سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: محمد محمدی یکی از رزمندگان دفاع مقدس در گفتگو با ما خاطره اولین اعزامش به جبهه را در میان گذاشته است که در قالب روایت زیر پیش رو دارید.
اولین بار که میخواستم به جبهه اعزام شوم، ۱۶، ۱۷ ساله بودم. در محله ما انگار رسم بود که بچهها تا به سن ۱۷- ۱۶ سالگی میرسیدند به جبهه اعزام میشدند. به همین خاطر قبل از اینکه سنم به اعزام برسد، از جبهه و مناطق عملیاتی آن از رزمندههای با تجربهتر پرسوجو کرده بودم. اغلب میگفتند جنگ در کردستان سختتر از جنوب است. یک نفر هم از سر بریدنها و شکنجههای اسرا توسط ضد انقلاب برایم تعریف کرده بود که حسابی چشمم را ترسانده بود.
من و محمود امینی همسایهمان توی این ترس شریک بودیم. قول و قرارها را گذاشته بودیم تا هر طور شده برای بار اول به جبهه جنوب اعزام شویم. خبر نداشتیم که تصمیم با ما نیست. تقسیممان میکنند و امکان دارد به هر جایی منتقل شویم.
بعد از حدود یک ماه آموزشی گفتند تقسیم شدهاید و باید به اهواز و دوکوهه بروید. خیالم راحت شد. تا روز اعزام چند روزی فاصله داشتیم و گفتند به خانههایتان بروید و فلان روز بیایید و خودتان را معرفی کنید. موقع برگشت به خانه شاد و شنگول بودم و به حساب خودم دو تا نوشابه کانادا خریدم. یکریز از فضای معنوی جبهه برای محمود میگفتم و بالای منبر رفته بودم. یکهو وسط حرفهایم گفت: «اگر ما برای رضای خدا میرویم هر چقدر در این مسیر بیشتر سختی بکشیم ثوابش بیشتر نیست؟»
حدس زدم منظورش از این حرف چیست ولی به روی خودم نیاوردم. رفتیم خانه و دو، سه روز از محمود خبر نداشتم. روز قبل از اعزام رفتم جلوی خانهشان. مادرش تا مرا دید بغض کرد و گفت: آفرین محمد جان تو بچه خوبی هستی. موندی درست رو بخونی. مثل محمود نیستی که یکهویی پا شد رفت! با تعجب گفتم: کجا رفت؟ مادر محمود زد زیر گریه و گفت: محمود با یکی از اقوامشان که انگار سمتی هم در کردستان داشته صحبتهایش را کرده و اعزامش را به شمالغرب تغییر داده است.
جا خورده بودم. باور نمیکردم محمود با پای خودش به جایی رفته باشد که از آنجا ترس داشت. روز بعد من هم به جنوب اعزام شدم. عملیاتی در پیش نبود و سه ماه نسبتاً آرامی را پشت سر گذاشتم. وقتی به خانه برگشتم فهمیدم محمود مجروح شده است و الان در خانهشان استراحت میکند. به عیادتش رفتم و هر دو از اتفاقهایی که برایمان رخ داده بود تعریف کردیم. اما خاطرت من کجا و خاطرات او کجا. مهم نبود که او چه درگیریها و حوادثی را پشت سر گذاشته بود. مهم این بود که هر دو برای رضای خدا به جبهه رفته بودیم، اما انگار جهاد او خالصانهتر بود و جهاد من....