سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: شهید یاسر افضلی در ۲۷ اردیبهشت ماه ۱۳۷۰ در روستای گنجان استان کرمان متولد شد و در تاریخ ششم آذر سال ۹۱ به عضویت نیروی انتظامی درآمد، اما تنها یک سال و یک ماه زمان نیاز بود تا روح بیقرار یاسر در تاریخ ۱۸ دی ماه سال ۹۲ با بالهای شهادت به پرواز در آید.
او حین مأموریت در قلعه گنج کرمان هنگام درگیری با قاچاقچیان مسلح به شهادت رسید. مریم حسینخانی مادر شهید از زندگی فرزندش روایت میکند.
خادمالشهدا
یاسر متولد ۲۷ اردیبهشت ماه ۱۳۷۰ بود. پسرم در رشته الکترونیک برق قبول شده بود، اما چون وضعیت مالی خوبی نداشتیم و پدرش مریض بود، دانشگاه نرفت و ماند تا کمک حال ما باشد. خدمت سربازی را در کرمان گذراند و بعد از اتمام خدمت مقدس در نیروی انتظامی مشغول کار شد.
پسرم چند سال خادم مزار شهدا بود. بیشتر با هم برای غبارروبی گلزار شهدا میرفتیم. داییام شهید شده بود (شهید محمود میرافضلی دایی من و عموی همسرم بود.) یاسر همیشه از من میخواست خاطرهای از داییام برایش تعریف کنم. من هم برایش تعریف میکردم. بعد میگفت: «چه میشد من هم مثل دایی شما شهید شوم. اما اگر شهید شدم مبادا برایم گریه کنید.» میگفتم مادر جان! من یک ساعت طاقت دوری تو را ندارم چطور گریه و زاری نکنم؟ میگفت هر وقت میخواهی برای من گریه کنی یاد مصیبت حضرت زینب (س) و مظلومیت حسین (ع) بیفت.
مزار شهدای گنجان
گلزار شهدای گنجان پناهگاه یاسر بود. از بچگی با آن اُخت داشت. مدرسه هم که میرفت برنامه ریخته بود تا شبهای جمعه به گلزار برود. مزار شهدا را تمیز میکرد و برمیگشت. آنقدر رفت و آمد تا بالاخره شهادت نصیب خودش هم شد. قبل از شهادتش آخرینباری که به مرخصی آمد، شب پنجشنبه بود و هوا هم خیلی سرد بود. در آن یخبندان شب، راه افتاد به مزار شهدای گنجان برود. ساعت از ده و نیم گذشته بود. هرچه اصرار کردم نرود، قبول نکرد. وقتی برگشت، صورتش نورانی شده بود. من با دو دستم صورتش را گرفتم و بوسیدم. گفتم چقدر یخ کردی! گفت من سر مزار تکتک شهدای گنجان رفتم و نشستم و فاتحه خواندم. سر مزار دایی شهیدتان هم رفتم و گفتم نمیشود این دفعه شما من را به مهمانی خودتان دعوت کنید؟ ناخودآگاه گریهام گرفت.
کارگر ساده
وقتی من مریض شده بودم و دیگر توان کارکردن نداشتم، یاسر با سن کمش مسئولیت خانواده را به دوش گرفته بود. بنایی، کارگری و هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. گاهی برای گردو تکانی به باغ مردم میرفت و کار میکرد. با این وجود هیچوقت از زندگیاش ناراضی نبود. از روزگار نمینالید و شکرگزار بود. وجودش برای من نعمت بود. برای من هم پدر بود هم پسر.
وقتی به برداشت گردو میرفتیم، حواسش به تکتک گونیها بود. آنقدر نسبت به حلال و حرام حساس بود که مدام تذکر میداد مراقب باشیم تا از بار گردوی مردم حتی دانهای وارد گردوهای خودمان نشود. پسرم خیلی مقید به دوری از مال حرام و کسب رزق حلال بود حتی اگر به اندازه یک گردو باشد!
۶۰ گونی گردو
نماز و روزه یاسر قضا نمیشد. از ۱۰سالگی تمام واجباتش را انجام میداد حتی در سختترین شرایط. یک سال فصل برداشت گردو مصادف شده بود با ماه رمضان. ما هم کار کنترات گردو برداشته بودیم. باید هربار حدود ۶۰ گونی گردو را جمعآوری میکردیم و از ارتفاعات و مناطق صعبالعبور تا خانه صاحب باغ میبردیم. کار سختی بود. با زبان روزه خیلی دشوار بود. هر چه به یاسر اصرار کردم یک امروز را روزه نگیر! میروی بالای درخت گردو، وقتی معدهات خالی باشد سرت گیج میرود و زمین میخوری قبول نکرد. میگفت: «من روزه ام را میگیرم، کارم را هم میکنم. وقتی که روزهام، سرحالترم. شما ناراحت نباشید.» بعداً متوجه شدیم آن روز سحری هم نخورده است.
غسل شهادت
آذر ماه سال ۹۱ یاسر به نیروی انتظامی رفت. دوستانش میگفتند هنگام انجام مأموریت، یاسر غسل شهادت میکرد. بچهها که از علت این کارش سؤال کرده بودند گفته بود خدا کریم است، شاید شهادت نصیب ما هم شد. عاقبت پسرم در ۱۸ دی ماه سال ۹۲ حین مأموریت در قلعه گنج کرمان هنگام درگیری با قاچاقچیها به آرزویش رسید و شهید شد.