کد خبر: 975848
تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۳۹۸ - ۰۶:۰۱
پسر یواشکی دور از چشم پدرش، پول را از مامان گرفت و سبیل آقای مدیر را چرب کرد. چند روز بعد همان مدیر به دکه آمد و گفت: شنیده‌ام پدرت کارمند ارشاد است؟ پسر لبخندی روی لبش نشست. گردنش را با افتخار صاف کرد و گفت: «بله.»
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: پدرش تازه از راه رسیده بود. خسته و بی‌حوصله به مبل تکیه داد. برای پدرش یک لیوان چای آورد و کنارش نشست. از مادر خواسته بود او برای پدر ببرد و به بهانه چای از او چیزی بخواهد. بعد از اینکه درسش تمام شد و دیپلمش را گرفت، دنبال کار گشت. حقوق بابا کفاف هزینه‌های زندگی را نمی‌داد. با کلی پرس و جو تصمیم گرفت یک دکه روزنامه‌فروشی بزند. درآمدش خوب بود و هر روز تعداد زن‌هایی که به مجلات زرد جدول و آشپزی علاقه پیدا می‌کردند، بیشتر می‌شد. نمی‌توانست مجوز بگیرد، کار راحتی نبود و با شهرداری درگیر بود. از پدرش خواست کاری کند. سیستم ادارات را می‌شناخت، اما به خاطر آینده پسرش دل را به دریا زد و پا به شهرداری گذاشت. مأمور مربوطه را دید، اما او بادی به غبغب انداخت و بهانه آورد که اولویت دکه با دو نفر دیگر است. بعد هم من و منی کرد و به مرد حالی کرد برای راه افتادن کارش و انتخاب او برای مجوز دکه، باید دست توی جیب‌های مبارکش کند. مرد برآشفته شد، عطایش را به لقایش بخشید و با حرص از در بیرون رفت. ولی پسر یواشکی دور از چشم پدرش، پول را از مامان گرفت و سبیل آقای مدیر را چرب کرد. چند روز بعد همان مدیر به دکه آمد و گفت: شنیده‌ام پدرت کارمند ارشاد است؟

پسر لبخندی روی لبش نشست. گردنش را با افتخار صاف کرد و گفت: «بله.»
شب برای پدرش گفت که دختر مدیر، از سر دلخوشی کتابی نوشته و حالا می‌خواهد چاپش کند. از او خواسته بود تا مجوزش را خارج از نوبت بگیرد. البته فقط بحث نوبت نبود و باید کارشناس کتاب را مجاب می‌کرد تا از خیر ممیزی‌ها بگذرد و دختر آقای مدیر زودتر به آرزویش برسد. اما قیمت آدم‌ها فرق می‌کرد. راضی کردن مدیر برای جلو انداختن نوبت وامش بیشتر از راضی کردن مسئول دکه بود. خودش یک کارمند ساده بود، اما دایی همسرش مدیرعامل یک شرکت بزرگ تجاری بود. خندید و معمولی گفت: «دایی زنت میتونه برای برادرزاده من کاری کنه؟ خرجش هرچی باشه میدم.»

از آن روز‌ها سالیان زیادی گذشت. حالا برای خودش مدیر درست و حسابی‌ای بود. جایی که زیرمیزی‌هایش از حساب ماهانه‌اش پر‌تر بود. انگار قانون عوض شده بود. هر کسی توی صورت وضعیت‌های میلیاردی شرکتش پاکت سنگین‌تری می‌گذاشت، کارش راه می‌افتاد و پولش را زنده می‌کرد. او به گرفتن عادت کرده بود و پیمانکار به دادن. این رسم معامله بود. قانون نانوشته آدم‌ها! کسی جرئت اعتراض نداشت. تازه منتی هم سرش بود که فلانی بیشتر از من می‌گیرد. جایی بیرون از شهر دنبال جای پارک می‌گشت. عجله داشت و همه جا‌ها پر بود. با حرص نگاهی به نگهبان جوان کرد و گفت: «یه جای خوب به من بده.»

نگهبان در چشم‌هایش خیره ماند و با خنده گفت: «چشم داداش مخلصتم. فقط شیرینی ما فراموش نشه...»
و ختم کلام، حدیثی زیبا از مولای متقیان حضرت علی (ع): «وَ اللَّهِ لَدُنْیَاکُمْ هَذِهِ أَهْوَنُ فِی عَیْنِی مِنْ عِرَاقِ خِنْزِیر فِی یَدِ مَجْذُوم» - «به خدا سوگند این دنیاى شما در نظر من از استخوان خوک که در دست شخص جذامى باشد پست‌تر است.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار