سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: برای هر کدام از ما در طول زندگی یک بار که حتماً، حتی شاید چندین بار اتفاق افتاده باشد که حرفی را خواسته یا ناخواسته شنیده باشیم که باید مثل یک راز پیش ما بماند و به گوش هیچ کس نرسد. معمولاً اکثر ما آدمها تا تقی به توقی میخورد و دلمان از زمین و زمان میگیرد دوست داریم با یک نفر حرف بزنیم و به دنبال کسی میگردیم که گوشی برای شنیدن درددلهای ما داشته باشد. حرفها و درددلهایی که شاید همان لحظه باری از روی دوش ما بردارد ولی اگر در انتخاب فرد مورد نظرمان اشتباه کرده باشیم در آینده بار سنگینتری را بر دوش ما خواهد گذاشت.
راز دلمان را به هرکسی نگوییم
شاید همین حرفهایی که از شدت ناراحتی و دلتنگی مثل یک بار سنگین بر قلب ما سنگینی میکند نباید حتی از دل خود ما هم بیرون بیاید تا مبادا اتفاقاتی را رقم بزند که جبرانناپذیر باشد، چه رسد به آنکه به آدم نادرست و دهنلقی هم بگوییم. این ذات انسان است که با درددل کردن خود را سبک کند و بار ناراحتی خود را بر دوش دیگران بیندازد. اما آیا هر حرفی را به هر کسی باید گفت؟ معمولاً افراد در این مورد دو دسته هستند، یا رازدارند یا دهنلق! به آن دسته از افراد که رازدار و در واقع امین مردم هستند، میتوانیم به راحتی اعتماد و حرف دل خود را با خیال راحت نزدشان بازگو کنیم، چون این افراد به راحتی میتوانند بر نفس خود غلبه کنند و راز مگوی دیگران را با خود تا همیشه نگه دارند بدون آنکه هیچ اتفاقی نه برای خود و نه دیگران بیفتد. اما دستهای از افراد هستند که اصلاً توانایی نگه داشتن حرف در دهان خود را ندارند، به عبارتی انسانهای دهنلقی هستند که نمیتوانند بر نفس خود غلبه کنند و حرف دیگران را جای دیگری نزد افراد دیگری میزنند.
رازی که برملا شد
روزهای اول دانشگاه با یکی از همدورهایهایم دوست شدم. دختری با ظاهر خوب و پر از انرژی و شور و هیجان بود. در ابتدای دوستی خیلی با احتیاط رفتار میکردم و حواسم به حرفها، صحبتها و رفتارم بودم تا مبادا از دستم برنجد. به هر حال تازه وارد اجتماع بزرگی شده بودم و در اولین قدمم در جامعه باید با احتیاط رفتار میکردم. یکی از همان روزهای ابتدای دوستی، غمگین و ناراحت دیدمش و به اصرار خواستم تا با من درددل کند و علت ناراحتیاش را به من بگوید. حرفهایی زد که در همان زمان برایم سنگین و غیرقابل باور بود، ولی از من خواهش کرد به هیچ کس نگویم. طبیعتاً من هم قول دادم و خیالش را راحت کردم که رازش پیش من میماند. همیشه جلب اعتماد طرف مقابل در یک رابطه دوستی مهمترین اصل است و من هم میخواستم این جلب اعتماد را ایجاد کنم. پس باید روی حرفم میماندم و به هیچ کس نمیگفتم. بعد از گذشت مدتی متوجه شدم من هر چه میگویم یک روز بعد از دهان این و آن میشنوم و برخی هم با طعنه و کنایه با من برخورد میکنند. با خودم کلنجار میرفتم و خودم را به نوعی قانع میکردم که در مورد دوستم اشتباه میکنم و او چنین آدمی نیست در حالی که من اشتباه میکردم و او چنین آدمی بود. اصلاً خصلت ذاتیاش همین بود. بارها میدیدم که مرتب حرف دیگران را پیش من میزد و مثلاً میگفت: «فلانی رو میبینی؟ فلان اتفاق براش افتاده، من میدونم ولی تو به کسی نگو.» من ساده و خوشباور هم میگفتم: «باشه، خیالت راحت من به کسی نمیگویم.» نگو که این یک راز است و او اصلاً نباید حتی به من هم میگفت. حرف مادرم مثل یک تلنگر در ذهنم جرقه زد. همیشه مادرم میگفت: «حرف خودت را کجا شنیدی، همان جایی که حرف دیگران را شنیدی.» دختر ظاهراً بدی نبود ولی این ضعف شخصیتی را داشت که نمیتوانست حرف را در دهانش نگه دارد و به دیگران نگوید. رازداری کار بسیار سختی است که در توان شخصیت او نبود. هنوز هم بعد از گذشت ۲۰ سال من راز او را که شاید اکنون دیگر راز نباشد به کسی نگفتم، ولی او همچنان همان آدم گذشته باقی مانده است و اصلاً هم دلش نمیخواهد تغییر کند. بارها با طعنه و کنایه بهش گفتم: «لااقل بگذار نخود در دهانت کمی خیس بخورد» ولی کو گوش شنوا. برخی دوستان مشترکمان حرفهایی را که میخواهند به شکلی به گوش دیگران برسد به او میزنند و تأکید میکنند که پیش خودش بماند و به کسی نگوید!
فرزندانمان رازداری را از ما میآموزند
چندی پیش در یک مهمانی خانوادگی شاهد نزاعی بودم که به خاطر دهنلقی فرزند خانواده یک طایفه به جان هم افتادند و چه حرمتهایی که زیر حرفهای نامربوط لگدمال نشد. ماجرا از این قرار بود که برادر بزرگ خانواده در محل کار با یک مشتری ناراحت و عصبی، درگیری لفظی پیدا میکند و این مشتری عصبانی هم شروع به دعوای فیزیکی میکند. نگو که تمام اینها یک بازی بوده تا صندوق فروشگاه را خالی کنند. از آنجایی که امروزه همه با کارت خرید میکنند، پول زیادی در صندوق نبوده است. هر چه برادر کوچکتر میگوید که به پلیس زنگ بزنیم و شکایت کنیم، برادر بزرگتر قبول نمیکند و میگوید مهم نیست زیاد شلوغش نکن. برادر بزرگتر به برادر کوچکتر تأکید بسیاری میکند که در خانهاش این جریان را برای همسر و فرزندانش تعریف نکند تا به گوش پدر و مادرش نرسد. دلیل بازگو نکردن برادر بزرگتر این بوده است که شنیدن این ماجرا فقط باعث ایجاد دلهره و اضطراب و ناراحتی برای اهل خانواده میشود ولی برادر کوچکتر تمام ماجرا را با شاخ و برگهای اضافه در خانه خود برای همسر و فرزندانش تعریف میکند. دو شب بعد در همان مهمانی که من هم در آن حضور داشتم، پسر نوجوان همان برادر کوچکتر سر میز شام ماجرا را نه همانطور که اتفاق افتاده بود بلکه آنگونه که پدرش تعریف کرده بود برای همه تعریف میکند و دعوایی را به راه میاندازد. برادر بزرگ در تمام مدت دعوا فقط سکوت کرده و سرش پایین بود. همه او را محکوم میکردند و او فقط برای اینکه دعوا هرچه زودتر بخوابد هیچ نمیگفت و در نهایت آنجا را ترک کرد. با رفتن برادر بزرگ همه ساکت شدند. رو به پسر نوجوان کردم و گفتم: «شما چرا این موضوع را مطرح کردید؟ هیچ کس خبر نداشت. اگر نیاز بود کسی خبردار باشد خود بزرگترها همه را مطلع میکردند پس نباید گفته میشد.» در جواب من فقط گفت: «اگر این راز بود چرا پدرم در خانه مطرح کرد؟» این نوجوان حق داشت. تا وقتی ما بزرگترها خصلت رازداری را در خود نداشته باشیم، چگونه میتوانیم انتظار داشته باشیم فرزندانمان رازدار باشند؟!