سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: ابراهیمعلی که علاقه فراوانی به کار و تلاش در مکتب اسلام و انقلاب داشت با پیروزی انقلاب اسلامی و با توجه به حال و هوای معنوی و انقلابی که در بین جوانان و نوجوانان موج میزد، در سال ۱۳۵۹ به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در همدان درآمد. چون دورههای خوبی مثل دوره چتربازی را گذرانده بود خیلی زود در گزینش سپاه همدان قبول شد و کارش را شروع کرد.
در آخرین روز شهریور سال ۵۹ از طریق بمباران پادگان شهید نوژه توسط دشمن بعثی متوجه شروع جنگ شد و تصمیم خودش را جهت رفتن به جبهه گرفت. دو روز پس از شروع دفاع مقدس به خانوادهاش گفت قصد عزیمت به جبهه را دارد و میخواهد به سرپل ذهاب برود. آن زمان همسرش فرزندش را هفت ماهه باردار بود، با این حال ایشان دفاع از کشور را در اولویت کارهایش قرار داده بود.
بعد از دو ماه که به مرخصی میآید، تازه دو روز بود که پسرش به دنیا آمده بود. نام پسرش را زهیر میگذارد. میخواست فرزندش مثل زهیر در زمان امام حسین (ع) باشد و از امامش دفاع کند. خیلی در خانه نماند و پس از مدت کوتاهی دوباره به منطقه رفت. از سپاه همدان به تهران انتقالی گرفته بود. به صورت داوطلبانه، در جبهههای کردستان حضور یافت و در محور مریوان درگیر مبارزه با گروهکهای ضد نظام و منافقین شد. آن زمان فرمانده دسته بود و در اولین مجروحیت از ناحیه قوزک پا تیر خورد و یک ماه بستری شد.
او در عملیات «فتح المبین» به عنوان فرمانده گروهان وارد عملیات میشود و در هر سه مرحله عملیات شرکت میکند. حین عملیات در تنگه رقابیه در تاریخ ۴ /۱ /۶۰ از ناحیه کتف چپ مجروح میشود. هنگام مجروحیت میخواهد جلوی نیروهایش زمین نیفتد تا آنها روحیهشان را نبازند، ولی در ادامه عملیات نیروهایش متوجه مجروحیتش میشوند و شهید وهب شهید معصومی را به عقب میآورد.
هنگام انجام عملیات فتحالمبین فرزند دومش به دنیا میآید و نامش را یاسر میگذارد. در عملیات آزادسازی خرمشهر ابراهیمعلی در بیمارستان بستری بود و نتوانست در عملیات شرکت کند، اما خودش را به عملیات رمضان رساند و یک بار دیگر مجروح شد. وقتی او را به بیمارستان میرسانند، روی تخت بیمارستان در حالت بیهوشی سینهزنی میکرد و ذکر «یا مهدی ادرکنی» میگفت.
در عملیات والفجر مقدماتی فرزند سومش به نام زینب به دنیا میآید. در این روزها بهقدری مشغول جبهه میشود که حتی فرصت گرفتن عکس با فرزند نوزادش را پیدا نمیکند. وقتی برای آخرین بار وسایلش را برای رفتن به جبهه جمع میکرد، فرزند بزرگش زهیر نزدیک میشود. ایشان پسرش را نوازش میکند و میگوید: الان من در جبهه حضور دارم، هر وقت تو بزرگ شدی من تو را به جبهه میبرم.
آخرین بار برای عملیات والفجر ۴ در پاییز ۶۲ به جبهه میرود. پایین تپه کلهقندی ترکشی به پیشانی و گیجگاهش میخورد. ابراهیمعلی عقب نمینشیند، چفیه دور گردنش را به دور سرش میبندد تا جلوی خونریزی را بگیرد. جنگ شدیدی بین نیروها برقرار بود و شهید خودش را بالای ارتفاعات میرساند. چند نارنجک در بادگیرش گذاشته بود و حین انداختن نارنجک خمپارهای به ایشان میخورد و روی زمین میافتد. نیروها مجبور میشوند پایین بیایند و فردای آن روز نمیتوانند بالا بروند و ابراهیمعلی را پایین بیاورند.
پیکر شهید پس از ۹ سال در دی ماه ۷۰ به کشور بازمیگرذذ. یک گروه که برای تفحص شهدا رفته بودند پیکر شهید را از منطقه سیدصادق عراق پیدا میکنند. شاهدان میگویند بعثیها تعدادی مجروح را از بیمارستان آوردند و اینجا خاک کردند. گویا شهید معصومی در کلهقندی مجروح میشود و عراقیها وقتی میفهمند ایشان زنده است، او را عقب میآورند و پس از چند روز همراه تعدادی مجروح دیگر زنده به گور میکنند.