سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: «کجا نوشته است که وقتی اینهمه کار روی زمین مانده، مایی که زندگی روی خوش نشانمان داده است باید بنشینیم و بیاساییم؟»
ریچارد روسو، نویسندهای بسیار موفق است. کتابهایش جایزههای فراوان برده و ثروت و منزلت زیادی برایش به ارمغان آوردهاند. به تعبیر خودش، آدمی است که دارد همان کاری را انجام میدهد که برایش ساخته شده است. پس ظاهراً نباید در زندگیاش احساس شکست کند، اما رؤیاهای تکرارشوندهای که شبها او را در خود غرق میکنند، گویا چیز دیگری برای گفتن دارند. تکههایی از گذشته که هر بار به او یادآوری میکنند در زندگی غمهایی است که تمام نمیشود. او معتقد است رؤیاها ما را به گذشته میبرند تا دوباره حسرت کارهایی را بخوریم که انجام ندادهایم تا جایی که حتی در دوران پیروزی، خوابِ شکستهایمان را میبینیم و خاطرات، خانواده و تعهدات گذشته سر بر میآورند.
مطلبی در باره آنچه گفته شد از این نویسنده در وبسایت لیترریهاب انتشار یافته و وبسایت ترجمان آن را با عنوان «حتی در دوران پیروزی، خواب شکستهایمان را میبینیم» و ترجمه آرش رضاپور منتشر کرده است. خلاصه مقاله ریچارد روسو را در ادامه میخوانید.
به دانشجویانم خیانت کردم!
اواخر دهه ۱۹۷۰ اندکی پس از آنکه تدریس را آغاز کردم، خوابی دیدم: داشتم به سمت کلاس میرفتم و در انتهای راهرویی که گویی پایانی نداشت، با گروهی از دانشجویانم روبهرو شدم که از کلاس خارج میشدند. انگار میدانستم دانشجویان من هستند. وقتی رسیدم، یادداشتی روی در دیدم که میگفت کلاس من به ساختمانی دیگر منتقل شده است، بنابراین دوباره به راه افتادم. به آنجا که رسیدم، دوباره یادداشتی دیدم؛ بازهم باید به جایی دیگر میرفتم. همین اتفاق بارها و بارها میافتاد تا بالاخره بیرمق، از خواب بیدار میشدم. معنای رؤیا سخت آشکار بود؛ من، به معنای واقعی کلمه نمیتوانستم به دانشجویانم برسم. ریشه اش هم روشن بود؛ اگرچه سخت تلاش میکردم تا مدرس خوبی باشم، اما میدانستم که چیزهای زیادی را باید فرا بگیرم.
با اینکه اکنون دههها از دورانی گذشته است که کارم تدریس بود، هنوز هم هر پاییز اول ترم، همان رؤیا به سراغم میآید، گو اینکه ظاهراً معنایش تغییر ظریفی کرده است. آن رؤیا پیشتر زاده تردید در تواناییهایم بود، اکنون فقط رنگ و بویی پاییزی دارد یعنی انگار غباری از پشیمانی و سودا زدگی بر آن نشسته است. اگرچه تدریس را از دست دادم، اما راستش خلقوخویم هم به زندگی دانشگاهی نمیخورد و زمانی که فرصتی مناسب دست داد، با خوشحالی رهایش کردم. حالا هم گاهی که زندگی نویسندگی مرا غرق در تنهایی و انزوا میکند، برای آنکه حالم بهتر شود، مینشینم و به تمامی جلسات دپارتمان زبان انگلیسی فکر میکنم که دیگر مجبور نبودم در آنها شرکت کنم. اما این را هم میدانم که زمانی تدریس را رها کردم که مدرس بهتری شده بودم. شاید به همین دلیل است که رؤیایم اکنون حالتی اتهامآمیز به خود گرفته است انگار پُست نگهبانی را ترک کرده باشم. اگر کمی بیشتر برای تدریس وقت میگذاشتم، شاید منفعتی به حال دانشجویانم داشت. من به آنها خیانت کردم.
خواب خانه پدری رهایم نمیکند
رؤیای مکرر دیگری هم دارم؛ این یکی خاصتر است و آزاردهندهتر. خواب خانهای را در خیابان هِلوینگ در گلاورسویلِ شهر نیویورک میبینم که ۱۸ سال نخست زندگیام را آنجا گذراندهام. پدربزرگ و مادربزرگ مادریام در طبقه اول آپارتمان و من و مادرم بالای سر آنها در طبقه دوم زندگی میکردیم. پس از آنکه در سال ۱۹۶۷ شروع به تحصیل در دانشگاه آریزونا کردم، بسیاری تابستانها به همان خانه خیابان هِلوینگ بازمیگشتم تا با مادربزرگ و پدربزرگم زندگی کنم و همراه پدرم کار ساختوساز جاده انجام دهم. آنوقتها پدربزرگ بیمار بود بنابراین خردهکاریها را من راستوریس میکردم (نقاشی، رسیدگی به حیاط، جاانداختن و درآوردن پنجرههای طوفانگیر). از طرف دیگر، مادرم هم در غرب زندگی میکرد و ناامیدانه زور میزد تا برای خودش زندگیای بسازد، اما اندکی بعد به خانه بازگشت و در همان واحد طبقه بالا ساکن شد.
پدربزرگم که از دنیا رفت، مادربزرگ با حقوق بخور و نمیر او زندگیاش را میچرخاند. مادر، جایی به عنوان کتابدار استخدام شد و توانست برای مدتی اموراتش را بگذراند، اما در نهایت مجبور شد اسباب و اثاثیهاش را جمع کند و پیش مادربزرگم برود تا بتوانند طبقه بالا را اجاره بدهند و پشیزی دستشان را بگیرد. همانوقتها بود که من هم ازدواج کردم و سر خانه و زندگی خودم رفتم و بااینکه همچنان هروقت میتوانستم به خانه خیابان هلوینگ سر میزدم، اما معمولاً آنقدری نبود که بتوانم کمکی کنم. به مرور زمان، خانه رو به ویرانی نهاد؛ سایهبانها شکم دادند، رنگها طبله کردند، پوست پوست شدند و سقف هم به تعمیر اساسی نیاز داشت. وقتی آن دو دیگر نتوانستند از عهده هزینههای بازسازی برآیند، آپارتمانی نزدیک جایی که خودم زندگی میکردم برای مادرم پیدا کردیم و مادربزرگم که حالا در میانه هشتاد سالگی بود، خانهای در همسایگی خالهام گرفت. خانه خیابان هلوینگ به همان شندرغازی فروخته شد که در شهری کارخانهای و روبهزوال که همه خانههایش عین هم هستند، بابت خانه پرداخت میکنند.
از زمانی که خانه خیابان هلوینگ را فروختیم، تا امروز دو مالک داشته است. یکی از مالکها بنا به گفته خالهام پول هنگفتی صرف تعمیر آنجا کرد. خانه احتمالاً الان حال و روز بهتری نسبت به دوران پس از مرگ پدربزرگ دارد. اما خب هیچکدام از اینها اهمیتی ندارد. مهم این است که من در خوابم، اجازه دادم خانه پدربزرگم، مأمن کودکیام تبدیل به ویرانه شود. او این خانه را وقتی خرید که والدین من داشتند از یکدیگر جدا میشدند و میدانست من و مادرم به جایی برای زندگی نیاز داریم و حالا من اینگونه لطفش را جبران کرده بودم! من به محض آنکه موقعیتی دست داد، خیابان هلوینگ را کنار گذاشتم، درست مانند کاری که بعدها با دانشگاه کردم. نویسندهای سختکوش شدم، جایزه بردم، ثروتمند شدم، خیالم راحت شد که خانوادهام در امنیت و ناز و نعمت باشند، اما خانه خیابان هلوینگ را نادیده گرفتم و حالا سقفش دهان باز کرده و باران شُرشُر به درونش میبارد.
وقتی کارهایی که انجام ندادیم گریبانمان را میگیرد
آنهایی که دست به کارهایی هولناک میزنند، معمولاً تا آخر عمر آن کارها گریبانگیرشان میشود، اما در مورد بقیه ما بهنظرم میرسد احتمالاً کارهایی که انجام ندادهایم گریبانمان را میگیرند؛ وقتهایی که باید گشادهدست بودیم و نبودیم، وقتهایی که به بهانه پرمشغله بودن، خودمان را به آن راه زدهایم یا مواقع دیگری که بیدریغ، خودخواه بودهایم. حتی اگر خیلی خوب زندگی کرده باشیم، باز هم محکومیم به حدس و گمانهزنی در اینباره که آیا خوب زیستهایم؟
دو سال گذشته را مشغول نوشتن رمان «احتمالش هست...» بودم که از بسیاری جهات مداقهای است درباره پشیمانی. در همان اثنا به این هم فکر میکردم که آیا نباید به مرز جنوبی بروم و بر آلام زائدالوصف مردمی مرهم گذارم که چیزی بیش از آزادی و امنیت نمیخواهند؛ آزادی و امنیتی که ساکنان خیابان هلوینگ- از جمله پدربزرگ خودم؛ مردی که هیچ گاه پُستش را ترک نکرد- حاضر بودند جانشان را برای تأمین آن فدا کنند. بخش منطقی و بیدار مغزم اطمینان میدهد که من نهتنها در مرز، بلکه اصولاً در این راه فایدهای به حال کسی ندارم. اینکه دارم کاری را انجام میدهم که برایش به دنیا آمدهام کمی مرا تسلی میدهد، اما بهنظر میرسد بخش ناخودآگاه و رها از منطق مغزم، سخت بر روایت دیگری تأکید دارد؛ روایتی که آشکارا انگیزههایم را به پرسش میکشد و حتی بر شرافتم به دیده تردید مینگرد. اگرچه ناخوشایند است، اما به گمانم باید دقیقاً همین گونه باشد. کجا نوشته است که وقتی اینهمه کار روی زمین مانده، مایی که زندگی روی خوش نشانمان داده است باید بنشینیم و بیاساییم؟