کد خبر: 986942
تاریخ انتشار: ۲۸ دی ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۵
یادمانی از سیره شهید «مجتبی نواب صفوی» به قلم «مهدی طالقانی»
روز‌هایی که بر ما می‌گذرد، تداعی گر شصت و چهارمین سالروز شهادت رهبر فدائیان اسلام و یاران اوست. هم از این روی نشان آن پیشکسوت مبارزات ضد استعماری را، در خاطرات سید مهدی طالقانی فرزند زنده یاد آیت الله سید محمود طالقانی جسته ایم. امید آنکه تاریخ پژوهان معاصر و عمئم علاقمندان را مفید و مقبول آید.
سید مهدی طالقانی
سرویس تاریخ جوان آنلاین: پس از ترور نافرجام حسین علاء، حکومت پهلوی تمامی توش و توان خود را برای امحای فدائیان اسلام و رهایی از مقابله و رویارویی با آنان، به کار گرفت و عمال رژیم، برای دستگیری شهید نواب صفوی و یارانش بسیج شدند، به طوری که آن‌ها به ناچار به زنگی مخفی روی آوردند. در آن ایام، حتی آشنایان فدائیان، از ترس جو پلیسی حاکم، جرئت نداشتند به آن‌ها پناه بدهند. اما آقا (مرحوم آیةالله طالقانی) با روی گشاده از آنان استقبال کردند و با آن که خود ایشان و منزل ما تحت نظر بودند، آن‌ها را به خانه ما آوردند.

در آن روز‌ها من سن چندانی نداشتم و به همین دلیل جزئیات را به خاطر ندارم، اما بعضی از وقایع را به خاطر سپرده و یا از زبان والده شنیدهام و همان‌ها را نقل میکنم. مرحوم آقا از این که قرار بود شهید نواب و دوستانش به منزل ما بیایند، بسیار خوشحال بودند و حتی هنگامی که خبر دار شدند که آن‌ها دارند به خانة ما میآیند. مسافتی را از منزل ما که در آن ایام در خیابان امیریه (قلعه وزیر) بود، به استقبال آن‌ها رفتند. منزل قدیمی ما دو طبقه بود. در اتاق‌های طبقة پایین، خانواده ما زندگی میکردند و در طبقه بالا، کتابخانه آقا و اتاق پذیرایی از مهمان‌ها قرار داشتند. مرحوم نواب و دوستانش در طبقه بالا سکونت کردند.

از همان روز اول، آقا مکرر به ما سفارش میکردند که بیرون از منزل به کسی نگوئیم که این افراد در خانه ما میهمان هستند و یک وقت پیش دوستانمان، اسمی از آقای نواب نبریم. اولین باری که مرحوم نواب را دیدم، چهرهمهربان و بسیار مصمم ایشان، بسیار برایم جالب بود. من که در عالم بیآلایش کودکانهام سیر میکردم، در همان دو سه روز اول با او انس گرفتم.

از خاطرات شیرین من در آن ایام این است که او هر روز صبح با صمیمیت خاصی، یک آیه یا یک حدیث را با ترجمه فارسی آن به من یاد میداد و روز بعد، همان را از من میپرسید و اگر درست جواب میدادم، پنج ریال به من جایزه میداد. من هر شب مینشستم و نکاتی را که مرحوم نواب، آن روز صبح به من درس داده بود، با علاقه حفظ میکردم و بعد، با اشتیاق منتظر صبح میماندم تا درسم را پس بدهم و پنج ریالی را از او بگیرم و برای خودم چیزی بخرم.
از جمله خاطرات من از دوران اقامت آن‌ها در منزل ما این است که بر حسب سنت حسنة خودشان، هر جا که بودند، صبح‌ها با صدای بلند اذان میدادند. روز اولی هم که به خانه ما آمدند، هنگام سحر بود که مرحوم نواب روی بام خانه رفت و اذان داد. آقا، سراسیمه به حیاط آمدند و فوراً برای او پیغام فرستادند که در شرایطی که همه مملکت به دنبال شما میگردند، اذان گفتن علنی به مصلحت نیست و بهتر است احتیاطاً مدتی اذان گفتن را تعطیل کنید. دقت و هوشیاری مرحوم آقا در طول مدت اقامت شهید نواب و یارانش در منزل ما، در مخفی ماندن محل اقامت آن‌ها نقش بسیار مهمی داشت. گاهی اوقات که بعضی از دوستان آقا، از جمله افرادی که در شهربانی مشغول به کار بودند، به خانة ما میآمدند، به محض این که دچار شک و تردید میشدند، آقا به سرعت دست به سرشان میکردند و اجازة تفحص و کنجکاوی بیشتر را به آن‌ها نمیدادند.

مدتی که گذشت مرحوم نواب و دوستانشان تصمیم گرفتند که از منزل ما بروند و محل اختفای خود را تغییر دهند. آن‌ها ابتدا غسل شهادت کردند، سپس آقا از مرحوم نواب خواستند که کمی تغییر قیافه بدهد. مرحوم نواب به شکل خاصی عمامه میبست. آن شب، آقا خودشان عمامه نواب را بستند که تا حدی در تغییر قیافة او مؤثر بود. آقا از شهید نواب خواستند که موقتاً عمامة سفید بگذارد، اما او نپذیرفت و گفت، «سیادت خود را فدای ترس از دستگیری نمیکنم» بعد آقا یک عینک دودی هم دادند به او تا بزند. آنچه که از اخلاق و رفتار نواب به یادم هست، شجاعت بینظیر او و نترسیدن از دستگیری و شهادت بود. به همین دلیل، چندان احتیاط‌های ایمنی را رعایت نمیکرد. آن شب، آخرین باری بود که او را دیدم. با آقا خداحافظی گرمی کرد و ظاهراً به منزل آقایی به نام حمید ذوالقدر رفت و در همان جا هم دستگیر شد.
پس از رفتن آنها، بلافاصله از فرمانداری نظامی آمدند و در خانه ما را شکستند و همه خانه را زیر و رو کردند. بعضی از آن‌ها از دیوار خانه بالا آمدند. نیمه شب بود که همه از خواب بیدار شدیم و دیدیم آن‌ها اسلحههایشان را به طرف اتاق‌ها نشانه گرفتهاند. تفتیش آن‌ها در انتهای کار، حالت مضحکی به خود گرفت، به طوری که خواهر و برادرهایم به آن‌ها توصیه میکردند که داخل کشو‌ها و کمد‌ها را هم بگردند، شاید مرحوم نواب را در آنجا پیدا کنند! مرحوم نواب هنگامی که میخواست از خانه ما برود، لبادهاش را شسته شده بود و نتوانست آن را ببرد و به جای آن با لبادة آقا رفت و با همان هم اعدام شد. آقا تا مدت‌ها پس از شهادت مرحوم نواب، لباده او را میپوشیدند و بیرون میرفتند.

تا اینجای ماجرا را خودم شاهد بودم. اما آقا یک بار دیگر هم آنان را در طالقان مخفی کرده بود. پس از اعدام شهید حسین امامی، فدائیان اسلام سخت تحت پیگرد دستگاه حاکمه قرار گرفتند. در آن زمان هم به پیشنهاد آقا، آن‌ها به طالقان میروند و شهید نواب با نام «آقا نجفی» در آنجا میماند. مرحوم آقا برای جلوگیری از حساسیت اطرافیان، شهید نواب و یارانش را به دهات مجاور بردند. آن‌ها در آنجا شروع به انجام کار‌های عمرانی و آبادانی کردند، دستشویی و حمام ساختند، رودخانة ده را لایروبی کردند، نماز جماعت و سخنرانی برای مردم ترتیب دادند و در ده شور و شوقی ایجاد کردند. در نزدیکی ده جائی به نام بادامستان بود که امامزاد‌های داشت و مردم اطراف، در روز‌های جمعه در آنجا جمع میشدند. در آنجا مردم به یکدیگر میگفتند که یک «آقا نجفی»‌ای آمده که شور و نشاطی برپا کرده است. مرحوم نواب و فدائیان اسلام، حدود سه ماهی در آن ده ماندند و منشأ اثرات بیشماری شدند و وقتی به ناچار، آنجا را ترک کردند، خاطرة بسیار خوش و همراه با حسرتی را در دل مردم به جا گذاشتند.

از صمیمیت مرحوم نواب و مرحوم آقا، این خاطره را نیز به یاد دارم که مرحوم نواب قصد داشت برای شرکت در مؤتمره اسلامی به مصر برود و به مرحوم آقا میگوید: «پسر عمو! من عبای خود را به خشکشویی دادهام و حاضر نشده است. شما عبایت را به من بده و فردا برو عبای مرا بگیر و بپوش!»

یک بار هم بر سر صلاحیت علمی مرحوم نواب سر و صدای زیادی بلند شده بود و مخالفانش علیه او جوسازی میکردند. مرحوم آقا همراه با مرحوم فاضل توسی، نامه بلند بالایی در تأیید مراتب علمی او نوشتند که تأثیر فراوان داشت.
مرحوم نواب برای خود هیچ چیز نمیخواست و حتی وسایل ضروری زندگیش را به فقرای دولاب میبخشید. هنوز پیرمرد‌های ورکش طالقان، از او خاطرات شیرینی را به یاد دارند و اصولاً مردم ورکش، او را امامزاد‌های میدانند که چند روزی را با آن‌ها بوده است. مرحوم نواب طرفدار فقرزدایی و از بین رفتن سلطه اقتصادی بیگانگان بود. او از مال دنیا هیچ نداشت و در اسناد ساواک آمده است که دارائی‌های او بیش از نیم صفحه کاغذ نمیشد. آرمان او، آرمان تمام رهبران انقلاب، یعنی عزتطلبی و مخالفت با استعمار بود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار