سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: امسال قرار بود به سن تکلیف برسد. معلمشان گفته بود مکلف شدن یعنی شما میتوانید بعضی از تصمیمهای مهم را خودتان بگیرید. یعنی رابطه شما با خدایتان مستقیم و بیواسطه میشود. برایشان از حجاب گفته بود. این مهمترین دغدغه آموزش برای بچهها بود. آنهایی که تا الان با پسر عمو و پسر دایی همبازی بودند و پسر همسایه با مادرش به خانه آنها میآمد تا بازی کنند حالا برایش نامحرم هستند. گفت بعد از این جایز نیست با آستین کوتاه و موی بدون پوشش بیرون برود. ذهنش پر از علامت سؤال بود. فکر کرد پس این همه آدم که میشناسد و همه هم ۹ سالهشان تمام شده چرا بیحجابند؟ چرا توی مهمانیها با یکدیگر دست میدهند؟ خانم همسایه چرا تمام موهای رنگشدهاش توی ماشین و کوچه و... پیداست؟ تناقضهایی که به چشم دیده بود گیجش میکرد. به خانه که آمد یکراست رفت سراغ مادر و درباره سؤالات بیشمارش با او سخن گفت.
مامان مکلف شدن یعنی چی؟ مامان! خانم گفته باید حجاب بگیریم، اما چرا تینا که کلاس ششم است با تیشرت و بیروسری باشگاه میرود؟
نمیداند پاسخش را چه بدهد. توی دلش میگوید آرام باش دخترم! دنیا پر از این تناقضهای عجیب است. پر از دانشهایی که میآموزی، اما توی واقعیت سخت نشانشان را پیدا میکنی؛ و این آشفتگی ذهنی هر روز و هر سال تکرار میشود. راستی معلمها راست میگویند یا بچهها؟ حرف دین را باور کند و آموزهای که معلمش درس میدهد یا تیپ هزار رنگ مادرش را که اصلاً شبیه حرفهای معلمش نیست و برای بردنش به مدرسه آمده؟ باید بعد از این حجاب بگیرد یا مثل مادرش باشد که هر روز توی یک آرایشگاه است تا موهایش را برای مهمانیهای حتی خانوادگیشان رنگ و هایلایت کند؟ نماز بخواند یا مثل مادرش فکر کند که همیشه ناخنهایش بلند است و لاک از روی ناخنهایش لحظهای محو نمیشود؟ مدیر به او حجاب بیاموزد یا مادری که مانتوهای تنگ و چسبان میپوشد و جلوی دخترش با مردها شوخی میکند و قهقهه میزند. کدام راه درست است وقتی برای باطلها مصداق عینی زیادی هست. توی اداره کارمندهایی را میبیند که معلوم است از سر اجبار مقنعه سر کردهاند و آن را هم تا بتوانند عقب میکشند. توی مترو و اتوبوس دخترهای جوانی را میبیند که گرمشان شده و شالشان را کامل برداشته و خودشان را باد میزنند. توی شرکتهای خصوصی که وضع بدتر است و کارمندها جز پایین رفتن مقنعهها هفت قلم آرایش هم به صورت دارند. اصلاً بسیاری از شرکتهای خصوصی ملاک انتخاب نیروی انسانیشان پوشش و آرایش بوده و برای جذب مشتری حائز اهمیت است. صبح توی مدرسه بچههای گروه تواشیح را میبیند که همه لباسهای متحدالشکلی دارند و توی استان مقام اول را کسب کردهاند، اما عصر همانها را توی مرکز خرید بیحجاب میبیند. معلمها توی مدرسه حجابشان با بیرونشان فرق دارد. هنرمندها تیپشان خاص است و یک مدل عجیب لباس میپوشند. سلبریتیها هم که خدای مد هستند و کسی جرئت ندارد بگوید بالای چشمتان ابروست. باز بقیه مجبورند در اماکن عمومی پوشش خود را حفظ کنند، اما آنها برای خودشان از هفت دولت آزاد هستند. انگار دین آنها با بقیه فرق دارد. انگار قانون را برای آنها مجزا کردهاند. انگار حق دارند توی هر جشنواره خارجی و داخلی که شرکت میکنند تیپشان را بیدغدغه انتخاب کنند. نه حراستی هست که بازخواستشان کند و نه مدیری که...
به او میگویند جامعه ما اسلامی است و موظفیم به قوانین پایبند باشیم. هر روز را با عشق به وطن و آموزههای دینی آغاز میکند، اما شب توی کانالهای ماهوارهای فارسیزبان دریایی از جلوه و رنگ میبیند. ایرانیهایی که مسلمانند، اما نشانهایش را ندارند. انگار آنجا یک جایی دور از کره زمین است. انگار دور ایران را حصار کشیدهاند تا فقط وقتی داخلش هستند حجاب را به اجبار رعایت کنند، اما همین که پایشان به فرودگاه میرسد روسریها کنار میرود و مانتوها کوتاه و کوتاهتر میشود. انگار توی اتمسفر که میروند لایههای بیرونیشان را باد میبرد. ناگهان توی پروفایل و استوریهایشان کسی را میبینی که ۱۸۰ درجه تغییر کرده و انگار او را هرگز ندیدهای. یک بار دخترم کنجکاوانه پرسید: مامان ما هم اگه خارج از کشور برویم میتوانیم بدون روسری باشیم و مثل فلانی با شلوارک رفت و آمد کنیم؟ خنده روی لبانم خشکید. پرسش سختی بود. باید مینشستم و از اول درباره ایدئولوژیهای فردی و اجتماعی میگفتم. باید برایش توضیح میدادم که یک سری از قوانین اسلامی شخصی است و فرد خودش باید راه را انتخاب کند. باید برایش توضیح میدادم که چرا ما با بقیه فرق داریم؟ چرا ما بیرون که میرویم لاک نمیزنیم؟ چرا مانتوهای آنچنانی نمیپوشیم و شالمان را به زحمت و اجبار روی مغز سرمان نمیاندازیم. میدانم ذهنش پر از علامت سؤال است و میدانم پاسخ من قانعش نمیکند. چیزهایی را که میآموزد با آنچه در اجتماع میبیند متفاوت است. مثلاً به او میآموزند که دخترهای عفیف و باحجاب ارج و قرب بیشتری دارند و برای همگان قابل احترام هستند، اما در شرایط یکسان همه حواسشان به کسی است که تیپش متفاوت و آرایشش بیشتر است. میگویند چادر حجاب برتر است، اما بسیاری از محبوبها و شخصیتهای برتر اجتماعی و فرهنگی نه تنها چادر به سر ندارند بلکه حجابشان هم رنگ و بوی دیگر دارد. اصلاً چادر برای بعضیها شده سرپوش گذاشتن روی اشتباهات. برایشان نام و نان دارد نه عفاف.
همین جاست که دلزدگی از دین و حجاب آغاز میشود. جایی که بچهها میگویند چرا حجاب فقط برای ماست؟ چرا از ما بهتران هر کاری دلشان خواست میکنند و چرا هر طور دلشان خواست میپوشند؟ آنوقت است که دیگر حجاب برایشان یک حریم امن نیست. بلکه ابزاری میشود برای اعتراض. بازیچه کسانی میشود که میخواهند با برداشتن پوشش از سرها به بهانه آزادی، پوشش درونی روح و روانشان را عریان کنند و هر آنچه خودشان میخواهند به مغزها بخورانند. چه کسی بهتر از جوانهای آرمانگرا و عاشق منشهای آزادیخواهانه میتواند طعمه آنها باشد! آنها تبلیغات رنگارنگشان را به جان میخرند و طرفداران پر و پا قرص مد را با دیده منت در آغوش میفشارند.
انتخاب گزینه درست با وجود این همه تناقض در اجتماع است که دینداری را شیرین میکند. کودکان امروز همان مادران فردا هستند که قرار است نسل پاک و عفیفی تربیت کنند. در حالی که خودشان هنوز توی تربیت و عفاف و راه درست پایشان میلنگد و آموزش غلط و ناآگاهی والدین و تناقضهای اجتماعی آنان را به بیراهه کشانده. آنها همان نسلی هستند که مادرانشان ماییم و سرنوشت یک کشور در دستان ماست. دست مادرهایی که قرار است بار سنگین تربیت را به دوش بکشند و پای همه کمکاریها بایستند و عفاف را برای دختر و پسرها شیرین کنند. وظیفه مادرهاست که بیاموزند حجاب فقط برای دخترها نیست و آنها هم برای داشتن چشمان پاک مسئولند. غیرت و مردانگی و دفاع از ناموس را ما باید یادشان بدهیم که اگر بعدها توی کوچه کسی به دختر همسایه یا خواهرشان متلک گفت ننشینند با دوستان بخندند و دختر بیچاره را دست بیندازند. یکسری از چیزها کهنهاش خوب است. مثل غیرت مثالزدنی مردهای ایرانی، از همانها که توی بعضی فیلمهای قدیمی دیده میشود و یکی همیشه مراقب دخترهای محله است. همان قهرمانهای بینشانی که سر بلند نمیکردند تا چشمشان به دختر یا زنها نیفتد. پایدار باد غیرت مردهای ایرانی.