سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: احتمالاً یکی از راحتترین کارها برای بشر در همه زمانها صادر کردن نصیحتهای اخلاقی به دیگران و همزمان فراموش کردن خود بوده است. چرا؟ شاید به این خاطر که آدمی برای دیدن صورت دیگران نیازی به آینه ندارد. احساس میکند بیواسطه با اشکالات صورت دیگران روبهرو شده، اما برای دیدن صورت خودش محتاج آینه است و طبیعی است که این جا کار، سختتر میشود، مگر کسی که حواسش را جمع کند و بیش از آن که درگیر و مشغول بیرون باشد به خودش بپردازد. من نیز گاهی وقتها به شدت درگیر این دام میشوم: نصیحت دیگران و فراموش کردن خود. این دام به ویژه زیر پای نویسنده جماعت، کارشناسان حوزههای مختلف، روزنامه نگاران، موعظه گران و روحانیون پهن است: لم تقولون مالا تفعلون. این آیه قرآن است و تکلیف همه ما را روشن کرده است. پیام آیه واضح است: پیش از آن که کسی را دعوت به یک ویژگی قابل دفاع کنی اول نگاه کن ببین خودت عامل به آن چیزی هستی که دیگری را به آن دعوت میکنی یا نه. این به آن معناست که اگر من کسی را به مراعات انصاف دعوت میکنم اول باید بارها و بارها با خود ارزیابی کنم که این خصیصه در من هست؟ و اگر پای من در این خصیصه لنگ میزند چه فایدهای دارد درباره انصاف حرف بزنم.
پسرک، مورچهای را به آتش میکشد
ما چرا این قدر راحت دیگران را نصیحت میکنیم؟ احتمالاً به خاطر اینکه متوجه تناقضهای رفتاری خودمان نیستیم، یا آنها را دست کم میگیریم یا توجیهشان میکنیم. سر پسرک داد میزنم که چه میکنی. پسرک در ایوان به صورت کنترل شده در حال آتش درست کردن است. اما یک لحظه اتفاق دردناکی میبینم. پسرک در حال آتش زدن یک مورچه است. مورچه مثل یک تکه پلاستیک مچاله میشود و من به شدت سر پسرک داد میزنم و او را توبیخ میکنم. صدایم به شدت بالا میرود و از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان برای لحظاتی موضوع مورچه را فراموش میکنم و به خودم میبالم که تا این حد نوع دوست هستم. سر پسرک داد میزنم میگویم چرا این کار را کردی؟ و حالا نوبت پسرک است که مثل اسباب بازیای که بادش را خالی کرده باشند گوشهای در ایوان در خود مچاله شود. مگر چه آزاری به تو رسانده بود. جملات مثل گلولههای مسلسل از دهانم شلیک میشود و لذت میبرم از اینکه وکیل مدافع مورچهای شدهام که قرار نیست حق الوکالهای به من پرداخت کند.
نه ببین! مگس فرق میکند
نیم ساعت بعد من وکیل مدافع مورچه با یک مگسکش در به در دنبال مگسهایی راه افتادهام که به واسطه باز کردن در ایوان وارد خانه شدهاند و در خانه پرسه میزنند. مگسها را یکی پس از دیگری شکار میکنم. اول کمین، بعد تمرکز و سرانجام فرود آوردن ضربه سهمگین. با خودم میگویم یعنی مگس اصلاً متوجه میشود که از کجا خورد؟ فکر کن برای خودت یک جایی نشستهای و در یک لحظه پخش و پلا میشوی. چیزی اصلاً حس میکند؟ بعد به طرز عجیبی متوجه شباهت کارم با کار پسرک میشوم. پسرم مورچه را از بین برد، من هم در حال شکار مگسها هستم. او یکی را کشت و من در حال قتل و غارت مگسها هستم. نه نه! ببین مگس با مورچه فرق میکند. مورچه تمیز و زحمتکش است، اما این مگسها کثیفاند، آدم چندشش میشود، معلوم نیست این مگسی که الان روی لباس یا دست تو فرود آمده چند ثانیه یا دقیقه پیش کجا نشسته بوده، خوب کردم حق این حشرههای موذی را کف دستشان گذاشتم. اما بعد یاد خاطرهای میافتم که عملاً این استدلال را نقض میکند.
از نجات جان یک مورچه تا کشتار ۶۰۰ مورچه
شاید هفت هشت سال پیش بود. روزی با همسرم سر سفره غذا نشسته بودیم که ناگهان متوجه شدم یک مورچه با جثه ظریفتر از حد معمول – تو بگیر جوجه مورچه – مشغول گشت زنی بیموقع در سفره است. احساسات نوع دوستانه من به غلیان درآمد و دقایقی طول کشید که با رعایت پروتکلهای ایمنی، بیآن که مورچه را له کرده باشم او را به بیرون از خانه هدایت کنم و با آرزوی سفری خوش برای او سر سفره برگردم و از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که به مقدار قابل توجهی به خودم افتخار کردم که حاضر شدم غذایم سرد شود، اما جان یک موجود زنده را نگرفتم. غذایمان را خوردیم و چند دقیقه بعد داد و بیدار همسرم بالا رفت. با وحشت سر صحنه جنایت ظاهر شدم و دیدم همسرم گوشه فرش را بالا زده و به لشکر مورچههایی نگاه میکند که دور و بر یک حبه قند جمع شده بودند. ۵۰۰- ۶۰۰ مورچه به شعاع چند سانتیمتری در حال پرسه زدن بودند البته هر چقدر به مرکز تجمع یعنی حبه قند نزدیکتر میشدیم تراکم مورچهها بیشتر و بیشتر میشد. نفهمیدم چطور ولی به ۱۰ ثانیه نرسید که از آن همه مورچه جز یکی دو مورچه همگی به خطوط و نقطههای بیحرکتی تبدیل شدند. کف دست و انگشتانم انگار که کیسه بوکسی را پیدا کرده باشند روی سر این موجودات فرود میآمدند و آنها را نقش زمین میکردند. وقتی لشکر مورچهها به طور کامل تار و مار شد ذهنم به سرعت دو صحنه را به هم چسباند صحنه اول نجات جان سرباز رایان یا همان مورچه سر سفره غذا که بسیار شاعرانه و احساسی بود و جا داشت فیلمبرداری و با یک تدوین هنرمندانه و موسیقی متن مناسب به یک اثر جهانی تبدیل میشد. این صحنه را چسباندم به صحنه دیگری که در آن، به ۱۰ ثانیه نکشید مورچهها با ضربات مشت من ردی از نقاط سیاه بیحرکت روی سرامیکهای کف خانه شدند. مورچه همان مورچه بود و تو هم همان آدم، پس چرا این همه تفاوت رفتاری ظاهر شد؟
اگر میخواهم متعادلتر باشم متوجه تناقضهایم باشم
ما آدم بزرگها خیلی وقتها کودکان را به خاطر کنجکاویهایی که ممکن است درست، بجا و قابل دفاع نباشند سرزنش میکنیم، اما نوبت خودمان که میرسد از قدرت شگفت توجیه استفاده و رفتارهایمان را توجیه میکنیم. برای اینکه بتوانیم به رفتار متعادلتری برسیم چارهای نداریم که متوجه تناقضهای رفتاری خودمان باشیم و حس کنیم آنگونه هم که تصور میکنیم پایبند پروتکلهای اخلاقی نیستیم. آتش زدن یک مورچه بدتر است یا دروغ گفتن؟ احتمالاً هر دو به یک اندازه، پس هر وقت من میخواهم پیام اخلاقی صادر کنم متوجه باشم که چقدر دروغ گفتهام و چقدر اصرار دارم این دروغها را در دایره دروغهای مصلحتی بگنجانم.