سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: بزرگترین خواسته دنیایی محسن این بود که میخواست برای پدر و مادرش افتخار باشد. چیزی را برای خودش نمیخواست، آخرش هم همین شد و بزرگترین سعادت را برای خود و خانوادهاش رقم زد. محسن به شهادت رسید و مادر و پدرش را سربلند کرد. از آن به بعد، پدرش وقتی میخواست به جمعی وارد شود، سرش را با افتخار بالا میگرفت که پدر شهید است! شهید محسن زارعی ۱۹ دی ماه سال ۱۳۷۶ در استان قزوین متولد شد. سرباز هنگ مرزی بانه -کردستان بود که در ۱۳ دی ماه ۹۶ حین پایش نوار مرزی بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. متن زیر روایاتی از شهید زارعی در همکلامی ما با مادر شهید و دوستش آقای واحدی است.
مادر شهید
وقتی به گذشته فکر و خاطرات آن روزها را مرور میکنم قلبم آتش میگیرد. یک روز دیدم محسن شلوار عیدش را که یکبار بیشتر نپوشید بود تا کرده و در کیسهای گذاشته است. پرسیدم: «محسن، شلوارت را کجا میبری؟» گفت: «برای مهدی دوستم که تازه نامزد کرده. شلوار تمیز و خوب ندارد. میخواهم این را برایش ببرم!» آن روز بهجای اینکه از مهربانی و دست و دلبازی پسرم تعجب کنم، از اینکه دوستش نامزد کرده متعجب شدم. سنشان کم بود. فکر میکردم چطور میتواند با این سن یک زندگی را اداره کند. حواسم نبود که محسن چقدر مرد شده است. بعد از شهادتش فهمیدم.»
هدیه الهی
به دلایلی حساب پدر محسن را بسته بودند. پسرم که موضوع را شنید، از خدمتش مرخصی گرفت و کلی راه را کوبید و برگشت شهرمان. آمد و گفت: «بابا، این کارت بانکی من! حالا برای شماست. هرچقدر نیاز داشتید خودتان استفاده کنید!» آن روز قلب من و پدرش سرشار از غرور شد. تازه فهمیدیم که خدا چه پسری به ما هدیه داده است!
آقای واحدی دوست شهید
محسن همیشه آرزو میکرد من و او در دانشگاه قبول و دکتر و مهندس قابلی شویم و باعث سربلندیخانوادههایمان باشیم. به من میگفت: «اگر تو آدم مهمی شوی من افتخار میکنم که دوست تو هستم، میگویم فلانی را میشناسید؟ او همکلاسی من بود.»
دوستم بود، اما مثل یک پدر برایم دل میسوزاند. حواسش به من بود. تا زمانی که به خدمت برود، همیشه همراه هم بودیم. ما آن زمان نمیدانستیم تقدیر چقدر بالا و پایین دارد. نمیدانستیم که قرار است جایمان عوض شود. به جای اینکه ما افتخار او شویم او مایه سربلندی و غرور ما شد. حالا که مدتها از شهادتش میگذرد، هرجا که مینشینیم با افتخار میگوییم: «محسن زارعی را میشناسید؟ او قبلاً همکلاسی ما بود!» ما خیلی دیر فهمیدیم که مقام و منصبهای دنیایی ارزشی ندارد. ارزش واقعی همان مقام شهادت بود که محسن به آن رسید.
مرد واقعی
مردانگی در زندگی او معنای دیگری داشت. آن زمان که خیلیها راه و رسم مردانگی را بلد نبودند، او خوب بلد بود. دوم راهنمایی بودیم. معلم بداخلاقی داشتیم که روی نظم خیلی حساس بود. یک روز من یادم رفته بودم کتابم را بیاورم. از اضطراب احساس خفگی داشتم. آن زمان من و محسن روی یک نیمکت مینشستیم. معلم که بلند شد کتابها را ببیند، محسن سریع کتابش را جلوی من گذاشت. گفت: «نگران نباش. من یک کاری میکنم.» من مات و مبهوت مانده بودم. نمیدانستم باید چهکار کنم. آن روز به جای من محسن تنبیه شد. هر فریادی که بر سر محسن کشیده میشد، من میمردم و زنده میشدم، ولی نمیتوانستم حرفی بزنم. با خودم فکر میکردم لابد محسن دیگر هیچوقت به روی من نگاه هم نمیکند. از دست خودم کلافه بودم. زنگ که خورد، رویم نمیشد سرم را بالا بگیرم. دیدم محسن خودش به طرف من آمد. به شانهام زد و گفت: «بلند شو با هم بریم دیگه.» لبهایش میخندید. انگارنهانگار که اتفاقی افتاده است. از آن روز به بعد دوستیمان خیلی عمیق شده بود. هیچوقت رفتارهای برادرانهاش از خاطرم نمیرود. محسن از همان بچگی یک مرد واقعی بود!
سربلند
عصبانیت یا ناراحتیاش را کم دیده بودم. آن هم بیشتر وقتهایی بود که پای پدر و مادرش وسط بود. همیشه غصه میخورد که چرا نتوانسته است درسش را ادامه دهد. این را بهخاطر خودش نمیخواست. همیشه دغدغهاش این بود که مادر و پدرش سرشان بالا باشد و از داشتن پسری مثل او سربلند باشند. همیشه میگفت: «میخواهم کاری کنم که پدرم همیشه سرش را بالا بگیرد.» بزرگترین خواستهاش از این دنیا همین بود. چیزی را برای خودش نمیخواست. میخواست برای پدر و مادرش افتخار باشد. آخرش هم همین شد. بزرگترین سعادت را برای خودش و خانوادهاش رقم زد. به شهادت رسید و مادر و پدرش را سربلند کرد. از آن به بعد، پدرش وقتی میخواست به جمعی وارد شود، سرش را با افتخار بالا میگرفت که پدر شهید است!