سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: به یک روستا میروید و آنجا در حیاط یک خانه روستایی، مرغ محلیای را میبینید که به جوجههایش حمله و حتی آنها را با نوک خود زخمی میکند. اگر به اندازه کافی احساساتی باشید این رفتار مرغ ممکن است شما را به گریه بیندازد یا حتی آستینها را بالا بزنید و آن طفلکهای بیچاره را از زیر دست آن نامادری بیعاطفه بیرون بکشید. میتوانید بعد از آن که جوجهها را نجات دادید کمی به خودتان افتخار کنید و آنها را زیر بال و پرتان بگیرید و از اینکه طبیعت گاه مادرانی را به وجود میآورد که شایسته نام مادر نیستند شگفتزده شوید: مرغ عصبی خشن! حتماً هورمونهایش تنظیم نیست. اما ممکن است این رفتار شما یک فرد محلی که بومی همان منطقه است و بارها و بارها از نزدیک در جریان بزرگ شدن جوجهها بوده و مدت طولانیتری رفتار مادر جوجهها را زیر نظر گرفته به خنده بیندازد. از اینکه به عنوان یک فعال محیطزیست یا مدافع حقوق حیوانات اینطور مورد تمسخر قرار بگیرید عصبیتان میکند، اما آن فرد جلوتر میآید و رازی را با شما در میان میگذارد: این مرغ مادر در واقع با این کار میخواهد وابستگی جوجهها را کاهش دهد. آنها باید یاد بگیرند که مستقل باشند و بفهمند روزگار خور و خواب و حمایت گرفتنهای بیقید و شرط گذشته است. اگر آن مادر با آنها چنین رفتاری نداشته باشد جوجهها تلف میشوند، چون مهارت غذا پیدا کردن و مراقبت از خود را به دست نمیآورند بنابراین اگرچه ظاهر رفتار آن مادر خشن به نظر میرسد، اما در واقع مهربانی عمیقی در درون آن نهفته است.
چنان رفتار میکنیم انگار کل رویداد، رونمایی شده است
به نظر میرسد بسنده کردن به ظواهر و حکم دادن سریع و بلافاصله با چسبیدن به ظواهر یکی از مهمترین گرههای رفتاری ماست. ما چه چیزی را مهربانی و چه چیزی را خشونت میبینیم؟ ما چه چیزی را مهر و چه چیزی را بیمهری میبینیم؟ گاهی والدین فرزندان خود را ناتوان و وابسته تربیت میکنند، چون آنها در تفسیر مهر و بیمهری عملاً مشکل دارند. کدام یک بیمهری است؟ جوجهای که دو سه روز بیمهری ظاهری– بیمهری ظاهری باز یک تفسیر است- ببیند، اما راهش را پیدا کند و مستقل شود تا جوجهای که آن دو سه روز را نبیند، اما در فقدان حمایت مادر تلف شود؟
میدانید اشکال کار کجاست؟ اشکال این است که ما نمیخواهیم بپذیریم آنچه در حال تماشای آن هستیم بخشی از یک پدیده یا رویداد است، اما ما چنان رفتار میکنیم که انگار از کل رویداد رونمایی شده است. اگر میتوانستیم در یک لحظه همه مراحل نشستن مرغ مادر روی تخمها، از تخم بیرون آمدن جوجهها و پرستاری مرغ مادر از آنها را ببینیم در آن صورت احتمالاً درباره تفسیر راندن جوجهها- وقتی آنها دیگر بزرگ شدهاند- از سوی مرغ مادر احتیاط بیشتری به خرج میدادیم. ما فقط یک لحظه را میبینیم. صدای گریه یک کودک و بلافاصله حکم را صادر میکنیم. آیا والدینی که اسباب بازی مورد علاقه کودک را نمیخرند و او را به گریه میاندازند بیرحم هستند؟ و اگر تو دلت بسوزد و بروی همان اسباب بازی را برای کودک بخری کار اخلاقی، درست و مهربانانهای انجام دادهای؟
وقتی دو اتیکت متضاد به یک اتفاق میچسبانیم
ما در تفسیر آن چیزی هم که در زندگی برای ما اتفاق میافتد باید محتاط و صبور باشیم. آیا کاری که خداوند با من کرد بیرحمی نبود؟ پنج سال بعد وقتی در یک افق معرفتی بالاتر قرار میگیری متوجه میشوی عین رحمت بوده است. شگفتانگیز نیست؟ ما با یک رویداد روبهرو بودهایم، اما دو اتیکت کاملاً متفاوت- بیرحمی و رحمت- به فاصله پنج سال روی آن رویداد چسبانده میشود. مثل این میماند که یک کودک تزریق واکسن، درد کشیدن، تب کردن و ورود میکروبها به بدنش را به هیچ عنوان قابل توجیه نداند. کاملاً بیرحمانه و عین خشونت است. چرا؟ من که کاملاً سرحال بودم. چرا این درد به من تحمیل شد؟ چرا اجازه دادند که من این طور بیمار شوم و تب کنم؟ این والدین من دیوانهاند و باید در یک تیمارستان بستری شوند تا من از شر آنها خلاص شوم. اما همان کودک وقتی بزرگتر شد متوجه میشود زیر آن خشونت، موج بلندی از مهر جزر و مد میکرده که او در آن زمان کاملاً از آن بیخبر بوده است.
ریشه خشمهای ما در تفسیر تاریک رویدادهاست
ریشه بسیاری از خشمهای ما به تفسیر بلافاصله رخدادها و اتفاقاتی برمیگردد که در زندگی برای ما روی میدهد. کجای بیکار شدن حکمت دارد؟ کجای بیمار شدن حکمت دارد؟ کجای از دست دادن عزیزان حکمت دارد؟ و البته محتمل است وقتی ما در تفسیر رویدادها عجول هستیم همیشه با خشمی انباشته در درون زندگی میکنیم. حق من این زندگی نبود. اکثر آدمها در واقع با همین جمله زندگی میکنند و درد میکشند. در واقع ما حتی آگاه نیستیم که آنچه در سر ماست، نه رویداد که تفسیر آن است. مثلاً من کارم را از دست میدهم، از دست دادن کار یک رویداد است، اما چرا من دچار خشم میشوم؟ چون بلافاصله به سناریوهایی میچسبم که در واقع ذهن من آن را به عنوان معنای رویداد به من تحمیل میکند، بنابراین چهره یک هیولای خشن در برابر من ظاهر میشود. این هیولا واقعیت دارد؟ نه! در واقع آن هیولا را ذهن من میسازد، اما من کاملاً باور میکنم و این طور گمان میکنم که دیگر همه چیز تمام شد، در صورتی که من همچنان نفس میکشم، هنوز زندهام، استعدادهایی دارم، با این حال اشتباهاتی هم مرتکب شدهام- که میتوانم بدون اینکه درگیر بازی ملامت شوم به بررسی آنها بپردازم- و موقعیتهایی سر راه من قرار خواهد گرفت یا این طور بگویم اگر هشیار باشم سر موقعیتهایی قرار خواهم گرفت و میبینید که فرد اگر بعد از بیکاری به استعدادهای خود رجوع دوبارهای داشته باشد و دست به یک گردگیری اساسی و بازخوانی مجدد از خود بزند، همان موقعیت را تبدیل به یک فرصت رشد میکند و این موقیعت رشد چطور فراهم میشود؟ وقتی ما در تفسیر آنچه که روی داده عجله نکنیم یا این طور بگوییم دقیق نگاه کنیم که چه خواهد شد؟ اما تاریکیها را با دست خودمان به این «چه خواهد شد؟» نکشانیم.
دانهای که رشد میکند، دانهای که حمام آفتاب میگیرد
دیدهاید مجموعه وسوسهها چه جنسی دارند؟ اول یک لایه مهربانانه و بعد خشونتی که زندگی و قلب آدم را ویران میکند. تمام وسوسهها این ساختار مشابه را در خود دارند. یک لایه شیرین نازک که به سرعت تمام میشود و بعد حجم ویرانگری از تلخیها. این همان مهربانیهای خشن است و در نقطه مقابل، اغلب مصادیق رشد واقعی، اول یک لایه خشن و سخت دارند و بعد باغ سبزی که به سمت شما گشوده میشود. دانهای که میخواهد رشد کند خشونت زیر خاک بودن، تاریکی و سکوت را تاب میآورد و فریب چند روز بالای خاک بودن و حمام آفتاب گرفتن را نمیخورد، چون میداند آن حمام آفتاب برایش گران تمام میشود و همان آفتاب که در آغاز شکلی از حمام گرفتن بود به جهنمی تبدیل میشود که او را از بیخ و بن خشک میکند.