سرویس تاریخ جوان آنلاین : پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بود که به علت فوت پدرم، آیت الله سید مرتضی خسروشاهی، برای ادامه تحصیل به قم آمدم. هنوز دروس سطح را به اصطلاح حوزوی، شروع نکرده بودم. حدودپانزده سال داشتم و با اندیشههای سیاسی روز آشنا بودم. استقرار در قم، مرا که از راه دور، هوادار اندیشههای «فدائیان اسلام» بودم با بسیاری از مسائل، آشناتر ساخت، به ویژه که در تبریز، محیط خانه، خانواده و جامعه، به مسائل سیاسی، روی خوش نشان نمیدادند. قم هم البته دست کمی از تبریز نداشت و حتی خواندن روزنامه، با تمسخر و استهزا و گاهی نصیحت مشفقانه بعضی از دوستان وآشنایان بعدها انقلابی! همراه بود.
***
آشنایی با «شهید نواب صفوی»، مانع از آشنائی با آیت الله کاشانی که دیگر خانه نشین شده بود، نگردید. آیتالله طالقاتی را هم از همان اوان میشناختم و اتحادیه مسلمین ایران به رهبری آیت الله حاج سراج انصاری را و انجمن تبلیغات اسلامی را به مدیریت مرحوم عطاءالله شهاب پور و انجمن اسلامی مهندسین را به ارشاد آقای مهندس بازرگان و... در اینجا فقط چند خاطره از چند دیدار با آیت الله کاشانی را به طوراختصار میآورم. خاطرات دیگر در باره شخصیتها و گروههای مذهبی یا سیاسی، میماند برای بعد!
شاید نخستین بار بود که با جناب علی حجتی کرمانی، در پامنار به دیدار آیت الله کاشانی رفتم. آقای حجتی مرا معرفی کرد و طبعا با ذکر نام پدرم، چون «بچه طلبه»ای را که هنوز فارسی رابا لهجه غلیظ ترکی و به زحمت! صحبت میکند، چگونه میتوان معرفی کرد؟ ایشان مثلا میگفت، «آقا! معالم میخواند.» و یا «تازه به قم آمده است.» و یا «فارسی هم بلد نیست، چون آنچه که درکتاب و مدرسه خوانده است، مثلا آش سردشد و سار از درخت پرید، در هیچ مکالمه روزانهای، به درد هیچ کس نمیخورد.» پس باید از نو فارسی یاد میگرفتم. (اگر چه «ترکها» هم در قم، عده کمی نبودند!)
به هر حال آیت الله کاشانی، نام پدرم را که شنید، گفت، «خدا رحمتش کند، مرد ملا و با تقوائی بود، اما مجتهد عصرما نبود. با انتخابات مخالف بود. ما را هم در کارها تایید نکرد. از تبریز علمای درجه یک، کمتر در مسائل وارد شدند و یکی از دلایل شکست نهضت هم عدم همکاری علمای بلاد بود.» گفتم، «آقا! من از تبریز به شما ارادت داشتم و با پدرم هم صحبت میکردم، ولی ایشان میگفتند، «بزرگتر که شدی، میفهمی.» و من هر چه بزرگتر شدم، بیشتر فهمیدم که چه باید کرد. سکوت و کناره گیری ما (!) کارهارا اصلاح نمیکند که هیچ، بلکه میدان را برای دشمنان بازمیگذارد و...» آیت الله کاشانی خندید و گفت، «حرفهای خوبی میزنی، اما این حرفها به درد تبریز و قم نمیخورد! بی سوات! از حالا کلهات بوی قورمه سبزی میدهد. کار دست خودت میدهی، آخرش هم مثل من و مانند جدمان، خانهنشین میشوی و متهم به اینکه جاسوس بود و نماز نمیخواند و پول گرفته..» گفتم، «آقا! تاریخ قضاوت خود را درباره شما هم خواهد کرد.» آیت الله گفت، «نه بی سوات! آدم زنده را، به دست دوستان نادان زنده به گور کنند و نگذارند نفس بکشد و حرف بزند که تاریخ بعدها قضاوت خواهد کرد؟ تازه تاریخ را چه کسی خواهد نوشت؟ ما یا آنها؟ ماها که به این فکرها نیستیم. آنها هم همینها را خواهند نوشت: جعلیاتی بیشتر، بالاخص که خود آدم دیگر زنده نیست که لااقل دفاعی بکند، گر چه حالا هم میدان دفاع باز نیست. یک کلمه حرف حقی که زدم، شدم «سید کاشی»! در دوره مصدق السلطنه هم که دیدید روزنامههای این آقایان چه چیزهایی بر من بستند.»
بقیه صحبتها را علی آقا حجتی ادامه داد. آمدیم بیرون و رفتیم منزل یکی از دوستان، با یک دنیا تاثر و تاسف که دشمن، این مرد بزرگ را چگونه خرد کرده است و ما هم زندهایم و مسلمان هم؟!
***
البته افکار فدائیان اسلام، مانع از تجدید دیدار با آیت الله کاشانی نشد. در دیدار بعدی، نزدیکهای ظهر بود که از قم رسیدم و یکسر رفتم به پامنار. نزدیک شمس العماره هم بود، محل ماشینهای قراضه قم! آیت الله به مسجد میرفت. همراهشان به مسجد رفتم. در طول راه، کسی به «آقا» سلام نمیکرد. اهل محل، عینهو مردم کوفه! هم انها که علی را و حسین را تنها گذاشتند؟ گویا:واقعا تاریخ تکرار میشود!
در مسجد، کل نمازگزاران، با من که نمازم قصر بود، پنج نفر بودیم با خود آقا شش نفر! بعد از نماز خواستم بروم، البته سر ظهر جائی را هم نداشتم. آیت الله کاشانی گفتند، «بی سوات! ظهر برویم منزل، آبگوشتی بار است.» به منزل آقا رفتیم. ناهار را خوردیم. آقا رفت استراحت و من ماندم و یک دنیا غم و اندوه که این خانه، چند سال پیش چگونه بود و اکنون چگونه است! پس حق است که وقتی علی را در محراب شهید کردند، مردم میپرسیدند که، «مگر علی هم نماز میخوانده است؟» تبلیغات معاویه کار خود را کرده بود و اکنون نیز تبلیغات نظام ملی! و سپس رژیم کودتا! و سید کاشی و باقی ماجراها!
خوابم نبرد. آقا آمدند. چائی هم آوردند، نشستیم به صحبت. گفتم، «آقا! شما چرا این قدر توصیه میکردید؟» فرمود، «بی سوات! مردم که دسترسی به بارگاه آقایان ندارند، به منزل ما میآیند. ما هم که نمیتوانیم نام خود را نائب ائمه بگذاریم و مردم را بی جواب رد کنیم. من توصیه مینوشتم که کار این فرد اصلاح شود. حالا به وزیر یا رئیس اداره یا هر کسی. اگر اصلاح میشد که خوب مومنی کارش اصلاح شده بود و اگر پاسخ منفی بود، این فرد نمیگفت که آقا ما را رد کرد و میفهمید که من مسئول نیستم. حالا این توصیهها دخالت در امور دولت است؟ تازه اگر من برای اصلاح امور دخالت در امور دولت نکنم، پس کی بکند؟» گفتم، «آقا! با حضرت نواب صفوی چرا وضع این طوری شد؟ او که شما را پدر خود میدانست. چرا برگشت؟» آیت الله آهی کشید و گفت، «آری! او فرزند من بود، اما تندرو! میخواست یکشبه، حکومت اسلامی ایجاد شود. من اعتقادم آن بود که مسئله را باید از ریشه اصلاح کرد. بی حجابی یا فساد و رشوه خواری و مشروبخواری معلول نفوذ انگلیسهای سگ بود. باید سگها را طرد میکردیم تا عوارض آنها را هم میتوانستیم از بین ببریم. مشکل نخستین ما نفت بود، ولی آقایان میگفتند اول حجاب، اول جمع کردن دکان مشروبخواریها. خوب من هم موافق بودم. قانونش هم در دوره ریاست من در مجلس تصویب شد، اما دولت، شش ماه برای اجرای آن مهلت خواست. بعد بعضیها گفتند که آقا شش ماه مشروبخواری را حلال کرده است! خوب، اینها درد است بی سوات! یا میگفتند مدارس فاسد است و شما اقدام نمیکنید و یا برادران ما را دولت زندانی کرده و شما آنها را آزاد نمیسازید. آخر توجه نداشتند که من قوه مجریه نیستم. تذکر هم میدادم، عمل نمیکردند. (در این زمینه مراجعه کنید به خاطرات آقای دکتر سنجابی...)
***
یک روز با طلبه جوانی که در آن دوران سمپات فدائیان بودو بعد شد واعظ شهیر! به منزل آقا رفتیم باز تنها بود. خادمی پیر، چائی آورد. تلفن آقا قطع شده بود. پرسیدم، «چرا؟» قبض تلفن را نشان داد و گفت، «خوب پول نداشتم، تلفن را قطع کردند. (در مجله حوزه، ویژه نامه آیت الله بروجردی، از قول اصحاب ایشان نقل شده که سرانجام بدهی آیت الله کاشانی را مرحوم آیت الله بروجردی پرداختند.) بعد که تاثر شدید من و همراهم را دیدند فرمودند، «بی سوات! ناراحت نشوید. اینکه شنیدهاید من پول گرفته ام، این یک دلیلش که دروغ است و تازه من به پول احتیاج نداشتم که از انگلیسیهای سگ بگیرم. اینها پول گرفتند که مرا متهم کنند و ارباب، امروز نفت ما را غارت میکند و میبرد، خیلی بدتر از دوران قبل از ملی شدن.» بعد آقا شوخی کرد و گفت، «خوب در عوض! من شبها با طی الارض میروم به لندن و کاخ ملکه انگلیس! او هم که شوهر ندارد. صیغه اش میکنم و صبح بر میگردم! خوب میدانید که صیغه اهل کتاب منعی ندارد.» به ظاهر خندیدیم!
***
در جریان مشکوکی، مرحوم سید مصطفی کاشانی، پسر ارشد آیت الله که در واقع، کارهای پدر را انجام میداد و عصای دست او بود، کشته شد. روزنامهها نوشتند در بستر خواب او، «موی زن» پیدا شده است. خوب عوام! هم پذیرفتند، ولی حقیقت این نبود. خواستند او را که مصونیت سیاسی داشت، از صحنه دور کنند تا بتوانند «پدر» را بازداشت کنند و به دست قصابی به نام «تیمسار آزموده» بسپارند و چنین نیز کردند.
در فوت او از قم نامهای به عنوان تسلیت به آیت الله نوشتم با امضای «تبریزی» که آن ایام امضا میکردم. پاسخ آیت الله بعد از مدتی رسید واین، به تاریخ ۵ آذر ۱۳۳۴ بود که من حدود ۱۸ سال داشتم (البته این نامه تا کنون در جائی چاپ نشده است). علاوه بر متن نامه، روی پاکت نامه هم عینا آورده میشود:
۵ آذر ۱۳۳۴
هو
عرض میشود خط مشعر به ابراز همدردی و تسلیت واصل و باعث امتنان گردید. با اینکه مصیبت، بزرگ و ناگوار است، چاره جز صبر نیست. رضا بقضائه و تسلیما لامره
و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
سید ابوالقاسم کاشانی
در یکی از دیدارهای آخر، از آیت الله کاشانی خواستم که عکسی را امضاو به من هدیه کنند. فرمود، «عکس چه کار میکند؟» گفتم، «آقا! شاید روزی خدا توفیق داد تاریخ نهضت را نوشتم. عکس امضا شده شما میتواند سندی باشد بر اینکه «ما» از اول حوادث را به طور عینی پیگیری میکردیم و همه اش شنیدهها و نوشتهها نیست!» آیت الله کاشانی خندید و گفت، «بی سوات! فارسی که خوب یاد گرفتهای، ولی از تاریخ نویسی چه فایده؟ آدم زنده را زنده به گور میکنند و بعد در تاریخ از او تجلیل به عمل میآورند؟» گفتم، «آقا! مقصود انجام وظیفه است. خوب اگر ما هم سکوت کنیم، قضیه همان طور میشود که خودتان در یکی از ملاقاتها فرمودید. تاریخ را همین عمله ظلمه مینویسند.» آیتالله خندید و گفت، «پسر حاج سید مرتضی آقا! آن هم سید و... خوب حرف میزند. خدا عاقبتش را به خیر کند.» و بعد عکسی را از لای کتابی در آورد و فرمود، «من این عکس را دارم! خوب است؟» گفتم، «بسیار خوب است.» پس قلم به دست گرفت و در ذیل عکس نوشت:
«یهدی الی السید السند المجاهد بقلمه و لسانه الفاضل البار ع السید هادی الخسروشاهی دام بقائه وزید تقاه
یوم الاثنین ۱۴ شوال ۸۰ ه.»
سید ابوالقاسم کاشانی
البته نخست تاریخ نگذاشته بودند، من مجددا خواستم تاریخ هم بگذارندکه مرقوم داشتند.
***
دیدارها تکرار شدند. سید بزرگوار، سخت آزرده خاطر بود. ملیگراها ستم بسیار در حق او روا داشتند. پسر پهلوی هم پس از استقرار سلطه، بدتر از آنها کرد. در دوران بیماری، برای تکمیل سناریوئی که خود تهیه دیده بودند، علی امینی، (عامل خائن قرارداد نفت که خود در اواخر سال ۵۷ در مصاحبهای گفت که آیتالله او را از امضای قرارداد تلفنی منع کرده بود) و سپس خود شاه مزدور به عنوان عیادت! در بیمارستان به دیدار ایشان رفتند، البته آقای دکتر سنجابی در خاطرات خود (چاپ لندن) به نقل از نصرتالله امینی مینویسد که آیتالله وقتی شاه را دید، پشت خود را به او نمود و اعتنائی به وی نکرد: «.. موقعی که کاشانی مریض و در حال احتضار بود، قائممقام رفیع واسطه میشود که شاه دیداری از کاشانی بکند. در بیمارستان، همان رفیع یا کس دیگری که همراه او بوده، به کاشانی ندا میزند که اعلیحضرت هستند. به دیدن شما آمدهاند، ولی کاشانی پشتش را به شاه و رو به دیوار میکند. شاه هم یکی دو بار صدایش میزند. ناقل آن برای من آقای نصرتالله امینی بود.» (امیدها و ناامیدیها، چاپ لندن، ص ۱۵۳).
در این دوران، یک بار دیگر، وقتی آیتالله را تازه از بیمارستان به خانه آورده بودند، در منزل دامادش به دیدار وی شتافتم. فرزندش، مرحوم دکتر باقر کاشانی، آنجا بود. دکتر محمود شروین هم بود و یکی دو نفر دیگر. تخت آقا را در حیاط گذاشته بودند. آقا دراز کشیده بودند. سئوالی درباره نقش آیتالله در انقلاب عراق مطرح کردم. وقتی پاسخ دادند، گفتم، «آقا! چون من تاریخ انقلاب عراق و نقش علما را در انقلاب مینویسم، اجازه بفرمائیداین سئوالاتم مکتوب باشند.» فرمودند، «مانعی ندارد، ولی من حال نوشتن ندارم.» دکتر شروین گفت، «آقا! من پاسخها را مینویسم، شما فقط امضا کنید.» فرمود، «عیب ندارد.»
دو سئوال از آقا کردم. پاسخها راایشان گفت و دکتر شروین نوشت. دیدم که واقعا حال حرف زدن ندارند. ضعف شدیدی بر ایشان مستولی بود. سخن را کوتاه کردم. آخر سر با کمک دکتر باقر کاشانی، آقا امضائی نمود که متن این پرسش در بخش گفتگوها، عینا آورده میشود و تا کنون هم در جائی چاپ نشده است. امید دارم که سندشناسان! نگویند که اشکال دارد! چون اولا راجع به دکتر مصدق نیست تا اشکال پیدا کند! ثانیا اصل آن هنوز در اختیار من هست.
***
مقام منیع حضرت آیتالله آقای کاشانی دام ظلهالعالی
محترما معروض میدارد:
۱. نظر به اینکه حقیر تاریخ عراق را مینویسم و قسمتی از تاریخ عراق مربوط به انقلاب ملی است، انتظار میرود که نقش علمای شیعه و بالخصوص نقش خود حضرت مستطاب عالی را بیان فرمائید.
ج. در آزادی عراق، مرحوم میرزای بزرگ، قدس سره، نقش رهبر عالی را داشته و علنا علمای شیعه را که نهضت عراق را رهبری مینمودند، تائید میکرد. در آن روزگار، سن من در حدود ۴۳ سال بود. نقش من در این نهضت، بدوا از تشویق عشایر عرب به وسیله پیکهای مورد اعتماد (طروی) و نامههای سری انجام میگرفت. نامههای ارسالی با مهری به نام (الجمعیت الاسلامیه العراقیه) ممهور و به پیکها داده میشد تا سران عشایر عرب را به وجود یک هسته مرکزی آگاه سازد و گرچه این هسته، سازمان و تشکیلات عظیم نداشت، ولی طرز اجرای فکر به طوری جدی و سریع انجام میگرفت که عشایر عرب را مطمئن به موفقیت خود میساخت.
مرحوم میرزای بزرگ، اعلیالله مقامه الشریف، که در بدو امر، شخصا به تشجیع و ترغیب قبایل و عشائر به وسیله نامهها اقدام مینمودند و مرحوم حاج شیخ مهدی خالصی در محضر ایشان سمت رابط را داشت، بنابر پیشنهاد من، دیگر شخصا از این اقدام خودداری و ارسال نامه و پیک را به عهده اینجانب و بعضی دیگر قرار داد، زیرا معتقد بودم که، چون میرزا قطب و راس روحانیت بودند، باید از تظاهر در این نهضت خودداری نمایند تا اگر شکستی نصیب شد، برای ایشان اهانتی نباشد و عالم تشیع دچار نگرانی نگردد و هر گاه پیروزی به دست آمد، بدیهی است که در تاریخ نهضت، ایشان در راس مجاهدین قرار میگرفت و این بدین ترتیب توفیق حاصل شد که قوای کلی عشایر به حمایت این نهضت برخاستند و توانست نهضت را مورد توجه وثمربخش نشان دهد.
۲. نتیجهای که از این انقلاب عاید عراق و مسلمان آن سامان شد، چه بود و این انقلاب در کسب استقلال عراق چه نقشی داشت؟
ج. در نتیجه تجمع و وحدت فکر قبایل عراق، کمکم نفوذ انگلستان در ادارات و تشکیلات، جای خود را به مردم اصیل عراق داد و ناچار کرد که سیاست انگلستان به عقائد و خواستههای نهضت توجه کند و بالاخره منجر گردید که ملک فیصلاول را به عنوان پادشاه مستقل عراق بشناسند.
دکتر شروین
سیدابوالقاسم کاشانی (محل مهر)
***
این سئوال و جواب به تاریخ جمعه ۱۸ ربیعالثانی ۱۳۸۱ ه. ق و در منزل داماد حضرت آیتالله کاشانی نوشته شد. آیتالله کاشانی با ۸۴ سال سن، ضعف شدیدی داشت و بقیه کسالت هنوز باقی بود. جوابها را آقای دکتر شروین نوشت و سپس ایشان با کمک آقای دکتر سید باقر کاشانی (فرزند ایشان)، امضای فوق را با زحمت تمام زیر این نامه نوشتند و سپس مهر زدند.
سید هادی خسروشاهی