کد خبر: 976619
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۸ - ۰۴:۳۰
خاطره یک رزمنده در گفتگو با «جوان»
حسین را نه از روی زخم که از روی چهره‌اش شناسایی کرده بودند. گلوله به قلبش خورده بود. چهره سالمی داشت. اما زخم روی ابرو چنان خودش را به رخم می‌کشید که تا مدت‌ها از ذهنم پاک نمی‌شد. این زخم نه روی ابروی او که روی دل من بود
علیرضا محمدی
سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: متن زیر روایتی است از دوستی دو نوجوان در دهه ۶۰ که از خاطره یکی از خوانندگان صفحه ایثار و مقاومت تهیه شده است. بنا به درخواست ایشان، از اسامی مستعار استفاده کرده‌ایم.
من و حسین دو سال فاصله سنی داشتیم. از من بزرگ‌تر بود. در یک کوچه زندگی می‌کردیم. تابستان‌ها، در دوران طاغوت، کارمان ول گشتن و مردم‌آزاری بود. بیکار و بی‌عار برای خودمان می‌گشتیم و با اینکه زمزمه‌های انقلاب شروع شده بود، ذهنمان را درگیر مسائل سیاسی نمی‌کردیم. بعد از پیروزی انقلاب مد شده بود که هر کسی جذب گروهی می‌شد. من یک مدت به سراغ برخی گروهک‌ها رفتم، اما به دلم نمی‌نشستند. حرف‌های قلنبه و سلنبه زیاد می‌زدند! بعد به واسطه یکی از بچه‌محل‌هایمان به هیئت حاج آقایی رفتیم که می‌گفتند عضو سپاه است. ایشان روحانی بود ولی لباس روحانیت به تن نمی‌کرد. در هیئت حاج آقا از امام و نهضت اسلامی شنیدیم و جذب شدیم. خانواده‌های هر دوی ما مذهبی بودند و همین هم مزید بر علت شد.

کم کم من و حسین متوجه شدیم اوضاع از چه قرار است. معنی استکبار چیست و چرا به امام خمینی ولی‌فقیه می‌گویند. به مساجد و هیئت‌های مختلفی رفتیم. از همین جلسات عضو بسیج شدیم. اوایل سال ۶۰ بود. خیلی وقت‌ها در ایست و بازرسی یا پست‌های شبانه، سر اینکه چه کسی اسلحه را به دست بگیرد دعوایمان می‌شد. عشق اسلحه بودیم. من که ژ ۳ به دست می‌گرفتم، فکر می‌کردم قوی‌ترین آدم روی زمین هستم. اما یکبار که توی ایست و بازرسی چند منافق به طرفمان تیراندازی کردند، فهمیدم شجاعت باید توی دل آدم باشد نه آن چیزی که به عنوان اسلحه در دست می‌گیرد.

یکبار با حسین سر اسلحه دعوایم شد. ژ ۳ را به اسلحه‌خانه تحویل دادیم و قرار گذاشتیم بیرون مسجد دعوا کنیم. شب هم بود و کسی نبود ما را سوا کند! حسین از من قوی‌تر بود. حسابی چلاندم. روی زمین که افتادم، دلش به حالم سوخت. می‌خواست بلندم کند که ناگهان دندان انداختم و گوشه ابرویش را گرفتم. ناخودآگاه عقب عقب رفت و یکهو از ابرویش خون فواره زد. هر دو هول کرده بودیم. برگشتیم مسجد و خادم مسجد پیشانی حسین را شست و پانسمان کرد. بعد با هم عهد کردیم که از دعوا به کسی حرفی نزنیم. ناگفته نماند وضعیت من بهتر از او نبود و همه جای بدنم از کتک‌هایی که به من زده بود، درد می‌کرد.

یک ماه با حسین قهر بودم تا اینکه خودش آمد و منت‌کشی کرد. آدم مغروری بود، اما آن روز حدیثی گفت به این مضمون که قهر بین دو مؤمن نباید بیشتر از سه روز طول بکشد چه برسد به ما که یک ماه با هم قهریم. بعد از آن روز دیگر حسین را ندیدم. انگار آب شده و رفته بود توی زمین. خانواده‌اش هم شهرستان بودند. در مسجد کسی از او خبر نداشت. عاقبت یکی از دوستان مشترکمان را دیدم که گفت حسین به جبهه رفته است. مقصد حسین گیلانغرب بود. این را از اولین نامه‌اش متوجه شدم. بعد دیگر خبری نشد تا اینکه شنیدم به شهادت رسیده است. خبر را از روی اعلامیه‌اش خواندم. عکس اعلامیه را برای اعزام انداخته بود. گوشه ابرویش در تصویر، جای بریدگی دیده می‌شد. همان گازی که شب دعوا از ابرویش گرفتم. همان شب موقعی که خادم مسجد داشت صورت خونین حسین را می‌شست، رو به من کرد و گفت: حیف که بچه‌ای وگرنه لهت می‌کردم. حسین ناگهان خندید و گفت: درسته رو صورتم خط انداختی، اما بعد که شهید شدم از روی همین زخم شناسایی‌ام می‌کنند.

حسین را نه از روی زخم که از روی چهره‌اش شناسایی کرده بودند. گلوله به قلبش خورده بود. چهره سالمی داشت. اما زخم روی ابرو چنان خودش را به رخم می‌کشید که تا مدت‌ها از ذهنم پاک نمی‌شد. این زخم نه روی ابروی او که روی دل من بود. بعد‌ها که سنم قد داد، من هم جبهه رفتم. هر بار که اعزام می‌گرفتم، حسین به خوابم می‌آمد. حالا سال‌هاست که دیگر به خوابم نمی‌آید. لابد به این خاطر که سال‌هاست حال و هوای ناب آن روز‌ها را فراموش کرده‌ام.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار