کد خبر: 970248
تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۸ - ۰۷:۲۳
دیروز دفاع کردند و امروز بی‌دفاعند
درد که خریدنی نیست، بغض که خریدنی نیست. کاش کمی مهربان‌تر باشیم. کاش نگاهمان را تازه‌تر کنیم و قبل از هر قضاوت عجولانه‌ای خودمان را جایشان بگذاریم. نگاهمان را مهربان‌تر کنیم و این بار اگر فرزند شهیدی را دیدیم یادمان باشد به جای حساب کردن دارایی‌ها و اموالی که دارد فکر کنیم او قرار است تا ابد محروم از نوازش پدر باشد
مرضیه بامیری
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: توی سالن غوغا بود. یکی از دختر‌های شیک‌پوش با مانتوی ساحلی آبی‌رنگش معرکه راه‌انداخته بود. از رتبه کنکورش راضی نبود و می‌گفت حق و ناحقی شده. می‌خواست دق دلش را سر بچه‌هایی خالی کند که سهمیه داشتند. دهه هشتادی بود و مطالبه‌گر! می‌گفت: «۳۰ ساله جنگ تموم شده، اینا ول‌کن نیستند. بابا، رفتین جنگیدین جونتون رو دادین،‌ای ول! دمتون گرم. ولی دیگه بس نیست؟ تا کی قراره چوب این جنگ لعنتی رو ما بخوریم؟ گناه ما جنگ‌ندیده‌ها چیه؟ ما که شب و روز چشم گذاشتیم برای موفقیت. پس چرا تبعیض؟!»
چشم مادری گوشه دیوار خیس شد. انگار زخم کهنه‌ای قلبش را فشرد. تمام درد‌های این ۳۰ سال آوار شد روی سرش. آمده بود ترمینال نوه‌اش را همراهی کند. آخر تازه پدرش را توی دفاع از حریم اهل بیت (ع) از دست داده بود. رتبه‌اش در کنکور امید تازه‌ای بود برای زندگی و تحمل رنج بی‌پدر شدن.

جنگ بود و درد بود و صبر

بی‌درنگ اشک زلالی چکید روی چادر ِ سیاهش. پسر شهیدش را خودش موقع عازم شدن به سوریه از زیر آب و قرآن رد کرده بود و برایش امن یجیب خوانده بود که به سلامت بازگردد. به یاد روز‌های ملتهب جنگ که همسرش را عاشقانه، اما با تردید برای دیدار آخرشان از زیر آب و قرآن رد می‌کرد و بعد هم وقتی چشم‌های خیسش را از نگاه او می‌دزدید که مانع سستی قدم‌هایش شود، تا کنار ماشین بدرقه می‌کرد. یادش آمد که چه روز‌هایی را توی شهرک پرواز پشت سر نهاده بود. همسرش راننده تانکر سوخت بود. ماه‌ها توی مأموریت بود و هر از گاهی از مناطق مختلف خبر سلامتی همسرش را می‌آوردند. بچه‌ها را خودش تنها بزرگ کرده بود. دور از شهر و خانواده توی شهرک می‌ترسید، اما به روی خودش نمی‌آورد. مادر‌ها که حق ترسیدن نداشتند. مادر‌ها پای مادری که وسط باشد از هیچ چیزی نمی‌ترسند، حتی مرگ! وقتی آژیر قرمز را می‌شنید هول برش می‌داشت که بچه‌هایش در امان باشند. بغضش را توی گلو خفه می‌کرد و با شجاعت آن‌ها را به یک جای امن می‌رساند. گاهی توی کمد میان رختخواب‌ها، گاهی حمام! حتی از یاد آن روز‌های سخت و پرالتهاب استخوانش تیر می‌کشد. هر بار می‌مرد و زنده می‌شد تا آژیر تمام شود. بچه‌ها ترسیده بودند و دامان او می‌شد معجزه کودکی‌شان. یک قهرمان زنده که آمده بود تا مراقبشان باشد. گاهی بچه‌ها مریض می‌شدند. در بحبوحه جنگ پدرش را از دست داد. حتی فرصت عزاداری نیافت. پدرش برای عملیات‌های زیادی می‌رفت. هرجا هلی‌کوپتر‌های هوانیروز برای مأموریت می‌رفتند تانکر‌های سوخت به همان راه می‌رفتند. سومار و قصرشیرین و پاوه را خوب به خاطر دارد. وقتی همسرش توی مأموریت بود و خبر ناامنی آن طرف‌ها را می‌شنید جان به لب می‌شد تا خبر سلامتش را بشنود. بچه‌ها از سایه خودشان هم می‌ترسیدند. توی حیاط شهرک، وقتی دیوار صوتی می‌شکست آن‌ها با ترس سمت خانه می‌دویدند. تمام آن سال‌ها را جز نگرانی و دلهره چیزی به خاطر نمی‌آورد. یا نگران مسافر عزیزش بود که پرتشویش و دل‌آشوب بدرقه‌اش کرده بود یا بچه‌هایی که جز او پناهی نداشتند. تمام آن سال‌ها کابوس اسارت ناموس و کشته شدن خانواده مثل بختک روی زندگی‌شان افتاده بود. یادش آمد که بچه‌هایش را به دندان گرفته بود و دنبال سایر اهالی شهرک با اعلام وضعیت قرمز راهی کوه‌های بیستون شدند و برای یک هفته توی دره‌ای با ابتدایی‌ترین شرایط حیات روزگار سپری کردند. چه روز‌های سختی بود. هرکدام از آن شب‌های سردی که توی چادر‌های امداد تا صبح به سقف زل می‌زد و از ترس هرچه سوره بلد بود زیر لب می‌خواند. هرکدام از آن شب‌ها می‌شود یک قصه تمام‌عیار.
بچه‌ها توی کوچه پس‌کوچه‌ها قد کشیدند و جنگ را میان بازی‌هایشان لمس کردند. آنقدر کوچک بودند که وقتی جنگنده‌های عراقی را توی ارتفاع کم می‌دیدند برایش دست تکان می‌دادند و فریاد می‌کشیدند.
 
و درد‌های پس از جنگ

کم‌کم بچه‌ها قد کشیدند. جنگ رو به تمام شدن بود، اما یک روز پدرشان با جراحتی سنگین به خانه آمد. اصابت خمپاره باعث قطع نخاعش شده بود. جنگ تمام شد ولی دردِ جنگ، برای بچه‌ها تازه شروع شده بود. وقتی هر روز پدر قوای جسمانی‌اش تحلیل رفت و روی یک تخت آهنی آنقدر خوابید که زخم بستر گرفت. وقتی مادر سکاندار زندگی شد و آستین بالا زد تا چرخ روزگار بچرخد و بتواند با خیاطی هزینه‌های سنگین درمان را تأمین کند. بنیاد کمک می‌کرد، اما هزینه‌ها هر روز زیاد و زیادتر می‌شد. بچه‌ها بزرگ می‌شدند و خواسته‌ها و نیازهایشان بزرگ‌تر! همسرش بود، اما انگار نبود. همین که سایه سرش بود راضی‌اش می‌کرد. همین که بعد از آن همه خستگی بر دوش کشیدن بار زندگی، نگاه خیره همسرش را می‌دید راضی بود و مثل کوه استوارتر می‌شد. بچه‌ها که بزرگ‌تر شدند انگیزه‌های او برای موفقیت بیشتر شد. درس خواند و لیسانس گرفت. خیاطی علاج کار نبود. خواند و معلم شد. پسر‌ها مثل پدرشان باغیرت بودند و پرهمت. درس خواندند و دانشگاه رفتند. کسی شدند برای خودشان. با همه حرف‌ها و نیش و کنایه‌ها!
آن‌ها طعم بی‌پدری را چشیده بودند. طعم سختی، طعم تماشای ذره‌ذره سفید شدن مو‌های مادرشان که داشت مثل شمع به پای پدر قطع نخاعشان آب می‌شد و هنوز هم جز عشق از چیزی دم نمی‌زد.
آن‌ها خون همان پدر توی رگ‌هایشان بود. غیرتی بودند. اما این پسرش بیشتر.

حالا نه جنگی بود و نه دشمن عیانی که تا مرز ما رخنه کرده باشد. دشمن آن سوی مرز‌ها بود و این بار کسی که باید حافظ ناموسشان می‌شد اهل بیت (ع) بود. نمی‌شد دست روی دست گذاشت. باید می‌رفت!
رفت و همانجا آسمانی شد و دیگر بازنگشت! چه تکرار سرنوشت عجیبی! حالا نوه‌اش طعم بی‌پدری می‌چشید. حالا قصه از سر گرفته شده بود و این بار جسد بی‌جان دردانه‌اش را توی کفن می‌دید. کسی نمی‌داند او وقتی سر پسرش را در آغوش گرفت چه برایش زمزمه کرد. کسی نمی‌داند تمام این سال‌ها چه بر او گذشت. تمام شب‌هایش تا سحر شود یک عمر می‌گذشت. شانه‌هایش خسته بود، اما خم به ابرو نمی‌آورد. حالا آمده بود تا موفقیت نوه‌اش را ببیند. فرزند همان شیرمرد که قرار بود قهرمانی شود مثل پدرش! قرار بود او هم روز‌های زیبای زندگی‌اش را دور از نعمت پدر بگذراند و فقط دل خوش کند که پدرش قهرمان یک ملت است.

آن‌ها روحشان هم خبر نداشت

مردمی که گاهی بی‌انصافی می‌کنند. گاهی دل می‌شکنند و گاهی خانواده‌های این عزیزان را می‌رنجانند. جوان‌های دهه هشتادی که مبارزه و حقی که آن‌ها بر گردن ملت دارند را نادیده می‌گیرند. آن‌ها نرفتند که حقوق بگیرند و بچه‌هایشان صاحب سهمیه شوند. معامله آن‌ها خدایی بود. عده‌ای می‌گویند منتی نیست. تمام شهدای حرم پول گرفتند جنگیدند. پول خونشان را گرفتند. اما من می‌پرسم: اگر به شما پول کلان بدهند و بگویند قدم در راهی بگذار که پایانش مرگ است می‌گذارید؟ آیا پول و حقوق کلان و سهمیه خانواده ارزش جان دادن دارد؟ ارزش بر باد رفتن جوانی و رؤیا‌های بافته در سرشان؟ ارزش یتیمی بچه‌ها و بیوه شدن زن‌های جوانشان؟

پس در خیال آن‌ها چیزی جز این افکار بوده. چیزی از جنس عشق. از جنس همان پدر‌هایی که بی‌منت رفتند و جاودانه شدند. رفتند که ما اکنون امنیت جانی و ناموسی داشته باشیم. که آنقدر هوای شهرمان امن باشد که دختر و پسرهایمان شانه‌به‌شانه برای آبادانی کشور تلاش کنند. بی‌انصافی است اگر زجر‌های مادرانه‌شان را نبینیم. بی‌انصافی است اگر روی عشقشان برچسب مادی و معامله دنیایی بزنیم. آیا بی‌پدر شدن بچه‌های تازه به دنیا آمده که قرار نیست پدرهایشان را ببیند قیمت دارد؟ تحمل زجر ۳۰ ساله مادر‌ها و همسر‌ها قیمت دارد؟ آیا کودکی بچه‌هایی که توی کوچه پس‌کوچه‌های وهم‌آلود بمباران شده گذشت خریدنی است؟ ترسی که به جانشان افتاد و اعصاب‌های جوان‌های دهه پنجاهی که داغان شد خریدنی است؟ می‌شود حال کودکی را خرید که بر بالین خونی پدرش نشسته و زودتر از سنش یتیمی را درک کرده؟ حال کودک‌هایی که یک‌شبه مرد شدند. مرد‌هایی که یک‌شبه از رنج بی‌پسری قامتشان خمید. رنج مادری که هنوز چشم به در دوخته تا گمشده‌اش برگردد. رنج مادری که از آن همه عشق فقط یک پلاک سهمش شده؟!

نه. هرچه فکر می‌کنم این‌ها خریدنی نیست. قیمت نمی‌شود روی این حس‌های آشنا گذاشت. درد که خریدنی نیست، بغض که خریدنی نیست.
کاش کمی مهربان‌تر باشیم. کاش نگاهمان را تازه‌تر کنیم و قبل از هر قضاوت عجولانه‌ای خودمان را جایشان بگذاریم. اگر خودمان جایشان بودیم سهمیه که سهل است، آیا از عالم و آدم طلبکار نمی‌شدیم که پدرمان برای ما جان داد؟
آن‌ها صبورند. مظلومند و بی‌ادعا. وقتی رفتند روحشان هم از این به قول شما تبعیض‌ها و سهمیه‌ها خبر نداشت. پس نگاهمان را مهربان‌تر کنیم و این بار اگر فرزند شهیدی را دیدیم یادمان باشد به جای حساب کردن دارایی‌ها و اموالی که دارد فکر کنیم او قرار است تا ابد محروم از نوازش پدر باشد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار