سرویس حوادث جوان آنلاین: دقایقی مانده به ساعت پایانی شامگاه سه شنبه ۲۳اردیبهشتماه زن جوانی به کلانتری ۱۵۷مسعودیه رفت و مدعی شد که سهسال قبل مرد جوانی را به قتل رسانده است و به خاطر عذاب وجدان الان به کلانتری آمده که به قتل اعتراف کند.
وی در توضیح ماجرا گفت: چند سال قبل از شوهرم جدا شدم و به همین خاطر به خانه پدر و مادرم در شهرستان ورامین رفت و آمد داشتم. آن زمان در تهران مشغول به کار بودم و شبها برای خواب به خانه پدر و مادرم در ورامین میرفتم. شامگاه اوایل تابستان سال۹۷ بود که پس از پایان کارم از تهران راهی ورامین شدم. در نزدیکی خانه پدریام که محله خلوتی است دو مرد افغان راه مرا سد کردند و قصد زورگیری داشتند. من همیشه برای دفاع از خودم چاقویی در کیفم داشتم که آن لحظه چاقو را از کیفم بیرون آوردم و به طرف دو مرد افغان حملهور شدم. یکی از آنها با دیدن چاقو فرار کرد، اما دیگری با من درگیر شد که ضربهای محکم به سینهاش زدم و خونین روی زمین افتاد و جلوی چشمانم جان داد. خیلی ترسیده بودم، اما به خاطر اینکه از خودم ردی به جای نگذارم جسد را کشان کشان به طرف کانال آبی که در آن نزدیکی بود، بردم و داخل کانال انداختم و بعد به خانهمان رفتم. پس از این حادثه هر شب کابوس میدیدم، اما از ترس اینکه قصاص شوم موضوع را به کسی نگفتم و خودم را هم به پلیس معرفی نکردم. وی ادامه داد: مدتی بعد من ازدواج مجدد کردم و فکر کردم در زندگی جدید حادثه را فراموش میکنم، اما فایدهای نداشت و کابوس هر شب همراه من بود تا اینکه تصمیم گرفتم به کلانتری بیایم و به قتل اعتراف کنم و از عذاب وجدان رهایی یابم.
پس از اعتراف زن جوان به قتل، وی به دستور قاضی مرادی، بازپرس ویژه قتل دادسرای امور جنایی تهران بازداشت شد و پرونده وی در اختیار تیمی از کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی قرار گرفت.
در حالی که تحقیقات درباره این حادثه ادامه داشت زن جوان صبح روز چهارشنبه۲۴ اردیبهشت برای تحقیق به دادسرای امور جنایی منتقل شد. وی در بازجوییها این بار ادعا کرد قتلی مرتکب نشده است و شب قبل برای رهایی از دست شوهرش به قتل دروغین اعتراف کرده است.
زن ۳۵ ساله که روشنک نام دارد در ادامه برای تحقیقات بیشتر و مشخص شدن صحت و سقم اظهاراتش به دستور قاضی مرادی در اختیار کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی قرار گرفت.
گفتگو با روشنک
روشنک سواد داری؟
بله. دیپلم دارم و خیلی هم دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم، اما ازدواج کردم و نتوانستم درس بخوانم و سرم گرم زندگی و بچه داری شد هر چند که بعد از چند سال زندگی مجبور شدم از شوهرم جدا شوم.
چرا جدا شدی؟
از همان ابتدا با شوهرم اختلاف پیدا کردم و از نظر اخلاقی با هم تفاوتهای زیادی داشتیم، اما به زندگی ادامه دادیم و وقتی پسر اولم بهدنیا آمد کمی زندگی ما بهتر شد، اما مدتی بعد دوباره اختلاف ما بیشتر شد و حتی پس از بهدنیا آمدن پسر دومم باز هم نتوانستیم با هم کنار بیاییم و در نهایت پنجسال قبل از هم جدا شدیم. شوهرم حضانت دو پسرم را به عهده گرفت و من تنها شدم و دوباره مجبور شدم با پدر و مادرم زندگی کنم تا اینکه دو سال قبل دوباره ازدواج کردم و الان هم یک پسر ۱۲ماهه از شوهر دومم دارم.
چه شد که تصمیم گرفتی به کلانتری بروی و به قتل دروغین اعتراف کنی؟
واقعیتش از دست کارهای شوهرم خسته شدهبودم و میخواستم از او فرار کنم و به همین دلیل به کلانتری رفتم و به دروغ گفتم که قاتلم و میخواستم با این ادعا مدتی از شوهرم دور باشم.
چرا؟
شوهرم راننده کامیون است و در یک شرکت لبنیاتی کار میکند و از نظر مالی مشکلی نداریم، اما او مرد بداخلاقی است و همیشه به بهانههای مختلف مرا کتک میزد به طوریکه از دست او خسته شدهبودم و حتی از او خواسته بودم مرا طلاق بدهد، اما به خاطر فرزندمان قبول نمیکرد. آنقدر او مرا در این مدت اذیت کرد که به تنگ آمدم که این نقشه را طراحی کردم و در نهایت شب حادثه بعد از اینکه در درگیری مرا دوباره کتک زد، دلم را به دریا زدم و به کلانتری رفتم و به قتل دروغین اعتراف کردم.
خانواده شوهرت در جریان کتککاری بودند؟
نه، آنها خانواده خیلی خوبی هستند و آبرو دارند از طرفی هم خواهر شوهرم از دوستان صمیمی من است. او دو سال قبل مرا به برادرش معرفی کرد و با هم ازدواج کردیم. به همین خاطر نمیخواستم آنها را ناراحت کنم یا مشکلاتی برای آنها بهوجود آورم که این تصمیم را گرفتم.
الان این ادعای شما که برای آنها مشکلات زیادی بهوجود آورده است؟
بله. من خیلی خسته شده بودم که این نقشه را طراحی کردم و به عاقبت آن فکر نکردم و فقط میخواستم کمی در زندان استراحت کنم و با این ادعا شوهرم را تنبیه کنم و او بیشتر قدر مرا بداند و نمیدانستم برای خودم و آنها گرفتاری بهوجود میآورم.
پس چه شد که تصمیم گرفتی واقعیت را بگویی؟
وقتی به قتل دروغین اعتراف کردم مرا بازداشت کردند و شب قبل تا صبح در بازداشتگاه نخوابیدم و خیلی دلم را برای بچه شیرخوارم تنگ شد که دوری او را طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم و خلاص شوم و پیش پسرم بروم.