند. دنبال کاری میگشتم تا اینکه تصادفاً با دبیری آشنا شدم که صاحب کارگاه آبگرمکنسازی بود. ایشان کارگاهی به نام «آبگرمکنسازی ژرمن» داشت که من آنجا مشغول کار شدم. عین پسرش هوایم را داشت. خیلی هم دوست داشت من آنجا بمانم و برایش کار کنم. اتاقی به من داده بود. میرفتیم مسجد و میآمدیم سر سفره با آنها شام میخوردیم و بعد میگفت: برو تو اتاق من بخواب.
پس چه شد که شیراز نماندید و به کاشان آمدید؟
یک شب که با این دبیر و خانواده محترمش شام خورده بودیم و نشسته بودیم؛ تلویزیون هم روشن بود. هرشب سریالی پخش میکردند. قبل از پخش تبلیغات بود مثل حالا. آن وقت «پتوی مخمل کاشان» در رأس تبلیغات قرار داشت. پتویش هم خیلی زیبا بود. کاشان در ذهن ما اینگونه حک شد.
من در حالی که هنوز از ساواک میترسیدم و احساس میکردم که دارم تعقیب میشوم اسم کاشان را که در تلویزیون شنیدم تصمیم گرفتم به کاشان بیایم. اگر از ترس ساواک نبود به کاشان نمیآمدم.
پیش از نگارش این یادداشتها سابقه گزارش نویسی با گرایش اجتماعی یا سیاسی داشتید؟
بله. یکبار داییام با دو، سه طلبه زابلی به کاشان آمدند و گفتند که اساتید ما جلسه گذاشتند و میخواهند یک اهل قلم تهران برود و گزارشی از مراکز فساد شهر تهران تهیه کند تا ما آن گزارش را برای امام بفرستیم. هنوز آقا مصطفی زنده بودند. داییام گفت: اگر با طلبهها برویم چهره خوبی ندارد و... من قبول کردم که این گزارش را بنویسم. جزوههای کوچکی درست کردم و به «شهرنو» رفتم (۱) و بقیه مناطق تهران. از مراکز فساد تهران یک گزارش عجیب، پوستکنده و عریان ثبت کردم. به من قول دادند که دستنوشتههای مرا ماشیننویسی کنند. یک عده طلبهها میرفتند دیدار امام که گزارش من را هم بردند.
این گزارشنویسی چند روز طول کشید؟ در این مدت کجا ساکن بودید؟
به نظرم ۴۰ روزی طول کشید. سه بسته کاغذ باریک و مستطیلی مطلب نوشته بودم. این ایام، تهران در منزل داییام محمدعلی اعرابی بودم. داییام از دوستان شهید بروجردی و انقلابی بود. ورودی خانهاش یک اتاق داشت. در را باز میکرد و داخل اتاق میرفتم.
گفتید که تصمیم گرفتید جریانات انقلاب کاشان را بنویسید. میخواهیم بدانیم اطلاعات برنامهها از کجا به شما میرسید؟
هرشب به هر قیمتی بود روزنامهای تهیه میکردم. شما دفتر من را که ببینید آنجا نوشته استفاده از کیهان شماره فلان و تاریخ فلان. مطالب مهم آن روز را یادداشت میکردم. مطالب روزنامهها در شعارهای روز بعد و حرکت مردم اثر داشت. بخشی از اطلاعاتم از روزنامهها بود؛ البته تا قبل از اینکه روزنامهها جریانات را بنویسند منبعی نداشتم و بیشتر از حرفهای مردم در مساجد مطلع میشدم.
روزنامه را از کجا میخریدید؟
بعدازظهر روزنامهها به گاراژ میرسید. هرشب کنار ساختمان تلگرافخانه (۲) شخصی بود که روزنامهها را میفروخت. میرفتم روزنامهای میخریدم و دقیق میخواندم و یادداشت برداری میکردم.
شما در یادداشتهای خود نام اعضای مجاهدین خلق را هم آوردهاید. اینها را از چه طریقی میشناختید؟
من اصلاً یک نفرشان را هم ندیدم که بیاید بگوید من مجاهد خلق هستم. اینها تبلیغ زیاد داشتند. با نوشته، پوستر، پلاکارد و... خودشان را بر سرزبانها انداخته بودند.
نوشتههای آنها را از کجا تهیه میکردید؟
در تظاهرات پخش میکردند یا در مساجد روی دیوار میزدند و من میخواندم. اوایل فکر میکردیم که ما بالاتر از آنها نداریم و این افراد در راه خدا جهاد میکنند. اسمشان را هم گذاشته بودند «مجاهدین خلق.» آیه قرآن هم در آرمشان بود: «فضلالله المجاهدین علالقاعدین اجرا عظیما». ما هم فکر میکردیم اینها بچههای خود امام و عاشق ایشان هستند. نمیدانستیم بعداً چه خونآشامهایی از کار درمیآیند. کلی از بچههای مردم را کشتند.
در بعضی قسمتهای دفاتر، خط خوردگی روی نام این افراد دیده میشود. مثلاً اول نوشتهاید: «مسعود رجوی، مجاهد کبیر و...» و بعداً خط زدهاید. چه زمانی این مطالب را خط میزدید؟
بعدها که متوجه شدم مجاهدین خلق عجب آدمهای وحشی، خونآشام و ضدانقلابی هستند، نگران شدم که نکند بچههایم فکر کنند من عضو مجاهدین خلق بودم و آگاهانه تعریف اینها را کردم یا اینکه من قبل از انقلاب با اینها بودم. تنها راهی که به نظرم رسید این بود که بعضی نوشتهها را خط بزنم و بگویم آقا اینها را قبول ندارم.
بر این مبنا شما از کسان دیگری هم نام بردهاید که به هر حال در این سالها تغییراتی داشتهاند. هروقت متوجه میشدید کسی که در نوشتههای خود از او تعریف کردهاید ضدانقلاب شده است، اسم آنها را خط میزدید؟
تا اطلاعات پیدا میکردم که یک نفر با امام نیست و من تعریفش را کردهام، میخواستم دفترها را پاره کنم. برای چه درباره این فرد یا افراد نوشتهام؟ چرا بیشتر تحقیق نکردهام تا متوجه شوم هدفمان چیست؟ مثل همین کمونیستها و تودهایها و لامذهب رهبرشان کیانوری و... چه میدانستم فرقان چیست؟!
شما در هیچ جریان و گروهی نبودید؟
خیر.
حتی بعدها در حزب جمهوری؟
حزب جمهوری میرفتم. بعد از پیروزی انقلاب، شاخه کاشان حزب تشکیل شد و شهید علی فارسی هم مسئولش شد. آن ایام من میرفتم سیستان و میآمدم. کاشان که میآمدم، میرفتم حزب؛ البته این نبود که بگویم عضو حزب جمهوری هستم. چون آقای فارسی آنجا بود میرفتم که ایشان را ببینم.
آقای کیخا! از برخی روزها در دفترهای شما دو یادداشت موجود است. دفاتر را بازنویسی میکردید؟
خیر. من هیچ قسمتی را بازنویسی نکردم ولی اتفاق افتاده که جریانی را دوبار نوشته باشم. فکر میکردم که امروز را ننوشتهام باید بنویسم یا مریض بودم و تب داشتم شب را نتوانستم بنویسم در صورتی کمی نوشته بودم ولی فردایش مفصلتر مینوشتم.
در یادداشتهایتان از روحانیونی با عنوان آیتالله یا مرجع عالیقدر نام میبرید. نام بردن از آنها با این القاب بر چه مبنایی بوده است؟
تو را به خدا اینها را درست کنید. من میآمدم مسجد برای نماز و پای صحبتهای آن روحانی مینشستم. میدیدم جمعیت زیادی نشستهاند. صحبتهایش هم خوب میچسبید. من هم که آدم کم سوادی بودم میگفتم این دیگر پسر خداست.
غیر از یادداشت مطالب و حضور در تظاهرات که در روزنوشتها به آن اشاره کردید، فعالیت دیگری هم داشتید؟
بله. ما در محلهمان یک تیم و گروهی بودیم. همه جا اعتصاب بود. بچهها نفت میدادند به ما و ما نفتها را میبردیم در خانههایی که مثلاً میدانستیم شاه دوست هستند میدادیم تا به امام فحش ندهند. با انقلاب مخالفت نکنند و نگویند شما ما را بیچاره کردید. وعده میگذاشتیم که بچهها فردا نفت میدهند، فلان ساعت آماده باشید و نفتها را به خانه فلانی و فلانی ببریم. یکی نمیگفت که خودمان هم زن و بچه داریم و یکی را خانه خودمان ببریم!
چرا از فعالیتهای خودتان یا اسم دوستانتان نامی نمیبردید؟
میترسیدم اسم افراد را بنویسم. اصلاً اسم نمینوشتم. میترسیدم ساواک بریزد توی خانه و همه را ببرد. تنها اسم افرادی را مینوشتم که دیگر همه میدانستند ایشان حضور دارند.
این نکته مهمی است که فعالیتها و اسم رفقایتان را به دلیل ملاحظات امنیتی ننوشتهاید. بالاخره الان جای افراد خالی است.
در حال حاضر یکی از چیزهایی که خیلی باید دقت کنید همین است. چیزهایی که من بسته نوشتهام باز کنید. الان آزادید دیگر، الان ساواک نیست.
پینوشت:
۱- محله مشهور به فحشا در تهران پیش از انقلاب
۲- ساختمانی واقع در میدان مجسمه (۱۵ خرداد فعلی) شهرکاشان که امروز در جای آن ساختمان اداره پست قرار گرفته است.