سرویس ایثار و مقاومت جوانآنلاین: شهید دکتر مصطفی چمران یگانهای در تاریخ معاصر کشورمان است که از مقام معظم رهبری گرفته تا یک رزمنده ساده، بسیاری از حسن اخلاق و بزرگ منشی او در شرایط سخت جنگ، خاطرات زیبایی دارند. این مرد بزرگ که مبارزاتش را از لبنان جنگ زده و فقرزده دهه ۶۰ میلادی شروع کرده بود، خط مبارزه را تا جبهههای کردستان و سپس دفاع مقدس ادامه داد و نهایتاً در ۳۱ خردادماه سال ۱۳۶۱ در دهلاویه به شهادت رسید. داستان چمران خیلی زود در جبهههای جنگ به اتمام رسید، اما خاطرات او تا ابد در ذهن همرزمانش جاودانه ماند. به مناسبت سالروز شهادتش دو خاطره از وی را در گفتوگو با دو همرزمش پیشرو دارید.
مدارا با اسیر
شهریور ماه ۱۳۵۸ قرار شد تعدادی از تانکهای ارتش را از سقز به بانه مشایعت کنیم. ستون نسبتاً طویلی روی جاده تشکیل شده بود که از گردنههای پر پیچ و خم کوهستانی عبور میکرد. دهه اول شهریورماه سپری شده بود که کاروان به گردنه خان رسید. آنجا روستاهایی وجود داشت که مشهور بود محل رفتوآمد ضد انقلاب هستند. از قبل حدس میزدیم عبور از گردنه خان به راحتی صورت نپذیرد. پیشبینیها درست از آب درآمد و همانجا دچار کمین سنگینی شدیم. از چند طرف به سمت ما تیراندازی میشد.
دقایقی از درگیری گذشته بود که شهید چمران به اتفاق یک فروند بالگرد از راه رسید. من و دو نفر از نیروها را سوار کرد و از ما خواست روی ارتفاعات پیاده و از همان بالا با کمینکنندهها درگیر شویم. ما رفتیم و توانستیم محل اختفای چند نیروی ضدانقلاب را شناسایی کنیم. دو نفرشان را به اسارت درآوردیم. من آن موقع ۱۹، ۲۰ سال بیشتر نداشتم. هنگامی که میخواستم اسرا را تحویل بدهم، از سر جوانی با قنداق اسلحه ضربهای به شانه یکی از آنها وارد کردم. ناگهان دکتر چمران دستم را گرفت و گفت: پسرجان با اسیر اینطور رفتار نمیکنند. از خجالت سرم را پایین انداختم و با آرامش بیشتری اسرا را هدایت کردم. چند دقیقهای نگذشته بود که چمران سراغم آمد و با آنکه سن و سال بیشتری از من داشت و آن موقع وزیر دفاع بود، کلی از من معذرتخواهی کرد. آب شدم و رفتم توی زمین. آن روز درسی از دکتر یاد گرفتم که فراموش نشدنی بود؛ مدارا با اسیر.
راوی: فریدون خیام باشی
حول محور فرمانده
من در مقطع حضور شهید چمران در ستاد جنگهای نامنظم با ایشان آشنا شدم. اوایل شروع جنگ تحمیلی بود. در اهواز با شخصیتی آشنا شدم که جاذبه بسیاری داشت. در میان نیروهایش همه طور آدمی دیده میشد. مثلاً از نیروهای لبنانی در میان ما بودند که از هنگام حضور چمران در این کشور با او همراه شده و به ایران آمده بودند. از وزارت دفاع افرادی بین ما بودند، از نیروی هوایی ارتش، از کماندوهای ارتشی یا افراد تحصیلکرده همانند دانشجویان، مهندسان و... همه جور آدم در ستاد وجود داشت. به رغم سلایق متفاوت، تبعیت از فرمانده نکتهای بود که از منش چمران آموخته بودیم. قدرت جاذبه و فرماندهیاش باعث شده بود همگی در فضای دوستانه و بسیار صمیمی تنها به تکلیفمان یعنی دفاع از کشور و نظام فکر کنیم. بچهها خیلی با هم خودمانی بودند و در موارد متعددی همدیگر را با القاب خاصی صدا میزدند. مثلاً برحسب توانایی افراد یکی را ممد خمپاره یا محسن چریک یا ممد ژ. ۳ و... لقب داده بودند. حتی یادم میآید یک قهرمان موتورسواری به نام «احد ترکه» در ستاد بود که همراه تعدادی از دوستان موتورسوارش جذب شخصیت دکتر شده و به جبهه آمده بودند. دیدن این افراد با موتورهایشان در خط مقدم جبهه واقعاً صحنه نابی را رقم میزد که کمتر نظیرش را میتوان یافت. اینها با موتورهای خود غوغایی در منطقه به پا کرده بودند و همگی حول محور دکتر چمران به رزمندگانی مکتبی تبدیل شده بودند.
راوی: محمد نخستین