سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: گاهی جداییها تولدهای ارزشمندی برایمان پیش میآورد، مانند بریدن بندناف نوزاد از مادر. اگر این جدایی رخ ندهد، هرگز نوزاد به زندگی انسانی و آدمی خود ادامه نخواهد داد. این بندناف رشتههای عصبی ندارد، بنابراین درد، تن مادر و نوزاد را آزاری نمیدهد، اما اثرش را هر چند برای مدتی کوتاه، بر روان آنان میگذارد. مادر بدن خود را تهی از جنینی میبیند که از ۹ ماه پیش در وجودش احساس میشد، و نوزاد هم خود را در جایی متفاوت از زندگی قبل از تولدش میبیند. به یکباره سردش میشود، نور زیاد چشمانش را آزار میدهد و تپش قلب مادر را نمیشنود. پرتاب شدن به دنیایی دیگر ممکن است احساس شوکآوری را به او بدهد ولی او با همان جثه کوچک و روح و روان لطیف، با آن کنار میآید. خودش را سازگار میکند، شاید بسیار بترسد و در دستان پزشکی که او را با زایمان، برای نخستین بار در دست میگیرد، احساس تنهایی کند، شاید غربت را با آن تجربه ۹ ماههاش از زندگی به گونهای که برای ما ناملموس است درک کند، شاید با گریههایش همین را بگوید که میترسم از اینهمه بیپناهی، ولی همه میدانیم که او آمده است تا تجربه کند و بزرگ شود. جای پیشین باعث خفگی اوست، نه جای مناسبی برای ماندن ولی او در آن ورودش آن را درک نمیکند.
در آنجا تمام رشد نوزاد همان است که برایش صورت گرفته، حتی اگر ۹ ماه را به پایان نبرده و نارس به دنیا آمده باشد. ولی باور کردن این برای نوزاد کمی دشوار است. جالب اینکه نوزاد هرگز با اراده خودش بیرون نمیآید. بلکه زیر فشار دیوارههایی که محبوسش کردهاند یا چاقوی پزشکی که دیوارهها را از هم میشکافد، ناچار است خانه نخستینش را ترک کند. در این جدایی مادر زجر میکشد، نوزاد درد و هراس. دقایقی میگذرد. لباسی بر تن نوزاد میپوشانند، دیگر از سرما آزاری نمیبیند. کمکم چشمانش را باز میکند، دیگر از نور ترسی ندارد. کمکم تجربه میکند که چشمانش را که باز کند، میتواند چیزهایی ببیند که برایش تازگی دارد. شاید بتواند در نگاه نخست اویی را ببیند که در وجودش پدید آمد. مادرش را میبیند و کسی چه میداند شاید با خودش بگوید: چه خوب شد از آن جایی که بودم جدایم کردند!