سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: فیلمهای زیادی با همین نگرش و ابعادِ ساختاری ساخته شدهاند، اما لازم به ذکر است محدودیت مکانی و زمانی و فیلم ساختن در یک اتوبوس با تعداد زیادی بازیگر فرم ایجاد نمیکند و همچنین باعثِ جذابیت محتوایی هم نمیشود. اساساً در این گونه از فیلمها مهمترین نکتهای که باید در نظر گرفته شود شیوه داستانگویی از طریق سینماست یعنی فیلمساز قبل از اینکه وارد جریانات ساختاری شود باید فیلمنامه را بر اساس استانداردهای لازم بنویسد. زمانی که فیلمنامه کامل نوشته شود و هیچ حفرهای در آن نباشد فیلمساز میتواند یک فیلم جادهای با مضمون مثلاً حقوقی بسازد. باید بررسی کرد که فیلم قسم در خلق قصه و همچنین در بخش ساختاری چگونه پیش رفته است. به نظر میرسد فیلم قسم در سطحی از محتوا و ساختار مانده و تنابنده به عنوان نویسنده و کارگردان این اثر نتوانسته زبان و عناصر سینمایی را به فیلمش اضافه کند.
مضمون این فیلم درباره یک موضوع حقوقی به نام قسامه است، اما این عنصرِ مهم در حد یک ایده میماند. در موازات حقوقی بودن موضوعِ فیلم بحث مذهب هم پیش کشیده میشود و آیین قضاوت و سوگند خوردن که مهمترین بخش از قسامه به حساب میآید مطرح میشود، اما این موارد اخلاقگرایانه نمیتواند به درستی بیان شود و این به دلیل تمرکز فیلمساز بر ساختار یا عدمآشنایی کامل با این مضامین است.
دومین فیلم محسن تنابنده به شدت ادعای داستانگویی دارد، تعدد کاراکتر و کم لوکیشن بودن فیلمِ قسم به خصوص بخش عمدهای از فیلم که درون اتوبوس میگذرد، اگر چه سخت است و مهارت خاصی را طلب میکند، اما قطعاً حُسن به حساب نمیآید چراکه کاراکترها در موقعیت درستی قرار ندارند. دیالوگگویی و همهمهای که در کلِ فیلم شاهد آن هستیم غیرقابل کنترل است، حتی این تعدد کاراکتر که هر کدام میتوانند شخصیت مستقلی باشند، مخاطب را گمراه میکند. تا نیمه اول فیلم خط اصلی قصه پیدا نمیشود، این نه تنها ضعف فیلم قسم است بلکه ساختار سخت اثر هم زیر سؤال میرود، به طوری که تنابنده برای ایجاد قصه راه سختی را پیش گرفته است و با اینکه موضوع فیلم میتواند تاثیرگذار باشد، اما شکل و زاویه روایت طوری پرداخت شده که عملاً مخاطب باید خودش تشخیص دهد که قصه چه میخواهد بگوید. «قسم» بر اساس ارجاعات دیالوگی شکل گرفته است، اما دیالوگها باعث شلختگی در روایت شدهاند، از سوی دیگر راضیه به عنوان راوی یا هدایتکننده قصه نمیتواند به شخصیتی مستقل تبدیل شود. به نظر میرسد ایده چند خطی فیلم به واسطه شخصیتهایش به بدترین شکل ممکن جلو میرود. این فیلم برای طرح یک موضوع اسیر خردهپیرنگهایی میشود که میخواهد به اخلاقگرایی برسد برای همین فیلمساز تصمیم میگیرد چند قصه کوچک و کاملاً بیربط را به اصل موضوع گره بزند، اما اختلاف بین اعضای یک خانواده برای مخاطب نمیتواند موضوع دندانگیری باشد، به همین جهت فیلمساز همه این اختلافها را یک باره رها میکند، مثل موضوع آن جوانی که با سند از زندان آزاد شده و عشقش نسبت به آن دختر جوان که برای چند دقیقه صحنه درگیری پدرِ دختر با پسر را خلق میکند، اما دقیقاً در سکانس بعد با ورود خسرو آن موضوع رها میشود و حتی اختلاف آن دو برادر در مورد سگ هم بیپایان میماند، این اختلافات و همهمهای که در اتوبوس ایجاد میشود ربط منطقی با اصل قصه نداشته و فیلمساز تنها به فکر پیام دادن به مخاطب است که در دو سکانس این پیام را غلو شده به مخاطب منتقل میکند. شاید بهترین سکانس این فیلم زمان نمایش دادن صحنه بازسازی قتل در اتوبوس باشد. فیلمساز به مناسبترین شکل چگونگی صحنه قتل را نشان میدهد، اما در نیمه دوم فیلم شکل و جریان قصه کاملاً کشش لازم را از دست میدهد، حالا همه کاراکترها درباره خسرو حرف میزنند. فیلمساز در نیمه دوم فیلم بیشتر میخواهد پیام اخلاقی بدهد؛ یکی را تبرئه میکند و دیگری را قاتل! آیا افتادن اتوبوس در آب نتیجه اخلاقی است؟ آیا این نوع میزانسن در موازات محتوای آن سینمایی به حساب میآید و اساساً اکشن صحنه سقوط در چاله آب با ژانر جور در میآید؟ تنابنده میتوانست با توجیه بهتری فیلمش را به پایان برساند.
به هر شکل فیلم قسم یک اثر تلویزیونی است که روی پرده سینما لو میرود. کشش سینمایی لازم را ندارد و تعلیقهایش مخاطب را نگه نمیدارد و شلوغی فیلم باعث شده مخاطب تمرکزی در محتوا نداشته باشد، دیالوگ گفتن و گریه کردن مهناز افشار بیش از حد اغراقآمیز شده است و شاید انتخاب افشار بزرگترین ضعف این فیلم محسوب شود. باید گفت تنابنده در مقام نویسندگی برای دیگران و بازیگر جایگاه مهمی دارد، اما در کارگردانی سینما با ساخت دو فیلم چندان موفق نبوده است.