سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: یادداشتهای شهید مهرداد خلیفه از اوضاع جبهه یکی از مستندات ارزشمند از تاریخ دفاع مقدس است. شهید خلیفه خاطرات روزمرهاش از جبهه را مینوشت و با دقت و جزئیات از کارهای روزانهاش هم یادداشت برمیداشت. شهید خلیفه دست به قلم و اهل مطالعه بود. فرزاد خلیفه برادر کوچکترش در گفتگو با «جوان» در خصوص مهرداد میگوید که هنوز زندگیاش تحت تأثیر اوست. گفتوگوی ما با برادر شهید، نکات باارزش زیادی از زندگی شهید خلیفه را بیان میکند.
شهید مهرداد خلیفه کجا متولد و دوران کودکیاش چطور سپری شد؟
مهرداد متولد ۱۳۴۰ در منطقه سلسبیل تهران بود. ما اصالتاً آذربایجانی هستیم و پدرم نظامی بود و به دلیل شغلش ساکن تهران شده بودیم. زمانی که میخواستند مراسم نامگذاری برادرم را انجام دهند صاحبخانه با دیدن کفشهای زیادی که پشت در خانهمان بود، از روی عصبانیت چراغ خانه را خاموش میکند. همان موقع بزرگی از فامیل مشغول اذان گفتن در گوش مهرداد بود. پدرم از این کار خیلی عصبانی میشود و بلوایی در میگیرد. بعدها پدرم به من گفت فردای آن روز تصمیم گرفتم حتماً خانهای بگیرم تا بچههایم دیگر در خانه مستأجری به دنیا نیایند و اینکه میدانستم داغ این بچه را میبینم. چون ما چراغ به روی بچه خاموش کردن را بد میدانیم. به همین دلیل روزی که خبر شهادت مهرداد را آوردند پدرم خیلی آرام گوشهای نشسته بود و گفت چیزی که فکر میکردم بالاخره اتفاق افتاد. مهرداد در محیطی به شدت مذهبی بزرگ نشد. یک خانواده معمولی بودیم. نکته اینجاست که آدمهای خوبی به منزلمان رفتوآمد میکردند. آدمهایی که بخشی به مهرداد و برادر دیگرم فرهاد مطالعه کردن را آموختند. پدرم بلد بود کار اقتصادی خوب انجام دهد، هر چند پس از مهرداد دیگر جانی برایش نمانده بود تا کار کند. پدرم به خاطر کارش به شهرهای مختلفی مثل قزوین، اردبیل و زنجان منتقل میشد، اما در اوج انقلاب بازنشسته شد و به کار آزاد روی آورد. ایشان تا سال ۱۳۶۵ در کارش بسیار موفق بود. آن لحظهای که در بیمارستان ارتش زنجان پدرم پیکر برادرم را دید و برگشت، من دیگر پدر را نشناختم. بعد از آن دیگر شکست. پدرم مصالح ساختمانی میفروخت و پس از آن تمام وسایلش را فروخت. پس از شهادت مهرداد، پدرم دیگر جان کار کردن نداشت. به خاطر حساسیتهای پدرم برادرهایم خواندن و نوشتن را زود یاد گرفتند.
گویا بخش اعظمی از زندگی برادرتان در شهر زنجان میگذرد؟
هر اتفاقی که برای مهرداد میافتد در زنجان است. محلهمان یک کوچه ۴۰۰ متری در زنجان بود که بعدها ۱۴ شهید داد. این ۱۴ نفر همسن و سال هم بودند و با هم بزرگ شدند. ما شانس آوردیم که در این کوچه که بعداً کوچه شهید سعید معبودی نامگذاری شد زندگی کردیم. ما در کوچهای که اهل جنگ، جبهه و شهادت بودند زندگی کردیم. از اینجا به بعد را به خاطر دارم. این ۱۴ جوان در دستههای سه، چهار نفری با هم دوست بودند و به مسجد امام حسین (ع) که نزدیک منزلمان بود میرفتند. پایگاه مقاومت در مسجد بود و این جوانان دورهم جمع میشدند. گاهی برخی آدمها میگویند شهدایی مثل مهرداد خلیفه، سعید و علیرضا معبودی، داود اجاقلو و عبدالله مولایی تحت تأثیر تبلیغات به جبهه رفته بودند. میگویم من تمام مکاتب دستساز بشر را از کتابخانه مهرداد یاد گرفتم. خودم با خیلی از نویسندگان در کتابخانه برادرم آشنا شدم. جبران خلیل جبران هنوز آنقدر مد نشده بود که من با او آشنا شدم. من با شریعتی، گورکی حتی مارکس در کتابخانه شهید مهرداد خلیفه آشنا شدم. من آنجا فهمیدم مسئله فقه در اسلام یعنی چه، بخشی از کتابهای حوزوی را آنجا شناختم، حتی در ادبیات داستانی بسیاری از نویسندگان سرشناس را در کتابخانه برادرم دیدم. من همه اینها را آنجا شناختم. کسی که ۲۱ دی ماه ۱۳۶۵ گوشه نوک مدادی در شلمچه در شمال شرقی بصره در مرحله دوم عملیات کربلای ۵ گلوله به گلویش اصابت میکند و شهید میشود، نمیتوانست تحت تأثیر تبلیغات به جبهه برود. چون اهل مطالعه بود. تبلیغات بر کسی که اهل مطالعه است خیلی اثربخش نیست. اعتقادات قلبی، برادرم را آن شب سرد زمستانی به جبهه کشاند و آن اعتقادی بود که از پالایش تمام افکاری که بخشی از آن را گفتم بیرون آمده بود. این جمله مهرداد است که میگفت اگر میخواهید مذهبی داشته باشید، شیعه بهترین است، من همه را گشتهام. خیلی از شهدای ما با آگاهی وارد جبهه شدند. لااقل من چهاردهتایشان را میشناسم.
همه آن ۱۴ نفر شهید شدند؟
کوچه ما ۱۴ شهید داشت و جالب اینجاست این ۱۴ شهید در عملیاتهای مختلف به شهادت رسیدند. سعید معبودی در عملیات چزابه در پل سابله و دشت عباس شهید شد. مهرداد ما غزلی با این مضمون برای دوستش نوشت: «به به ببین چه زیباست، صحرای دشت عباس/ بازیگرش سعید و نقشش وفای عباس.» غزلش با این مطلع برای سعید معبودی شروع میشد. شهید معبودی در سال ۱۳۶۰ به شهادت رسید.
این شهادت دوستان روی برادر شما و دیگر بچه محلها تأثیر زیادی گذاشت؟
به شدت تأثیرگذار بود. شهید سعید معبودی برادر کوچکتری به نام علیرضا داشت که در عملیات خیبر شهید شد. این خاطره را از برادرم فرهاد نقل میکنم. میگفت شب در جزیره مجنون علی تماس گرفت. او یک خط از ما جلوتر بود. گفت من دارم اسیر میشوم و اینها از من کد بیسیم فرماندهی را میخواهند. برادر تقیلو پشت خط بود و گفت کد را نده. علی خداحافظی کرد و قبل از اینکه دستش را از روی شاسی بیسیم بردارد صدای تیرخلاص را از پشت بیسیم میشنوند. این برای سال ۱۳۶۳ است. یعنی داغ دوم رفیق در عملیات خیبر در دلم برادرم مینشیند. بعد از این دیگر نمیتوانست ماندگار شود. از دست دادن دوستانش خیلی برای مهرداد سنگین تمام شده بود. جالب اینجاست وقتی پدر شهیدان معبودی از مسجد برمیگشت و راه میرفت برادرم به احترام دو شهیدش دو قدم از پدر شهید فاصله میگرفت و دو قدم عقبتر راه میرفت. من این صحنه را بارها و بارها دیدم.
این نشانه ادب و متانت برادرتان و دیگر شهداست.
ادب جزءلاینفک این ۱۴ نفر بود. شما ۲۴ ساعت مهرداد را در خانه میگذاشتید بدون اجازه مادرم دست به یخچال نمیزد. شما فکر میکنید اگر بتوانیم چنین الگوهایی را پیاده کنیم در کشورمان معتاد پیدا میشود؟ من فقط یک بار دیدم مهرداد روی حرف مادرم حرف زد، آن هم دفعه آخری بود که میخواست به جبهه برود. چون پدرم گفته بود داغ تو به دلم میماند، مادرم راضی به رفتن مهرداد نبود. حتی پدرم مهرداد را میبیند که سوار اتوبوس میشود. میگفت دیدم که داشت میرفت، ولی، چون میدانستم سرنوشت داغش را به دلم میگذارد جلویش را نگرفتم. مهرداد سوار یکی از ۸۰ دستگاه اتوبوس شد و رفت و روزی که گفتند خطشکنها برمیگردند سه اتوبوس با یک اتوبوس نیمه پر برگشت. زنجان آن زمان ۱۱۳ هزار نفر جمعیت داشت و دو گردان در لشکر ۸ نجف، سه گردان در لشکر ۳۱ عاشورا و یک گردان در لشکر ۱۷ علیبنابیطالب داشت. تیپ ۲ زرهی ارتش بومی بودند و یک گروهان ژاندارمری هم داشت. اگر شما درصد بگیرید بین ۱۱۳ هزار نفر، یعنی تقریباً تمام جوانان زنجانی در جبهه بودند. زنجان یک جوی آب هم ندارد و منطقه کوهستانی است ولی شهر غواصان دریادل بود؛ غواصانی که در کربلای ۴ و ۵ چندین گره باز کردند.
چرا برادرتان را به عنوان شهیدی هنرمند میشناسند؟
مهرداد هم مینوشت و هم شعر میگفت. اصل شعرهایش که یک دفتر حاوی ۷۰ غزل است را مرکز حفظ آثار برده است و کپیاش را خودمان نداریم. برادرم به شعر و شاعری مشهور بود. همچنین مهرداد خاطرات خود را مینوشت و کتابی به نام «سال سرنوشت» از خاطراتش منتشر شده است. این کتاب شامل خاطرات روزمره است و در همین خاطرات روزمره حرفهای مهمی زده که باید آن را تفسیر کرد. وقتی میخواهیم درباره ناگفتهها صحبت کنیم خیلی چیزها را میتوان از دل جبهه بیرون کشید. در یکی از یادداشتهایش نوشته که کف پوتینش در راهپیمایی شبانه پاره میشود. در گل گیر میکند و کف پوتین کنده میشود. او با پای زخمی یک راهپیمایی ۱۱ کیلومتری تا مقر ادوات لشکر میکند. راهپیمایی در شب با آن وضعیت خیلی کار سختی است. مهرداد جاهای مختلفی اشاره میکند اگر از جنگ برگردد کتاب «بانوایان» را مینویسد و در آن یکسری ناگفتههای رزمندگی در اسلام را با مستندات موجود شرح میدهد. آن روزها کتاب «بینوایان» را میخواند. به کرات اشاره کرده بود اگر «بانوایان» را بنویسم نکات زیادی از دوران رزمندگی مینویسم. نکته دیگر همنشینی مهرداد با رزمندگانی از طبقات مختلف اجتماعی بود. انعطاف او در مقابل طبقات اجتماعی بسیار بود و نکته آخر این است که ایشان تحلیلی در باره جنگ و وقایع آن دارد. در تحلیلش میگوید من یک نوجوان خام بودم که در جنگ پخته شدم. تحلیل من این است که دلیلی ندارد همیشه باید جنگ باشد تا جوانان و نوجوانان ما در جنگ پخته شوند. ما اگر الگوهایمان را درست به جامعه منتقل کنیم روی جوانانمان تأثیرگذار خواهد بود. از شهادت این ۱۴ نفر خیلی نگذشته و به ما خیلی نزدیک است و میتوانیم لمسش کنیم. برادرم میترسید یادداشتهایش دست دشمن بیفتد و دشمن از وضعیت معاش و سلاح ما باخبر شود. دفترش را در ساک میگذاشت و خاطرات روزمرهاش را در کاغذی یادداشت میکرد تا اگر اسیر شد بتواند آن را از بین ببرد. تا ۱۴ روز قبل از شهادتش این یادداشتها را نوشته بود و بعد از آن یادداشتهایش در کاغذی است که به دست ما نرسیده است.
در پایان اگر خاطراتی از برادرتان دارید برایمان شرح دهید.
برادر دیگرم فرهاد با وجود اینکه دو سال کوچکتر بود در تابستان ۶۴ قبل از مهرداد ازدواج کرد. پدرم اوایل میگفت من پسر بزرگتر دارم، بعد خودش لبش را گزید و گفت برویم خواستگاری. بعداًً من از او دلیل عوض شدن نظرش را پرسیدم که گفت میدانست این کوزه آب سرچشمه میشکند. این بود که گفتم بگذارید این وصلت سر بگیرد و عروسی برادرش را ببیند. کنار مهرداد ما شهید عبدالله مولایی دفن است. او پسرعموی پدرم بود و در ارتش خدمت میکرد. یک شب بحث سختی بین او و برادرم در گرفت. مهرداد خیلی آرام و موقر با او بحث کرد و هنگام رفتن کتابی به شهید مولایی داد و گفت به احترام من این کتاب را بخوان. یک ماه گذشت و شهید مولایی در حال رفتن به مأموریت بود. آمد که کتاب مهرداد را پس بدهد. به زبان آذری به پدرم گفت این کتابها را بخوانید، صد جان هم داشته باشید در این راه میگذارید و میروید و آن رفتن آخرین رفتن عبدالله مولایی بود. او در ۱۷ مهر ۱۳۶۰ به شهادت رسید. همچنین مهرداد سینما را خیلی خوب دنبال میکرد. سریال «دلیران تنگستان» را برای موسیقیاش خیلی دوست داشت. فیلم «زد» را هم به خاطر موسیقیاش میپسندید.