سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید مهدی ثامنیراد از رزمندگان مدافع حرم بود که ۲۲ بهمن ماه ۱۳۹۴ در منطقه تل هور سوریه به شهادت رسید. پیکر این شهید بیش از سه سال در منطقه ماند تا اینکه اوایل تیرماه ۱۳۹۸ تفحص شد و پس از تشییع در تهران و وارمین به خاک سپرده شد. این شهید بزرگوار، همرزم و همکار شهید محمد مولایی در تیپ امنیتی آل محمد (ص) بود. شهید مولایی در سال ۱۳۸۹ طی آموزش چتربازی در اشتهارد کرج به شهادت رسیده بود. در گفتوگویی که با عباسعلی مولایی، پدر شهید مولایی داشتیم، از خوابی گفت که شهید ثامنیراد دو هفته قبل از شهادت برای این پدر شهید تعریف کرده بود. ماجرای این خواب و ارتباط شهید مولایی و ثامنیراد را از زبان عباسعلی مولایی پیشرو دارید.
عنایت شهدا
بعد از شهادت پسرم محمد، عنایت و توجه شهدا را در زندگیام به وضوح میدیدم. یکی از این عنایتها توجه مسئولان امر به بنده و تجاربم در دوران دفاع مقدس بود. آن زمان من فرماندهی گردان زرهی را در تیپ رمضان برعهده داشتم. همین تجربیات باعث شد از من دعوت کنند به عنوان مستشار به سوریه بروم و در جمع مدافعان حرم حضور پیدا کنم.
رفت و آمدم به سوریه تقریباً شکل منظمی گرفته بود و همکاران از این موضوع مطلع بودند. این را هم عرض کنم که من و پسر شهیدم محمد همکار بودیم و در یک پادگان خدمت میکردیم. شهید مهدی ثامنیراد هم از دوستان و همرزمان پسرم بود. من به نام آقا مهدی را میشناختم، ولی به چهره نه. شنیده بودم که خیلی دنبال اعزام به سوریه است و به همین دلیل سراغ من را از همکاران گرفته است. چون زیاد به منطقه رفت و آمد داشتم، دوستان فکر میکردند مسئولیتی دارم و جوانانی که مشتاق حضور در جبهه مقاومت اسلامی بودند، گاهی من را شرمنده آن همه عشق و اخلاصشان میکردند.
یکبار که از سوریه به ایران برگشته بودم (دوران مرخصیهایمان کوتاه بود) شنیدم که آقا مهدی ثامنیراد خوابی در مورد پسرم محمد دیده است و دوست دارد آن را برایم تعریف کند. این را هم عرض کنم که ایشان تا آن زمان توانسته بود یکبار در جبهه سوریه حضور پیدا کند. در پادگان پشت فرمان اتومبیل بودم که یک جوان به من نزدیک شد و سلام و علیک کردیم. خودش را معرفی کرد. مهدی ثامنیراد بود. خواستم از ماشین پیاده شوم اجازه نداد. گفت میخواهم خوابی که در خصوص شهید مولایی دیدهام را برای شما که پدرش هستید تعریف کنم. مشتاقانه گوش دادم.
مهدی گفت چند روز پیش خواب دیدم در یک باغ بسیار سرسبز هستم. آنجا احساس خیلی خوبی داشتم. انگار ندایی درونم میگفت مهدی حواست هست؟ اینجا بهشت است! در همین لحظه دیدم یک گروه از جوانهای زیباروی به طرفم میآیند. چهرههایشان واقعاً زیبا و جذاب بود. دیدم یک نفر در میانشان آشناست. دقت کردم محمد بود. با خوشحالی جلو رفتم و با هم مصافحه گرمی کردیم. گفتم محمد اینجا چه کار میکنی؟ گفت ما اینجا هیچ غم و غصهای نداریم. هر وقت هم که بخواهیم به دیدار مولایمان امام حسین (ع) و حضرت اباالفضل (ع) میرویم. بعد به گوشهای اشاره کرد. آنجا دو خیمه دیدم که انگار خورشید از بینشان میتابید. تمام نوری که در آن باغ بزرگ وجود داشت در مقابل نور آن دو خیمه ناچیز بود. به محمد گفتم چه میشود اگر مرا هم شفاعت کنی. در پاسخ گفت ناراحت نباش خیلی طول نمیکشد که تو هم به ما ملحق میشوی.
مهدی خوابش را تعریف کرد و من مبهوت حرفهای او شدم. عین خوابش را در ذهنم بارها مرور کردم، اما نمیدانم چه شد که به تعبیر خواب فکر نکردم. چند روز بعد به سوریه برگشتم و مدت نسبتاً طولانی آنجا بودم. بعد که برگشتم متوجه شدم مهدی چند روز بعد از اعزام من از طریق دیگری اقدام کرده و او هم به سوریه آمده است. اما خیلی در جبهه نمانده و به شهادت رسیده است. وقتی این خبر را شنیدم تازه متوجه شدم حرف محمد در عالم خواب به چه چیزی اشاره داشته است. او رک و صریح به مهدی گفته بود شهید میشود و کمتر از دو هفته بعد خواب مهدی با شهادتش در سوریه تعبیر شده بود.