کد خبر: 969196
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۲۳ شهريور ۱۳۹۸ - ۲۲:۱۷
گفت‌و‌گوی «جوان» با فرزند جانباز ۷۰ درصد غلامحسن قربانی به مناسبت اربعین شهادتش
حاج غلامحسن قربانی روز دوشنبه ۱۴مرداد ماه ۱۳۹۸ پس از تحمل بیش از سه دهه عوارض مجروحیت‌های دوران دفاع مقدس آسمانی شد و به یاران شهیدش پیوست.
شکوفه زمانی
سرویس ایثار و مقاومت جوان آ‌نلاین: شهید حاج غلامحسن قربانی از بسیجیان شهرستان اراک بود که در دوران دفاع مقدس در دو مرحله به درجه جانبازی نائل آمد. وی یک‌بار در درگیری با کومله در ۲۱ دی‌ماه ۶۲ پای چپش را از دست داد و بار دوم نیز اول آبان‌ماه ۱۳۶۳ از ناحیه هر دو پا مجروحیت شدید یافت و این‌بار پای راستش از زانو قطع شد. حاج حسن از جانبازان ۷۰ درصدی بود که پس از جانبازی ازدواج کرد و همسرش سال‌ها شریک درد‌های او بود. نهایتاً حاج غلامحسن قربانی روز دوشنبه ۱۴مرداد ماه ۱۳۹۸ پس از تحمل بیش از سه دهه عوارض مجروحیت‌های دوران دفاع مقدس آسمانی شد و به یاران شهیدش پیوست. گفت‌وگوی ما با محسن قربانی تک فرزند حاج حسن را در حالی پیش‌رو دارید که مراسم چهلمین روز شهادتش در ۲۱ شهریورماه ۹۸ برگزار شد.

کمی از پدرتان بگویید، چطور شد به جبهه رفت و جانباز شد؟
پدرم متولد ۷ فروردین ۱۳۴۰ در منطقه پتروشیمی شازند از توابع استان مرکزی بود. پدربزرگم کشاورز و مادربزرگم خانه‌دار بود. خانواده پدرم چهار خواهر و سه برادر بودند. پدرم فرزند پنجم خانواده بود که در سن ۱۲ سالگی برای کار به تهران آمده بود. یکسری از اقوام پدری در تهران بودند و به ایشان برای یافتن کار کمک کرده بودند. شهید در ساختمان پلاسکو به عنوان دستیار کار خیاطی مشغول کار شده و تا زمان پیروزی انقلاب در تهران مانده بود. فعالیت‌های چشمگیری هم در روند پیروزی انقلاب داشت. ایشان تا سال ۶۰ در تهران مانده بود تا اینکه مادربزرگم تصادفی شدید می‌کند. پدرم به اراک برمی‌گردد تا از مادرش مراقبت کند. همان زمان هم بر‌ای سربازی اقدام می‌کند و به منطقه می‌رود، اما، چون فرمانده‌اش متوجه می‌شود پدرم مراقب مادربزرگم است و در بسیج هم فعالیت می‌کند، برای او معافیت می‌گیرد ولی پدر چند سال بعد خودش داوطلبانه به جبهه می‌رود و جانباز می‌شود.

اولین بار چه سالی اعزام شده بود؟ ایشان برای شما از جبهه تعریف می‌کرد؟
پدرم اولین بار آبان‌ماه ۶۲ از پادگان امام حسین (ع) تهران به جبهه غرب اعزام می‌شود. می‌گفت در شهر مشکلات زیادی داشتم، اما برای دفاع از کشورم ثبت‌نام کردم و رفتم. شهید رحیم آنجفی، فرمانده آموزش گروهی بود که پدرم در آن حضور داشت. پدرم می‌گفت با سختگیری‌های شهید آنجفی برخی شایعه کرده بودند این سختگیری‌ها برای این است که جوان‌ها به جبهه نروند! اما بعد که محیط جبهه را دیدیم، فهمیدیم آنجفی می‌خواست ما را برای محیط جنگ آماده کند و چقدر بچه رزمنده‌ها را دوست دارد. یک خاطره جالبی پدر تعریف می‌کرد که در خاطرم مانده است. می‌گفت همان شب‌های اول که در منطقه بودیم، همه روی تخت در حال استراحت بودیم، من داشتم پیراهنم را عوض می‌کردم که ناگهان یک گلوله از بین دست‌هایم رد شد و به سقف خورد. نگاه کردم دیدم تخت پایینی در حال تمیز کردن تفنگش بوده که ناخواسته گلوله شلیک شده و از زیر تخت عبور کرده است.

از سختی‌های جنگ در کردستان چه می‌گفت؟
یک‌بار تعریف می‌کرد همراه همرزمانش برای پاکسازی چندین روستا در آماده‌باش بودند، ساعت یک نیمه شب حرکت کردند و تا چهار روز در راه بودند. در پاکسازی یک روستا صدای جشن و پایکوبی مراسم عروسی شنیدند. هنوز فرمانی جهت حمله نیامده بود، اما ناگهان متوجه شدند ضدانقلاب می‌خواهد جلوی عروس و داماد یکی از برادران سپاهی را قربانی کند. دیدن این صحنه خیلی برایشان زجرآور بود. بلافاصله دستور حمله داده شد، منطقه را پاکسازی کردند و خدا را شکر آن برادر سپاهی هم نجات پیدا کرد.

گویا ایشان در همان جبهه غرب کشور برای اولین بار مجروح شده بود؟
بله، بار اول در درگیری با کومله‌ها در ۲۱ دی سال ۶۲ با اصابت گلوله خمپاره دشمن، پای چپش را از دست می‌دهد. ترکشی هم به او اصابت می‌کند که موجب می‌شود از ناحیه شکم آسیب ببیند. با وجود مجروحیت باز به جبهه می‌رود و برای بار دوم در روز اول آبان‌ماه سال ۶۳ مجدداً از ناحیه هر دو پا جانباز می‌شود که این‌بار پای راستش از زیر زانو قطع می‌گردد.

مجروحیتش به چه نحوی بود؟
خودش تعریف می‌کرد شب مجروحیتش در هوای مه‌آلود حوالی بانه مشغول پست بود که نیرو‌های خودی از تپه دیگری اعلام می‌کنند کومله‌ها در حال جابه‌جایی هستند. به دلیل همین آماده‌باش کامل داده می‌شود. حدود ساعت یک نیمه شب پدر متوجه می‌شود کومله‌ها به سمت تپه سبز می‌آیند. ایشان به همرزمش که پشت تیربار بود می‌گوید صبر کن تا کامل در تیررس ما قرار بگیرند، اما تیربارچی کمی عجله و شلیک را شروع می‌کند. چند لحظه بعد پدرم پشت تیربار می‌رود و یک نوار ۵۰۰ تایی خالی می‌کند. وقتی جهت تعویض خشاب اقدام می‌کند زیر پایش می‌لرزد و به هوا پرتاب می‌شود. بعد از چند ساعتی که به هوش می‌آید، متوجه می‌شود درگیری هنوز ادامه دارد و همرزش در فاصله دورتر از پدرم با بدن خونین افتاده است. همرزمش جانباز قطع نخاعی می‌شود. پدرم پای خودش را می‌بیند که در یک سمت افتاده و با انفجار خمپاره قطع شده است. چند ترکش هم آسیب جدی به قسمت شکم و مثانه پدرم وارد کرده بود. کمی بعد دوباره نارنجکی به سمت ایشان پرتاب می‌شود که این‌بار نخاعش آسیب می‌بیند. می‌گفت دم دمای صبح شنیدم که دو نفر از نیرو‌های کومله بالا سرم هستند. یکی از آن‌ها می‌خواست تیر خلاص بزند که دیگری گفت نیازی نیست تیر حرام کنی با وضعیتی که دارد تا حالا مرده است. یکی از آن دو نفر پایش را روی زخم پدرم می‌گذارد و ایشان آن قدر ضعف داشت که صدایش درنمی‌آید و بیهوش می‌شود. پدرم بعد از هشت روز در بیمارستان تبریز به هوش می‌آید.

پدرتان بعد از جانبازی ازدواج می‌کنند؟
البته قرار ازدواج را قبل از جانبازی گذاشته بودند. حتی پدرم ۵ آذرسال ۱۳۶۲ جهت مراسم عروسی مرخصی می‌گیرد، اما متوجه می‌شود منطقه حساس شده است و دلش به برگشتن رضایت نمی‌دهد. باز راهی منطقه تپه سبز بانه می‌شود. پدرم تعریف می‌کرد در راه برگشت به منطقه در بین راه خودرو خاموش می‌شود و هرچه راننده تلاش می‌کند روشن نمی‌شود. جهت تعمیر پیاده می‌شوند. بعد از چند دقیقه نگاه یکی از بچه‌ها به مین‌هایی که در جاده کارگذاشته بودند می‌افتد. خواست خدا بود که ماشین خاموش شود و روی مین‌ها نرود. خلاصه پدرم بعد از جانبازی به اراک برمی‌گردد و اواخر سال ۶۲ با ویلچر در جشن ازدواجش حاضر می‌شود. با اینکه خیلی از اقوام با این وصلت مخالفت می‌کنند، اما مادرم می‌گوید: «آن موقعی که سالم بود من او را دوست داشتم، باز هم با این وضعش برایم هیچ فرقی نمی‌کند.»

مجروحیت‌های پدرتان چه اثراتی روی سلامتی ایشان داشت؟
اوایل پدرم به مدت دو سال روی ویلچر بود و به خاطر مشکلاتی که داشت خیلی به بیمارستان تهران مراجعه می‌کرد. در یکی از این مراجعات پزشکان احتمال می‌دهند که می‌شود ترکش پدرم را خارج کنند تا عصب‌های بدنش دوباره به جریان بیفتد. خلاصه ایشان را عمل می‌کنند و با نذر و نیاز، مشکل نخاعی پدرم برطرف می‌شود. با پای مصنوعی روی پا می‌ایستد و به شغل خیاطی‌اش ادامه می‌دهد، اما بعد‌ها مشکل گوارشی پیدا کرده و روده‌اش عفونت می‌کند. پدرم با نداشتن مثانه و مشکل مجاری مجبور بود یک ماه یک ماه در بیمارستان بستری شود. به ناچار دوباره خیاطی را کنار می‌گذارد. از طریق بنیاد یک مجوز سوپرمارکت می‌گیرد و کنار خانه مشغول می‌شود، اما مشکلات جسمی‌اش باعث می‌شود سال ۸۰ همان کار را هم کنار بگذارد. این اواخر هم با برداشتن روده و قرص‌هایی که مصرف می‌کرد خیلی اذیت می‌شد. سال ۹۶ برای چندمین بار به علت مشکل گوارشی مورد عمل قرار گرفت. سه ماه در بیمارستان بستری بود. وضعیتش روز به روز وخیم‌تر می‌شد تا اینکه در ساعت ۷ صبح ۱۴ مرداد ۹۸ در بیمارستان به شهادت رسید و در قطعه شهدای مدافعان حرم اراک آرام گرفت. پدرم سومین جانبازی بود که در اراک به شهادت رسید.

شما تنها فرزند پدر و مادرتان هستید، چه خاطره‌ای از روز‌های با هم بودن دارید؟
تمام روز‌های با پدر بودن خاطره است. من و پدرم جدا از پدر و فرزندی مانند دو دوست با هم بودیم. بیشتر زحمات ایشان از سال ۶۲ بر دوش مادرم بود. روحیه پدرم به رغم مشکلاتش عالی بود. دوست نداشت به دلیل بیماری‌اش کسی آزرده شود. برای همین هیچ کس فکر نمی‌کرد پدرم زمینگیر شود و از دست برود. پدرم تا سال ۸۲ جانباز ۶۹ درصد بود. بعد‌ها فهمیدند ایشان در منطقه شیمیایی هم شده است. چند درصدی هم به خاطر اعصاب و روان پدرم اضافه کردند. دکتر‌ها می‌گفتند درصد جانبازی‌اش بیشتر از این حرف‌هاست که در نهایت همان جانباز ۷۰ درصد اعلام کردند. باز بچه‌های سپاه دو، سه مرتبه در سال به عیادت پدرم می‌آمدند ولی بیشتر گلایه بنده از بنیاد شهید است. ۲۱ شهریور چهلم پدرم بود. در این ایام که درگیر مراسم اربعین پدرم بودیم، دریغ از اینکه از بنیاد تماسی بگیرند. با اینکه بنده بیکار هستم متأسفانه در خرج‌های مراسم پدرم کمک حال ما نشدند.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲
حمید
|
France
|
۲۱:۱۱ - ۱۳۹۸/۰۶/۲۴
0
1
احسنت
چقدر خاطرات جالب و جذابی لذت بردم
محسن
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۲:۵۰ - ۱۳۹۸/۰۷/۰۳
0
0
بنده فرزند شهید غلامحسن قربانی هستم
ای کاش دقیقا حرف هایی که من گفتم در اینجا ذکر میشد
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار