سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: گاهی ما را دستکم میگیرند. گاهی ما دیگران را دستکم میگیریم. شاید به لحاظ شخصیتی توانستهایم این قدر رشد کنیم که نه حقیر ببینیم و نه حقیر باشیم. به راستی چگونه میتوانیم این تغییر را در نگاهمان به وجود بیاوریم؟ ممکن است همه ما کتاب نخوانیم و اساساً در فکر مطالعه هم نباشیم، ولی حضورمان در خانواده و جامعه بیش از سایرین تأثیرگذار باشد، بنابراین نیاز به درک بالاتر و شناخت بیشتری نیز از انسانشناسی داشته باشیم. ممکن است روی هم رفته اهل آموزش گرفتن نباشیم و دلمان بخواهد آموزهها خودشان از راه برسند.
گاهی دلمان میخواهد بدانیم و بیاموزیم، اما نه سررشتهای در کتابها و موضوعاتشان داریم و نه سررشتهای در منابع دیگر. شاید آنقدرها هم شهامت رویارویی با ترسهایمان را نداشته باشیم، از این رو یک جا بنشینیم به امید اینکه تغییری حاصل شود. در این بین ممکن است تجربیاتی به دست بیاوریم. ممکن است تجربیات با تقدیر به سراغ ما بیایند و با ورودشان تغییرات را به وجود بیاورند. تجربیاتی که در پی ترسها میآیند و با سختی و آسانی خود مسیر را به ما نشان میدهند. ممکن است نسبت به پیامهای این تجربیات توجه کرده و آنها را درک کنیم، در این صورت راه نیز برای ما آشکار خواهد شد.
ممکن است بارها تجربیاتی درباره شرایط سخت زندگی داشته باشیم. ممکن است اتفاقاتی برایمان افتاده باشد که ترسمان را دربارهاش دیده باشیم و یا اتفاقاتی که در آنها دیگران را ترسانده و نگرانی را در دلشان انداخته باشیم. در اینباره شاهد زندگی زنی بودهام که با ترسهایش سالها زندگی کرد. با ترس بزرگ شد، با ترس ازدواج کرد و تا روزی که از همسرش جدا شود، با ترس به زندگی ادامه داد.
این زن یک روز در اوایل جوانی که هنوز مجرد بود به من گفت: «من خیلی آدم شجاعی هستم. دیگران این را میگویند. خودم هم گاهی این را احساس میکنم، ولی نمیدانم چرا نمیتوانم در تصمیمگیریها ترس را کنار بگذارم. هماکنون استاد دانشگاهمان از من خواسته تحقیق شخصیاش را بدون دستمزد انجام بدهم و میدانم اگر آن را نپذیرم، نمره پایان ترمم را کم خواهد داد. میترسم که قبول نکند و مشروطم کند.» آن روز با خودم گفتم به راستی این ترس در دل او موفق میشود و یا شهامت درونیاش؟
تا اینکه پس از چند ماه او را دیدم. وقتی درباره نمره دانشگاه و تحقیق شخصی استادش حرف شد، توانستم عصبانیت و خشم را در نگاهش ببینم. عصبانی و ناراحت بود از این که پیشنهاد زورگویانه استاد را پذیرفته است و ترسیده بود که حتی به مسئولان دانشگاه هم چیزی بگوید، چون تصورش این بود که نمره دست استاد است و او هر کاری هم که بکند، ممکن است باز هم استاد کار خودش را کرده و نمره او را کم بدهد و مشروطش کند. مدتی پس از آن دو خواستگار برای او پیدا شد. یکی موقعیت مالی ضعیف و مانند خودش دانشجو، ولی خوشاخلاق و دیگری موقعیت مالی خوب، شاغل و کارمند رسمی اداری با اخلاقی که پیدا بود چندان خوب نیست. این دختر باز هم در تصمیمگیری دچار تردید شد. او شروع کرد به حسابگری. قلبش گواهی میداد جوان دانشجو که پولی ندارد، ولی اخلاق خوبی دارد را انتخاب کند و ذهنش دو دو تا چهارتا میکرد که جوان شاغل که موقعیت مالی خوبی دارد میتواند آینده او را تضمین کند، فقط کافی است با بداخلاقیهایش کنار بیاید. این دختر جوان گزینه دوم را انتخاب کرد و راهی خانه بخت شد. هنوز مراسم جشن عروسی تمام نشده بود که متوجه شد کنار آمدن با بداخلاقیها و تندخوییهای داماد چندان هم کار آسانی نیست. داماد همان شب در مراسم بابت مورد ناچیزی سرکوفتی زد و عروس رنجید.
در دلش احساس پشیمانی داشت، ولی باز هم ندای قلبش را نادیده گرفت و به ذهنش گوش سپرد. او نمیخواست جلوی مهمانان تصمیم دیگری بگیرد، چون فکر میکرد آبروی خانواده و آنهایی را که دوست داشت، میبرد. این ذهنیت باعث شد تا دندان روی جگر گذاشته و سکوت کند.
آن شب راهی خانه بخت شد و تا هشت سال دیگر از رفتارهای همسرش دندان روی جگر گذاشت و سرکوفتهای همسرش را شنید. همسر عادت کرده بود برای رسیدن به خواستههایش و هر آنچه ممکن بود با مخالفت این زن روبهرو شود، سرکوفتی بزند و تحقیری کند. زن هر بار دلش میشکست و غصه میخورد، ولی هنوز از آینده خود و فرزندانش که دیگر به شش و چهار سالگی رسیده بودند میترسید، برای همین در برابر تحقیرها و سرزنشهای همسرش سکوت میکرد. زن پس از ازدواج آنقدر درگیر رسیدگی به خانه و فرزندانش شده بود که یادش رفته بود یک روز همراه همیشگیاش، کتاب بود و همیشه کتاب میخواند. از سویی استعدادی در نوشتن داشت و گاهی شعری میسرود و قطعهای ادبی مینوشت. یک روز در راه بازگشت از کتابخانه او را دیدم. دست بچهها را گرفته و به بوستانی میرفت که مسیر گذر من هم بود. باورم نمیشد این زن همان دختر شاداب آن سالهاست. اعتماد به نفس پایینی پیدا کرده بود که از سلام گفتنش هم میشد آن را فهمید. با ترس نگاه میکرد و دیگر از آن نگاه مصمم گذشته در چشمانش خبری نبود. نگران فرزندانش بود، برای همین هنگام پایین آمدن از پلههای قسمتی از بوستان که به زمین بازی کودکان پیوند میخورد، دست آنها را رها نمیکرد. یکی از آنان که بزرگتر بود با پرخاش به او تشر زد که دستش را رها کند، ولی مادر نگران، دست او را محکمتر گرفت. کودک بزرگتر که عصبانی شده بود، گفت: «من مثل تو بیدست و پا نیستم. بابا گفته فقط تو بیدست و پا هستی!»
کودک این را که گفت رنگ از چهره مادرش پرید. زن نگاهی به من انداخت و با شرم دست کودک را بیشتر فشار داد. وقتی بچهها رفتند سراغ بازی چند دقیقهای با او تنها نشستم. مانند سالهای گذشته.
آن روز با دیدن من گفت که خاطرات گذشته برایش زنده شده است و توانسته به یاد آورد که در گذشته زندگی متفاوتی را با حالا داشته. آن روز کتابی در دستم بود که نظرش را جلب کرد. این نخستین کتابی بود که پس از چند سال به جز کتابهای داستان کودکانش در دست میگرفت. کتابی از باربارا دیآنجلیس؛ «هفت راز درباره مردان که هر زنی باید بداند.»
یکی دو سال بعد دوباره او را دیدم. شادابی گذشته در نگاهش پیدا شده بود. میتوانست از پس چهره پختهاش لبخند بزند. برخورد ملایمتری نیز با فرزندانش داشت. برایم تعریف کرد که با خواندن آن کتاب زندگیاش تغییر کرده است. او توانسته بود درک کند که تحقیرهای همسرش آسیب بزرگی به او و تربیت فرزندانش میزده است و باید زندگی فعلی را به دلواپسیهای آینده ترجیح دهد. برای همین دیگر زیر بار تحقیرها و توهینهای همسرش نمیرفت. مرد نیز که ارزشی برای او قائل نبود، او و فرزندانش را ترک کرد. زن ناچار بود از پس مخارج خود و فرزندانش بربیاید، برای همین سخت تلاش میکرد. او با وجود زندگی سخت و ترسهایی که هنوز هم هر از گاهی به سراغش میآمدند، خوشحال بود. چون دیگر با ترسهایش زندگی نمیکرد.